•* 3 *•

1.6K 312 79
                                    

بوى خوش قهوه باعث شد آروم چشم هاش رو باز كنه. نور خورشيد از پرده هاى تميز و سفيد رنگ اتاق عبور ميكرد و مستقيم روى صورتش ميتابيد. قبل از نشستن، دوباره چشم هاش رو بست و بوى قهوه رو وارد ريه هاش كرد. دمپايى هاى پشميش رو پوشيد و تى شرت مشكى رنگش رو از روى زمين برداشت. همونطور كه به سمت آشپزخونه ميرفت پوشيدش. آروم از پشت بغلش كرد و باعث شد با ترس از جا بپره. به واكنشش خنده ى كوچكى كرد و چونه اش رو روى شونه اش گذاشت.
-لباسم رو تازه اتو كردم، الان چروكش ميكنى.
با اخمى ساختگى گفت و آروم روى دستش زد.
-اشكالى نداره، اگر چروك شد دوباره اتوش ميكنى.
با شيطنت گفت و دختر بهش خنديد.
-برات صبحانه آماده كردم.
-ممنون عزيزم.
آروم گونه اش رو بوسيد و موهاى خرمايى رنگ و لختش رو آروم كنار زد.
-امشب يكم دير ميام يونگى، يه جلسه ى مهم دارم.
يونگى سرش رو تكون داد و بار ديگه گونه اش رو بوسيد. دختر لبخند زد و آروم ازش فاصله گرفت. توى آينه آرايشش رو بررسى كرد و كت سرمه اى رنگش رو پوشيد.
-پالتوت رو بردار چريونگ، هوا سرده.
دختر لبخند زيبايى زد و سرش رو تكون داد. پالتوش رو برداشت و قبل از رفتن آروم لباش رو بوسيد.
-فردا شب ميخوام بيول رو بيارم خونمون، اشكالى نداره؟؟
يونگى لبخند زد و پيشونيش رو بوسيد.
-معلومه كه نداره. چرا امشب نمياريش؟؟
-گفتم شايد خسته باشى.
-نيستم.
چريونگ لبخند زد و بار ديگه لب هاش رو بوسيد. كفش هاى جيرش رو پوشيد و بعد از دست تكون دادن، از در بيرون رفت. يونگى فنجون قهوه اش رو برداشت و آهى كشيد. يونگى طرفدار بزرگ بچه ها نبود، ولى چريونگ عاشقشون بود و اين حقيقت كه نميتونست بچه دار بشه هر روز عذابش ميداد. يونگى هزينه ى زيادى سر درمانش خرج كرده بود، اما هيج كدوم جواب نداده بودن؛ پس كمترين كارى كه ازش برميومد اين بود كه از اومدن خواهرزاده ى چريونگ به خونشون با تمام وجود استقبال كنه. ديدن لبخندش وقتى با اون بچه بازى ميكرد لذت بخش بود و يونگى ميتونست چند ساعت خوشحالى حقيقيش رو تماشا كنه. ساندويچ تستى كه چريونگ براش درست كرده بود رو برداشت و توى اتاق كارش رفت. در لپتاپش رو باز كرد و فايل داستانش رو باز كرد. زياد ننوشته بود، ايده اى هم براى ادامه اش نداشت. نميدونست ايده ى كلى رمانش جذابه يا نه. عادت نداشت روى نوشته هاش فكر كنه، اونا خودشون اتفاق ميوفتادن و يونگى فقط اتفاقات رو در قالب كلمات مينوشت. فايل رو بست و فيلمنامه ى جديدش رو باز كرد. ميخواست پايان بازى داشته باشه، پس مشغول تايپ كردن چيز هايى كه توى ذهنش ميومد شد و انگشت هاش روى كيبورد حركت كردن. هر از گاهى از صبحانه اش ميخورد و دوباره سراغ كار ميرفت. وقتى فيلمنامه رو به اتمام رسوند، عصر بود. بايد روى بازنويسيش كار ميكرد، هنوز كمى كار داشت. ولى حداقل ايده ى كليش رو نوشته بود. تمام ايميل هاش از مزاحمش رو پاك كرد و براى خودش عصرونه ى كوچكى برداشت. هدفون هاش رو توش گوشش گذاشت و لباس هاش رو عوض كرد. براى دويدن بيرون رفت. تصميم داشت تا فروشگاه اسباب بازى فروشى بدوه و براى بيول چيز كوچكى بخره. همونطور كه ميدويد، منيجرش باهاش تماس گرفت و گفت كه براى فيلم تازه اكران شده اش چند جا براى مصاحبه خواستنش. يونگى فقط يكيشون رو قبول كرد چون علاقه اى به جواب دادن به سوال هاى چرت و پرت مردم نداشت. اگر سوال راجع به شغل و آثارش بود، آره با علاقه جوابشون ميداد. اما سوال ها عمدتاً راجع به مسائل خصوصى و زندگيش بود و يونگى هيچ علاقه اى به آروم كردن كنجكاوى مردم نداشت. همونطور كه نفس نفس ميزد و از آب خنكش كه با ليموى تازه طعم دار شده بود مينوشيد، وارد مغازه ى كوچك شد و سلام كرد. يك راست سمت وسايل دخترونه رفت. به عروسك ها نگاهى انداخت و باربى اى كه به نظرش از بقيه بهتر بود رو برداشت. وقتى حسابش كرد، تمام راه تا خونه رو دويد. دوش سريعى گرفت و از بيرون شام سفارش داد. توى اتاق كارش نشسته بود و نقد هايى كه راجع به فيلم جديدش نوشته شده بود رو ميخوند. درسته، اون فيلم هايى ميساخت كه با كليشه ى مردم متفاوت بود و گاهى روى چيز هاى تبو و ممنوعه مثل جامعه ى ال جى بى تى دست ميگذاشت. نقد هاى منفى اهميت چندانى براش نداشتن، بهشون عادت كرده بود. نقد هايى رو دوست داشت كه دانشجو ها مينوشتن. به نظرش صادقانه، كاربردى و خلاقانه بودن. يكى بود كه به شدت از نقد هاش لذت ميبرد. با اينكه يه دانشجوى جوان بود، ولى نقد هاى قدرتمند و عالى اى و مينوشت و دانش ادبيش بالا بود. يونگى مشغول خوندنش بود كه صداى در بهش فهموند چريونگ و بيول اومدن خونه. نقد رو پين كرد و در لپتاپش رو بست. آخرين جرعه ى نوشابه اش رو سر كشيد و از اتاق بيرون رفت. بيول تا يونگى رو ديد خنديد و سمتش دويد. بايد اعتراف ميكرد، اون بچه شيرين بود و دوسش داشت. خم شد و گذاشت دختر بچه توى بغلش بپره.
-يونيييى!
يونگى به صداش خنديد و موهاى دم موشى شده اش رو تاب داد. ادامه ى شبش به تماشاى بازى و شادى همسرش و بيول گذشت و از اين بابت شكايتى نداشت.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora