جيمين با استرس منتظر بود آماده شدنش تموم بشه. هم دلش ميخواست زودتر از اون اتاق خارج بشه و هم دلش ميخواست تا ابد همونجا بشينه. ميدونست كه بالاخره بايد اون صحنه ها رو بازى كنه، ولى به نظرش زيادى زود بود. آماده نبود و اگر ميخواست روراست باشه، فكر نميكرد هيچ وقت بتونه براش آماده بشه. فكر كردن بهش وحشت زده اش ميكرد و وقتى آرايشگرش با مهربونى بهش آب داد، با دست هاى لرزون گرفتش. تشكر كرد و با نى مقدارى آب خورد تا گلوى خشكش رو آباد كنه.
-خب، تموم شد.
آرايشگر با لبخند گفت و جيمين هم لبخندى زوركى بهش زد.
-استرس نداشته باش، مثل هميشه عالى بازى ميكنى.
بهش گفت و دوستانه شونه اش رو فشرد.
-ممنون نونا.
گفت و قبل از خروج از اتاقى كه حكم پناهگاه رو براش داشت، نفس عميقى كشيد. وقتى وارد اتاقى شد كه قرار بود چهارمين صحنه ى اون روز رو توش بازى كنن، قلبش به تندى ميزد. يونگى در كمال آرامش روى صندلى نشسته بود و ديالوگ هاش رو مرور ميكرد. با ديدن جيمين، فيلمنامه رو به كسى داد و بلند شد.
-آماده اى؟
ازش پرسيد و به سمت ديوار اشاره كرد. جيمين نزديك به ديوار آبى رنگ ايستاد و آب دهنش رو قورت داد.
-ب...بله.
جواب داد و دست هاى عرق كرده اش رو به شلوار جين رنگ و رو رفته اش ماليد. يونگى سرش رو براى فيلمبردار تكون داد و خودش هم جلوى جيمين ايستاد.
-شروع!
جيمين مطمئين بود كه هيچ وقت توى زندگيش، قلبش به اون شدت توى قفسه ى سينه اش نكوبيده.
-گفتى ميخواى من رو ببينى و حالا اينجا ايستادى. از خيره شدن بهم لذت ميبرى؟؟
يونگى شروع كرد و جيمين سعى كرد به خودش مسلط بشه. نگاهش رو به زمين دوخت.
-كار مهمى باهات داشتم، ولى وقتى ميبينمت همه چيز اهميتش رو از دست ميده.
گفت و يونگى چونه اش رو گرفت تا مجبورش كنه بهش نگاه كنه.
-شايد تعبيرم از اين حرفت اون چيزى نباشه كه تو ميخواى.
-تعبير تمام كلماتى كه از بين لبام خارج ميشن تويى؛ چون تمام چيزى كه بهش فكر ميكنم تويى.
گفت و حس ميكرد داره چيزى بيشتر از ديالوگ هاى نوشته شده اش رو به زبون مياره. انگار سعى داشت به مرد بفهمونه كه تك تك كلماتى كه روى كاغذ نوشته شدن، از اعماق قلبش براى اون نوشته شدن.
-پس بهم فكر ميكنى.
يونگى گفت و انگشت هاى نوازشگرش رو روى گونه اش كشيد.
-هر ثانيه اى كه نفس ميكشم. با هر دم، با هر بازدم.
گفت و با اولين قدمى كه يونگى به سمتش برداشت، عقب رفت.
-اينجورى مجبورم بگم كه تعبيرم از حرفت درست بوده.
گفت و با قدم ديگه اى، باعث شد جيمين باز هم عقب بره. با قدم بعديش، كمر جيمين به ديوار چسبيد و به طرز نامحسوسى لرزيد. خط به خط اتفاقى كه قرار بود بيوفته رو ميدونست و نميتونست ازش فرار كنه.
-زيباييت خيره كننده است.
يونگى گفت و قبل از اينكه جيمين بخواد فكر كنه اون جمله توى فيلمنامه بوده يا نه، فاصله ى صورت هاشون به حداقل رسيد. نفس هاى گرم مرد توى صورتش پخش ميشدن و جيمين مطمئين نبود زانو هاش ميتونن وزنش رو تحمل كنن يا نه. يونگى قبل از اينكه فاصله ى كمشون رو حتى كمتر هم بكنه، لب هاش رو تر كرد و جيمين چشم هاش رو بست. منتظر بود و سعى داشت تنفسش رو منظم نگه داره.
-همگى، خسته نباشيد! فردا از اينجا شروع ميكنيم، الان ديگه ديروقته.
يونگى گفت وجيمين با شوك چشم هاش رو باز كرد. نميدونست چه اتفاقى افتاده. شايد غش كرده بود و يادش نميومد كه همديگرو بوسيدن يا نه. فقط ميدونست كه تقريباً داره نفس نفس ميزنه و صدايى جز تپش شديد قلبش رو نميشنوه. وقتى دوربين ها به آرومى خاموش شدن و همه مشغول جمع كردن وسايلشون بودن، يونگى دستى كه روى ديوار، كنار صورت جيمين گذاشته بود رو سمت كمرش برد و بهش نگاه كرد.
-برو لباس هات رو عوض كن.
بهش گفت و جيمين سرش رو خيلى سريع تكون داد. وقتى به سرعت از اتاق بيرون دويد، يونگى با خودش خنديد. نميدونست سرخى ناشى از خجالتى كه روى گونه هاش بود شيرين تر بود يا فرار كردنش. وقتى لباس هاى خودش رو پوشيد، توى ماشين نشست و طولى نكشيد كه جيمين هم نشست. پسر كوچكتر توى راه، بهش نگاه هاى كوچك مينداخت و ب بازى كردن با انگشت هاش مشغول ميشد. هنوز هم مضطرب بود و فكر كردن به اون لحظاتى كه بدن هاشون بهم چسبيده بودن و نفس هاشون با هم قاطى شده بودن، نفسش رو ميبريد. سكوت ماشين در عين حال كه خيالش رو راحت ميكرد، معذبش هم ميكرد. هيچ وقت فكر نميكرد عشقش به يه كارگردان، تا اينجا بيارتش.
-نميخواى پياده شى بچه جون؟؟
يونگى گفت و جيمين رو از افكارش بيرون كشيد. به ويلايى كه به سمت تنهايى فرا ميخوندش نگاه كرد.
-ممنون. متاسفم كه راهتون طولانى شد يونگى شى.
-صبح ساعت ٦:٣٠ ميبينمت.
جيمين سرش رو تكون داد و از ماشين پياده شد. در ويلا رو باز كرد و وارد سكوت مطلق شد. توى تاريكى از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. خودش رو روى تخت اندخت. صورتش رو توى بالشت مخفى كرد و به خودش زحمت تعويض لباس نداد. همونطورى چشم هاش رو بست و سعى كرد قلب بى قرارش رو با خواب گول بزنه تا شايد آروم بگيره.
•*•*•*•*•*•*•
با صداى كوبيده شدن در ورودى از خواب پريد و روى تخت نشست. توى سكوت به صداى قدم هايى كه از طبقه ى پايين ميومدن گوش داد و با ترس خودش رو بغل كرد. با قدم هاى لرزون به سمت در اتاقش رفت تا شايد با بستنش نجات پيدا كنه. سعى كرد بى صدا انجامش بده تا توجه كسى كه وارد ويلا شده بود رو به خودش جلب نكنه. پشت در اتاق نشست و زانو هاش رو بغل كرد. ميتونست صداى قدم هاى آهسته و كشون كشون شخص رو بشنوه كه از پله ها بالا ميومد.
وقتى قدم ها پشت در اتاقش متوقف شدن، با ترس توى تخت رفت و زير پتو خودش رو بغل كرد. چشم هاش رو محكم بست و آرزو كرد بدون درد بميره. صداى باز شدن در و نزديك شدن كسى كه احتمالاً دزد بود رو به تختش حس ميكرد. از ترس تقريباً فلج شده بود و ميخواست گريه كنه. پتو به آرومى از روى سرش كنار رفت و جيمين آماده ى مرگ بود. وقتى گونه اش به آهستگى نوازش شد، چشم هاش رو باز كرد و با ديدن يونگى، تقريباً خفه شد. ميخواست از خوشحالى جيغ بزنه و خوشحال باشه كه يه دزد وارد ويلا نشده. نفسش رو با خنده اى از روى راحتى بيرون داد. به آرومى روى تخت نشست و يونگى رو نگاه كرد.
-يونگى شى، حالتون خوبه؟
پرسيد و دستش رو روى قلبش گذاشت تا ترس رو سريعتر از بدنش خارج كنه.
-بيا.
با صداى خشدارى گفت و جيمين تازه تونست بوى الكل رو توى نفس هاش حس كنه. دست بزرگ مرد رو گرفت و دنبالش وارد بالكنى شد كه كنار اتاقش بود. با گيجى و خوابالودگى به مرد نگاه كرد.
-خيلى درد داره.
گفت و جيمين با نگرانى به صورتش نگاه كرد.
-آسيب ديديد يونگى شى؟؟ نكنه وقتى مست كرديد تصادف كرديد؟؟
-تظاهر به بودن كسى كه نيستى و نميتونى باشى درد داره جيمين، خيلى زياد. سال هاست زير بار تظاهرم و استخوان هام دارن ميشكنن.
جيمين با احتياط به مرد نزديك شد و به نرده هايى كه پيچك ها در بر گرفته بودنش، تكيه داد.
-نبايد تظاهر كنيد يونگى شى، مطمئينم همه همونطور كه هستيد دوستتون خواهند داشت.
يونگى با تمسخر خنديد.
-جدى ميگى؟ اين يه فيلم نيست كوچولو، زندگيم همين گنديه كه دارم توش غرق ميشم.
-شما...همسرتون رو دوست نداريد؟
با ترديد پرسيد و يونگى نگاهش كرد.
-معلومه كه دوسش دارم، هميشه داشتم. ولى اين علاقه از يه جنس ديگه است، هيچ وقت نميتونه عشقى باشه كه تمام نياز هام رو برطرف كنه. اون زن رو با تمام وجودم دوست دارم، ولى روحم عاشق چيزيه كه به خاطر كارم كنار گذاشتمش.
-ميخواستيد با كسى ديگه ازدواج كنيد هيونگ نيم؟
-٨ سال پيش يا شايدم ٩، آرزوى كارگردان شدن رو در سر داشتم. ميدونستم كه براى رسيدن به آرزوم بايد گرايشم رو قربانى كنم و مثل بقيه بالا بيام. پس اين كار رو كردم. با زنى كه دوسش داشتم ازدواج كردم تا هيچ شك و شبهه اى معطوفم نشه، و موفق شدم. به آرزوم رسيدم جيمين، تا وقتى كه تو اومدى و بهش گند زدى.
جيمين آب دهنش رو قورت داد.
-م...من؟
-تو! پارك جيمين، تو به تمام كتمان كاريم گند ميزنى.
-من...من منظورتون رو نميفهمم هيونگ نيم. شايد بايد يكم استراحت كنيد، خوب به نظر نميايد.
گفت و نرده رو فشار داد. گيج شده بوده و حتى نميدونست بيداره يا نه.
-چريونگ نميتونه كسى كه ميخوام باشه، چون اون يه زنه. يه زن لعنتيه و من حتى وقتى باهاش ميخوابم هم تحريك نميشم. تو اين رو ميفهمى، مگه نه؟؟ ميفهمى چقدر افتضاحه كه روى گرايشت سرپوش بذارى و مثل بقيه باشى. تو تنها كسى هستى كه اين رو ميدونى پارك، فقط تويى كه حقيقت رو ميدونى. من گى ام و نزديكترين افرادى كه توى زندگيمن هم اين رو نميدونن.
جيمين وزنش رو به نرده تكيه داد. براى عشق عزيزش افسوس خورد. ناراحت كننده بود كه به خاطر آرزوش، مجبور بود وانمود كنه خوشبخته.
-همه چيز خوب بود و به زندگى عادت كرده بودم. همه چيز آروم بود تا وقتى كه تو اومدى و با لبخند هاى بيش از اندازه زيبات باعث شدى يادم بياد كه به چى نياز دارم. تقصير توئه كه هر روز با عطش داشتنت از خواب بيدار ميشم و ميدونم كه بايد آرزوى داشتن خواسته ام رو به گور ببرم. تو اون چيزى هستى كه ٢٩ سال نيازم بهش رو مخفى كردم و هر روز ديدنت فقط روى زخم هاى قديمى و بازم، نمك ميپاشه.
مرد جلو رفت وصورتش رو توى گردن پسر كوچكتر مخفى كرد. كمر باريكش رو بغل كرد و عطرش رو وارد ريه هاش كرد. چه سال هايى كه آرزوى بغل كردن همجنس خودش رو توى سينه اش نگه نداشته بود. حتى داشتنش بين بازو هاش هم از عشقبازى با همسرش لذت بخش تر بود. اينكه به جاى موهاى بلند و نرم زن بيچاره اى كه از حقيقت بى خبر بود، ميتونست دستش رو بين موهاى كوتاه اون پسر جوان ببره، همه چيز بود. جيمين بين بازو هاش لرزيد و خشك شد، ولى يونگى توى آغوشش غرق تر و مست تر از چيزى بود كه اهميت بده.
-يونگى شى...
-بگو، اسمم رو بگو. بذار ببينم چطور از بين لب هاى بوسيدنيت بيرون ميريزه و خواستنى ترت ميكنه.
بهش گفت و پيشونيش رو به پيشونى پسر چسبوند. جيمين چشم هاش رو بست و نميدونست بايد يونگى رو عقب برونه يا موهاى مشكيش رو نوازش كنه تا آروم بشه. دست هاى لرزونش رو با احتياط روى سينه ى تختش گذاشت.
-يونگى.
اسمش رو نجوا كرد و وقتى نرمى لب هاش رو حس كرد، تقريباً از هوش رفت. اشتباه بود، خيلى اشتباه بود و هردو ميدونستن. اون خيانت به زن بى گناهى بود كه فكر ميكرد همسرش قراره شب رو براى كار توى ويلا بمونه، و خيانت بود به عشق پاك و معصومى كه جيمين توى قلبش داشت. ولى وقتى لب هاشون طورى همديگرو ميبوسيدن كه انگار براى همين كار به وجود اومده بودن، هيچ چيز ديگه اى نميتونست اهميت داشته باشه. تمام وظايف، مسئوليت ها و تعهد ها رنگ باخته بودن و دنيا زير آب فرو رفته بود. يونگى مثل معتادى كه بعد از درد كشيدن هاى زيادى به جام شرابش رسيده بود، لب هاى شيرين پسر رو ميبوسيد. وقتى سر صحنه ى فيلم، با اون فاصله ى كم لب هاش رو ديده بود، ميدونست كه ديگه نميتونه نيازش رو مهار كنه. مدت زيادى همه ى نياز هاى جنسى و روحيش رو توى خودش ريخته بود و حالا همشون با ديدن جيمين، افسار گسيخته بودن و ميدويدن. نميدونست اگر نيازى به اكسيژن نداشتن، چقدر ديگه بوسه اشون طول ميكشيد؛ ولى دست كشيدن از لب هايى كه نميدونست چند وقت يك بار اجازه ى بوسيدنشون رو داره خيلى سخت بود.
-يونگى شى شما...
-شششش، ميدونم. تمام خطا ها و خيانت هايى كه قراره صورت بگيره رو از برم جيمين، يادآورى نكن. سرم داره گيج ميره و ميخوام بخوابم. حس ميكنم براى گرفتن بادبادكى كه داشت از دستم درميرفت كيلومتر ها دويدم و توان ايستادن ندارم.
جيمين با ترديد نگاهش كرد. نميخواست زندگى كسى رو خراب كنه و يا صبح بلند بشه و يونگى ديگه نخواد ببينتش.
-هى، اگر نميدونى كارى كه كردى درسته يا نه، انقدر ميبوسمت تا به درست بودنش ايمان بيارى.
يونگى گفت و سمت در كشيدش.
-يونگى شى...
-اسمم رو بگو.
بهش گفت و در رو باز نگه داشت تا جيمين خارج بشه.
-يونگى، اگر صبح بلند بشى و پشيمون شى چى؟
پرسيد و لبش رو گاز گرفت. يونگى پسر كوچكتر رو سمت تخت كشيد و باعث شد بدن هاشون روى هم قرار بگيرن.
-براى پشيمون شدن از خواستنت، زيادى به وجودت نيازمندم جيمين.
بهش گفت و همونطور كه سعى ميكرد سرگيجه و تمام احساسات مختلفش رو آروم كنه، چشم هاش رو بست. خسته بود و ميخواست با بغل كردن جثه ى نحيف پسر، توى آرامش فرو بره. همه چيز زيادى سريع اتفاق افتاده بود و جيمين وقت كافى براى هضم كردنشون نداشت. تنها چيزى كه ميتونست بهش اهميت بده، بازوهايى بود كه دورش پيچيده شده بودن و انگار وعده ى تامين امنيتش رو ميدادن. يونگى خيلى زود به خواب رفت. تخليه ى احساسى و مستيش، خسته اش كرده بودن. ولى جيمين خيلى طول داد تا بخوابه. ميخواست قبل از بستن چشم هاش، چهره ى خيره كننده ى اون مرد رو توى تمام وجودش ثبت كنه. ميخواست اگر قرار بود صبح اون چيزى به ياد نياره، به جاش همه چيز رو به خاطر داشته باشه.
ESTÁS LEYENDO
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanficاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin