12

882 236 280
                                    

سوم شخص.

وقتی برای جانگ ییشینگ گریه میکرد دیگه پدر نبود، اون تبدیل به جونمیون نوجوونی شده بود که چند سال پیش قلبش رو از دست داد‌.

جونگده که دید گریه ی پدر عمیق و تر سنگین تر شد ، دستاش رو محکم تر فشار داد و با انگشت شصتش روی دستش رو نوازش کرد.
این حداقل کاری بود که میتونست برای ادمی که دزدیده بود انجام بده.

پدر خجالت زده بود اما خاطرات اون ولش نمیکردن و هرلحظه با بیاد اوردن روزای گذشته اشک بیشتری توی چشمش میجوشید‌، تمام این سالا توی گوشه ی قلبش محفوظ نگهشون داشته بود.

_من یه ادم منزوی و تنها بودم، همیشه گوشه ی کلاس می نشستم و برای خودم شعر میخوندم ... همیشه حس میکردم تا اخر عمرم تنها میمونم و هیچکس عاشقم نمیشه.

هق هقاش حرفشو بریدن، انقدر محکم هق زد که رگ گردنش بیرون زد.
جونگده هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد یه کشیش داستان عاشقانه ای داشته باشه،حالا توی صورت یه کشیش فلک زده نگاه میکرد که اشکاش کل صورتش رو خیس کرده بودن و برای کنترل صدای گریه هاش دندوناش رو روی هم فشار میداد که باز هم موفق نمیشد.

_اون یه دانش اموز انتقالی بود و هنوز یک هفته از اومدنش نگذشته بود، همه باهاش دوست شده بودن و انقدر منعطف بود که میتونست با هرکسی هم نشینی کنه. اون اولین دوست زندگیم بود و تنها کسی بود که به حرفام گوش میداد و منطقی نظر میداد. میگفت به عشق اعتقاده نداره و عشق هم یه فانتزی برای سکسه...من حرفش رو قبول نداشتم چون عاشقش بودم. اون میخندید من میخندیدم و اون ناراحت میشد منم ناراحت میشدم ...!

همیشه اسمم توی نفرات اول تا سوم کلاس بود،اونم همیشه جزو سه نفر اخر بود...ازم خواست تا بهش تو درساش کمک کنم و به خونه اش دعوتم کرد.

به اینجای حرفاش که رسید سرخ شد و اشکهاش داغ تر پایین ریختن.

_ من لعنتی توی یکی از صفحه های کتابم، یچیزایی راجب احساسم نوشته بودم، وقتی کتاب رو باز کرد و اون صفحه رو دید بلند خندید و گفت : فکرشم نمیکردم بخوای با من امتحانش کنی ‌‌‌‌... حس درس خوندنم پرید، بیا ارزوت رو براورده کنیم!

پدر جمله ی اخر رو اروم گفت و بلند گریه کرد، این اتفاق برای پدر ناخوشایند بود؟... رابطه با کسی که با تمام وجودش دوستش داشته!

_من خودمو باختم، نباید میزاشتم این اتفاق بیوفته اما وقتی لمسم کرد تازه نیاز هام رو بیاد اوردم. بعد از اتفاقی که بینمون افتاد، فکر میکردم رفتارش و رابطه ی دوستیمون تغییر میکنه... اما هیچی تغییر‌نکرد، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود!

دستاش رو از دستای جونگده بیرون کشید و روی چشماش مشتشون کرد.
_بهش گفتم که اون یه فانتزی سکس نبود، چیزی بود که توی قلبم زندگی میکرد، هیچی نگفت و بی اهمیت از کنارم گذشت، تصمیم گرفتم مثل خودش بهش بی محلی کنم و جوری رفتار کنم انگار اون شب هیچ اتفاقی نیوفتاده.
اون بهم خندید و گفت : لازم نیست همچین حرفی بزنی .... هروقت نیاز داشتی میتونی ازم بخوای که باهات بخوابم ...! اما این چیزی نبود که من میخواستم ... من میخواستم که اون روحش رو هم به من بده ، اما اون همینجوری میموند و تغییر نمیکرد. سرش داد زدم و گفتم که یه اشغال عوضیه و خوشحال میشم که دیگه نبینمش.
اون روز اولین باری بود که از کلاسام فرار کردم ، برگشتم خونه و تا جایی که غده هام توانایی داشت گریه کردم، از خدا خواستم زودتر گورش رو گم کنه وبرگرده به همونجایی که ازش اومده بود. خودمو توی اتاقم حبس کردم و سه روز مدرسه رو پیچوندم، سه روز ندیدمش و نمیدونستم کجاست و چیکار میکنه ..‌.
روز چهارم اومد و از مامانم اجازه گرفت تا منو ببینه، به مامانم گفته بود که دوست پسرمه و باهم دعوا کردیم...!

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now