9

849 197 223
                                    

از دید چن.

به نام پدر، پسر و روح القدوس، این چیزی بود که هی زمزمه میکردم ولی از درون فریاد میزدم : فاک!

سوار ماشین اون مرد بدبخت تر از من شدیم ، من و یکی دیگه از خواهرای اونجاکه اصلا تاحالا باهم یه مکالمه ی طولانی هم نداشتیم.

من از استرس گوشت کنار ناخونم رو با دست انگشت دست چپم میکندم و هی دعا میکردم که همه چیز شروع نشده تموم بشه‌.

جاده ای که همیشه صاف بود، حالا که میدونست من توی دردسر افتادم و از ترس روی خودم درحال شاشیدنم ، پر از دست انداز شده بود و هی بالا و پایین میشدیم و استرسم رو بیشتر میکرد‌.

مرد هی با خودش حرف میزد و با دقت رانندگی میکرد تا مبادا قبل اینکه زنشو نجات بدیم خودمون بریم توی قبر‌.

خواهر هم صندلی عقب نشسته بود و خیلی ریلکس بیرون رو نگاه میکرد، توی دلم اهی کشیدم و گفتم: ای کاش من جای این زنیکه بودم، انگار قرار بود بره پیک نیک !

ناخواسته یه فحش بهش دادم و بعد انجیلی که توی دستم بود رو فشار میدادم.
تمام چیزی که توی سرم تکرار میشد، فیلمای ترسناکی بودن که این اواخر دیده بودم؛ اینکه همه بر اساس واقعیت بودن بیشتر باعث میشدن که از ترس شلوارم رو خیس کنم.

یعتی قراره با یکی که چشماش سفیده و صورتش زخمیه روبه رو بشم؟
_خدا نجاتمون بده!
بی اختیار از دهنم پرید و مرد سرش رو چرخوند و نیم نگاه ترسیده ای بهم انداخت و باز هم به جاده خیره شد.

ماشین رو جلوی یک اپارتمان قدیمی نگه داشت و بعد از اینکه ماشین رو خاموش کرد سریع از ماشین پیاده شد و سمت در دوید.

اما من نمیخواستم برم، اخه کی دوست داره خودشو وارد همچین ماجراهای ترسناکی بکنه؟

خواهر هم پیاده شد، چند قدمی دور نشده بود که متوجه شد من هنوز پیاده نشدم؛ تقه ای به شیشه ی کنارم زد.

دیگه مجبور بودم پیاده بشم، وگرنه گندش بیشتر ازین در میومد.

با بی میلی تمام از ماشین پیاده شدم و همراه خواهر وارد اپارتمان مرد شدیم.
هنوز یک قدم از چهارچوب در دور نشده بودم که صدای داد عجیبی تنم رو لرزوند.

انقدر صدا مهیب بود که باورم نمیشد از گلوی یک انسان بیرون اومده باشه..!
قدم های خواهر تند تر شدن، منم به قدمام سرعت دادم تا سریع تر به بگا رفتن نزدیک بشم.

از سالن باریک گذشتیم و وارد نشیمن شدیم، و ای کاش نمیشدیم.
زنی با موهای بلندی که نصفشون شاخ شده بودن و روی هوا بودن توی سالن ایستاده بود و درحال خفه کردن اون مرد بدبخت بود.

مثل سگ میلرزیدم و عمرا نمیخواستم که اون زن برگرده و منو ببینه...!
خواهر هم دست کمی از من نداشت و مثل یه چوب، خشک شده بود.
پس فقط من نبودم که از ترس درحال مردن بود!

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin