جيمين با خوابالودگى از پله ها پايين رفت. هيچ اثرى از يونگى نبود و همين باعث شد جيمين مطمئين بشه كه فقط يه خواب شيرين و كمى خجالت آور ديده. ساعت تقريباً هشت بود و جيمين از اينكه يونگى ٦:٣٠ صبح دنبالش نرفته بود، كمى نگران شد. نونى رو توى توستر گذاشت و مربا و كره رو روى ميز چيد.
-من قرار نيست صبحانه بخورم كه فقط يدونه نون تست كردى؟؟
جيمين با صداى مرد از جاش پرييد و قبل از اينكه ليوان از دستش بيوفته، يونگى گرفتش.
-هيونگ نيم! شما اينجاييد؟؟ من خيلى دنبالتون گشتم.
همونطور كه سعى ميكرد خودش رو آروم كنه پرسيد و آب دهنش رو قورت داد.
-توى اتاق كارم بودم.
بهش گفت و پشت ميز نشست. جيمين بهش خيره شده بود و به صداى قهوه ساز كه اماده شدن اسپرسوش رو خبر ميداد توجهى نكرد.
-نميخواى برام صبحانه اماده كنى؟؟
يونگى ابروش رو بالا انداخت و جيمين چند بار پلك زد.
-حتماً.
بالاخره گفت و فنجون رو زير قهوه ساز گذاشت تا قهوه ى داغ و خوش عطر، توش بريزه. ترجيح داد وانمود كنه هيچ اتفاقى بينشون نيوفتاده؛ در هر حالت كار اشتباهى بود.
-امروز براى فيلمبردارى نميريم؟
پرسيد و قهوه رو جلوى مرد گذاشت. نون رو از توى توستر برداشت و توى بشقابى، كنار فنجون قهوه گذاشت.
-نه. سه روز به همه مرخصى دادم.
-سه روز؟ ميرسيم سر وقت تمومش كنيم هيونگ نيم؟
-از برنامه جلوتريم، ميرسيم.
گفت و نونى كه به مرباى انجير و كره آغشته كرده بود رو گاز زد. جيمين سرش رو تكون داد و نونى رو هم براى خودش تست كرد. توى سكوت صبحانه اش رو همراه با يونگى خورد و نميتونست اندوهى كه از فراموش شدن شب قبل توسط مرد قلبش رو فرا گرفته بود از خودش دور كنه. يونگى بعد از تموم كردن صبحانه اش، از جاش بلند شد.
-از امشب هوا سرد ميشه، لباساى گرم بپوش.
جيمين بهش نگاه كرد.
-اوه، من...من فقط لباساى خنك آوردم. اگر با جونى هيونگ حرف زدم ازش ميخوام برام بياره.
-نيازى نيست، خودم برات ميارم.
جيمين نتونست لبخند شيرين روى لب هاش رو كنترل كنه.
-ممنونم يونگى شى.
-نكن.
جيمين با تعجب بهش نگاه كرد.
-وانمود نكن ديشب وجود نداشته جيمين، چون هر ثانيه اش يادمه. هرنفسم كه به صورتت ميخورد و هر ضربان قلبى كه براى زيباييت ميتپيد رو به خاطر دارم. ميدونم كه تو هم يادته، طورى رفتار نكن كه انگار اتفاقى نيوفتاده.
جيمين آب دهنش رو قورت داد و با محكمتر نگه داشتن فنجون، سعى كرد لرزش دستش رو كنترل كنه.
-يونگى شى، همسرتون عاشقتونه. اصلاً درست نيست مثل يه توده ى زائد بين رابطتتون باشم و زندگى شما و ايشون رو خراب كنم. شما حق همسرتونيد و من حق ندارم شما رو براى خودم بخوام. شما براى من نيستيد هيونگ نيم، نميتونيد باشيد و من چندين ساله با اين حقيقت زندگى ميكنم.
حرفش رو زد و به نوك پاهاش خيره شد. يونگى جلوش ايستاد و انگشتى زير چونه اش گذاشت تا سرش رو بالا بگيره. مرد روش خم شد و باعث شد جيمين فنجون رو با اضطراب روى ميز بذاره.
-پارك جيمين، تو حق منى، مالِ من. زندگى من با چريونگ به تو ربطى نداره، انقدر توش دخالت نكن و سعى نكن واسه ى زنم دلسوزى كنى. توى هر نگاهت ميبينم كه بهم بى ميل نيستى، پس تمومش كن و فكر كن توى دنيا فقط من و تو وجود داريم.
-هيونگ نيم، من نميتونم.
با ناراحتى گفت و يونگى چونه اش رو بين انگشت هاى بلندش گرفت.
-اسم لعنتيم رو بگو جيمين، بذار از زبونت بشنومش و بيشتر تشنه ات بشم. خودت رو ازم محروم نكن وقتى تو ام ميخوايش.
-شما زن داريد، حقش نيست بعد از سال ها با كسى مثل من بهش خيانت كنيد. قلبش رو نشكنيد، حداقل نه به خاطر من.
-گفتم توى كارى كه بهت مربوط نيست دخالت نكن.
با حرص گفت و چونه اش رو محكمتر گرفت. نگاهش بين چشم هاى نگران و لب هاى سرخ پسر چرخيد. سرش رو جلو برد و به آرومى لب هاش رو به دام انداخت. جيمن با شوك سر جاش خشك شد. لب هاى مرد به آرومى حركت ميكردن و بند بند وجودش رو به لرزه مينداختن. خيلى سعى كرد، تمام تلاشش رو كرد تا يونگى رو عقب بزنه؛ ولى عشق غيرممكنى كه بعد از چندين سال ممكن شده بود، باعث شد چشم هاش رو ببنده و همراهى كنه. دست هاش رو دور گردن مرد حلقه كرد و پايين تر كشيدش. خيلى اشتباه بود، ولى انگار مغزش نميخواست كار درست رو انجام بده. وقتى يونگى خودش رو عقب كشيد، چشم هاش رو محكمتر بهم فشار داد.
-تو من رو ميخواى جيمين، بهم نيازى دارى. حالا كه منم اين حس رو دارم ميخواى خرابش كنى؟
-ولى يونگى...
يونگى انگشتش رو روى لبش گذاشت.
-شششش، خرابش نكن. شب ميبينمت، باشه؟
گفت و خيلى كوتاه لب هاش رو بوسيد. هر ثانيه كه ميتونست اون لب ها رو ببوسه احساس شادى ميكرد. چندين سال صبر كردن ارزشش رو داشت.
-ب...باشه.
آروم گفت و گذاشت يونگى بوسه ى ديگه اى ازش بگيره. مرد به آرومى ازش فاصله گرفت و باعث شد دست هاش پايين بيوفتن. از آشپزخونه خارج شد و جيمين تا وقتى كه صداى در ورودى توى خونه ى ساكت نپيچيد، سر جاش خشك شده بود. لعنت بهش، چيكار كرده بود؟ چطور به خودش اجازه داده بود مردى كه سهم كسى ديگه بود رو اونطور ببوسه؟؟ زانو هاش رو بغل كرد و به خودش لعنتى فرستاد. وارد هزارتويى شده بود كه هيچ راه برگشتى نداشت و حالا گم شده بود.
•*•*•*•*•*•*•*•*•
نامجون پشت ميز نشسته بود و منتظر بود. دلتنگى و نگرانى روز ها بهش فشار آورده بود؛ براى همين وقتى جيمين رو ديد، بى معطلى بغلش كرد. بدن كوچكش رو محكم به خودش فشار داد و چشم هاش رو بست. شونه هاش رو گرفت و بينشون فاصله انداخت. دنبال آثار اذيت شدن توى صورتش ميگشت.
-حالت خوبه جيمينى؟؟ احمق لعنتى، حق ندارى اونطورى فرار كنى و بعد تماس هام رو جواب ندى. ميدونى چند شب توى خيابون ها دنبالت گشتم؟؟ مادرت رو به زور راضى كردم كه برگرده بوسان.
-معذرت ميخوام، ميدونم كار اشتباهى كردم؛ ولى تنها كارى بود كه توى اون لحظه به ذهنم ميرسيد. بعدش خجالت ميكشيدم باهات حرف بزنم.
-احمق.
بهش گفت و ضربه ى آرومى به پيشونيش زد. پشت ميز نشستن و سفارش سبكى دادن.
-كجا ميمونى؟
نامجون با نگرانى پرسيد.
-ويلاى يونگى شى.
-ويلاى اون؟! جيمينى، ميتونى برگردى پيش خودم.
-اونجا مشكلى ندارم هيونگ، تمركزم روى فيلم بيشتره.
-اون فيلم...
-خواهش ميكنم شروع نكن هيونگ، به تصميمم احترام بذار.
نامحون آهى كشيد.
-باشه، ولى مراقب باش. خواهش ميكنم حواست باشه كه دارىچيكار ميكنى.
-حواسم هست، نگرانم نباش.
با مهربونى گفت و دست هيونگش رو با علاقه گرفت.
-اون باهات خوبه؟ منظورم اينه كه خوشحالى؟
-خوشحالم هيونگ، خيلى خيلى خوشحالم. يونگى شى بهم گفت كه خيلى بازيگر با استعداديم.
با هيجان گفت و نامجون بهش لبخند زد.
-البته كه هستى جيمينى.
گارسون سفارش هاشون رو روى ميز گذاشت و تركشون كرد. جيمين تكه ى كوچكى از كيكش رو بريد و توى دهنش گذاشت.
-توى ويلاى اون تنهايى؟
جيمين كيك رو قورت داد و سرش رو تكون داد.
-ولى يونگى شى بهم سر ميزنه و بيشتر روز رو هم سر صحنه ام؛ واسه همين احساس تنهايى نميكنم.
با لبخند گفت تا به دوستش اطمينان بده كه تنهايى اذيتش نميكنه.
-مامانم خوبه؟
جيمين با ترديد پرسيد.
-اره، ولى خيلى نگرانه. البته من خيلى قبل تر گفتم كه پيدات كردم و تو فقط نميخواى باهامون حرف بزنى.
-نميخواستم اذيتتون كنم، فقط ميخواستم بهم احترام بذاريد.
-حق با توئه جيمينى، باشه؟؟ فقط ازت ميخوام مراقب باشى و از عقلت استفاده كنى.
جيمين اگر از عقل لعنتيش استفاده ميكرد هيچ وقت لب روى لب كارگردان متاهل فيلم نميگذاشت.
-چشم هيونگ.
دسر هاشون رو در حالى كه راجع به اتفاقات ساده حرف ميزدن خوردن و جيمين خوشحال بود كه ديده بودش. دلش براى هيونگش خيلى تنگ شده بود و ديدن دوباره اش بهش احساس عالى اى داده بود.
-بازم مياى من رو ببينى هيونگ؟
جيمين وقتى بلند شد پرسيد و نامجون توى بغلش كشيدش.
-البته كه ميام جيمينى، مگه ميشه نيام ببينمت؟ ميخواى برسونمت؟
-نه، يونگى شى دم در منتظرمه.
نامجون سعى كرد عصبانيتش رو بروز نده.
-خيلى خب، پس خدافط. مراقب خودت باش چيم، باشه؟
-تو هم همينطور هيونگ. دوست دارم.
بهش گفت و نامجون لبخند زد. قلب كوچكى براش درست كرد و منتظر موند سوار ماشين و از ميدان ديدش خارج بشه. آهى كشيد و لبش رو از داخل جويد. تنها چيزى كه ميخواست، اين بود كه بلايى سر جيمين نياد و قلب بزرگ و خالصش، به خاطر شهوت و حرص كسى از بين نره.
YOU ARE READING
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanfictionاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin
![Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed](https://img.wattpad.com/cover/181186404-64-k315836.jpg)