جيمين همونطور كه روى ميز نشسته بود و نفس نفس ميزد، مشت هاى لرزونش رو باز كرد تا يونگى عقب بكشه. گونه هاش سرخ شده بودن و گرمش بود. سعى ميكرد به هيچ كس نگاه نكنه.
-عالى بود بچه ها، فردا ميبينمتون.
يونگى گفت و بهش كمك كرد از روى ميز پايين بره.
-بيخيال بچه جون، خجالت نكش.
چشمك زد و همون موقع زنى سمتش دويد.
-آقاى مين، گوشيتون.
با احترام گوشى رو، كه با اسم چريونگ روشن شده بود، بهش داد و دور شد.
-برو لباسات رو عوض كن جيمينى، باشه؟
بهش گفت و جيمين سرش رو تكون داد. ميدونست يونگى دوست نداره وقتى جيمين كنارشه با چريونگ حرف بزنه و درواقع ازش ممنون بود. وارد اتاق لباس ها شد و كيفش رو برداشت. توى يكى از رختكن ها رفت و در رو قفل كرد. لباس هاش رو درآورد و آويزان كرد. با انگشت هاى لرزون كبودى روى ترقوه اش رو لمس كرد. از خودش متنفر بود كه به يونگى اجازه داده بود پوستش رو اونطور مهر بزنه، و از اينكه هردفعه تسليمش ميشد حتى بيشتر متنفر بود.
-تو يه احمق خونه خراب كنى پارك جيمين.
به خودش گفت و سريعتر لباس هاى خودش رو پوشيد. يونگى قرار بود بره خونه و جيمين نميدونست ميتونه بدون اون توى اتاق بخوابه يا نه. با اينكه باعث ميشد از خودش بدش بياد، ولى معتاد گرماى بدن يونگى هنگام خواب شده بود، معتاد هر ثانيه از حضورش شده بود و نميخواست به ياد بياره كه اون براش ممنوعه. در رختكن رو باز كرد و يونگى رو ديد كه از رختكن كناريش خارج ميشه. با ناراحتى نگاهش كرد و سرش رو پايين انداخت. يونگى در اتاق رو بست و سمت پسر رفت.
-هى، من رو ببين جيمينى.
پسر كوچكتر بهش نگاه كرد.
-نميخوام برى هيونگ. ميدونم كه بايد برى، ميدونم كه حتى يك لحظه هم نبايد پيش من باشى چون به اونجا تعلق دارى، ميدونم كه مال من نيستى و حق اونه كه باهات وقت بگذرونه...ولى بازم نميخوام از پيشم برى يونگى.
كارگردان به آرومى پيشونيش رو بوسيد.
-منم نميخوام از پيشت برم. هر ثانيه كه اونجام، فكرم پيش توئه؛ ولى مجبورم جيمينى.
-ميدونم.
به آرومى زمزمه كرد و بغلش كرد. دلش ميخواست تا آخر عمر بين بازو هاش بمونه و همونجا بميره.
-ديگه بريم عزيزم، باشه؟
يونگى گفت و سرش رو بوسيد. جيمين سرش رو تكون داد و ازش فاصله گرفت. با هم از اون خونه خارج شدن و جيمين آرزو كرد كاش فيلمش واقعى بود. سوار ماشين شد و سعى كرد بيشتر از اون خودش رو ناراحت نكنه. يونگى بايد ميرفت و جيمين حق اعتراض نداشت؛ چون مال اون نبود. زندگى جديدى كه با گمراهى واردش شده بود و با حماقت توش مونده بود، متعلق به اون نبود. حتى يك ثانيه هم نبايد فكر ميكرد كه بخشى از اون زندگى -به خصوص يونگى- به اون تعلق داره. زانو هاش رو بغل كرد و اميدوار بود يونگى بابت اينكه پاهاش رو روى صندلى ماشينش گذاشته ازش عصبانى نشه.
-بهت سر ميزنم جيمين.
بهش گفت و براى نوازش كردن گونه اش، دستش رو دراز كرد.
-خيلى بده كه دلم ميخواد هميشه پيشم بمونى؟
به آرومى پرسيد و دست بزرگ مرد رو گرفت.
-البته كه نه. يه راهى براش پيدا ميكنم عزيزم، باشه؟ فقط برو خونه و بخواب.
بهش گفت و دقايقى بعد، جلوى ويلا ايستاد. به جيمين زمان داد تا هروقت ميخواد از ماشين پياده بشه.
-كى؟
جيمين پرسيد و بهش نگاه كرد.
-چى؟
-گفتى بهم سر ميزنى. كى دوباره مياى پيشم؟
يونگى صداش رو صاف كرد و تصميم گرفت مسئله ى آزاردهنده رو همون موقع بيان كنه.
-قراره يه مدت سرم شلوغ باشه، خيلى خب؟ سالگرد ازدواجم با چريونگ نزديكه و من...من بايد يكم بيشتر پيشش باشم، باشه عزيزم؟ ميدونم كه دركم ميكنى.
جيمين سرش رو تكون داد.
-درك ميكنم.
سعى كرد هر جفتشون رو متقاعد كنه. بايد درك ميكرد، چه كار ديگه اى جز اون ازش ساخته بود؟
-فردا صبح ميام دنبالت. برو استراحت كن.
جيمين سرش رو تكون داد، ولى همونجا نشست و به مرد خيره شد.
-بيا اينجا.
يونگى به آرومى گفت و چونه ى پسر رو جلو كشيد. سعى كرد طعم لب هاش رو براى چند روزى كه نميتونست يك دل سير بچشتشون، توى حافظه ى بلند مدتش ثبت كنه. هنوزم ميتونست پوست لطيفش رو زير دندوناش حس كنه و اون كبودى اى كه صبح قبل از رفتن به سر كار، روى بدنش به جا گذاشته بود رو تجسم كنه. بوسيدن همجنس خودش بعد از سال ها انتظار، لذت بخش بود و نميتونست فكر كنه خوابيدن باهاش ممكنه چقدر لذت بخش باشه. وقتى جيمين سعى كرد به آرومى عقب بكشه، پشت گردنش رو گرفت تا چند ثانيه ى ديگه اون حس خوب رو براى خودش نگه داره.
-چطورى براى چند روز بايد از لب هات محروم باشم؟؟
ازش پرسيد و بوسه ى كوتاه ديگه اى ازش گرفت.
-فقط نگران از دست دادن لب هامى؟
جيمين به شوخى پرسيد، ولى جوابى نگرفت.
-مراقب خودت باش، خيلى خب؟ صبح ميبينمت.
-شب بخير هيونگ.
-شب بخير.
جيمين چند ثانيه رو هم بيرون در ايستاد و بهش خيره شد تا بتونه وارد خونه بشه. يونگى دستى روى صورتش كشيد. كم كم داشت از واژه ى 'عزيزم' حالش بهم ميخورد؛ ولى تاثير اون كلمه روى جيمين انكار ناپذير بود. قبل از اينكه راه بيوفته، از كسى كه شال ها باهاش حرف نزده بود اس ام اسى دريافت كرد كه آدرسى ضميمه اش بود. عجيب بود كه بعد از اون همه سال ميخواست ببينتش، ولى به هر حال به سمت آدرس حركت كرد. وقتى جلوى اون بار قديمى ايستاد، تونست ببينتش. با گذشته فرقى نكرده بود، فقط شايد مدل عينك يا موهاش تغيير كرده بود. از ماشين پياده شد و بهش نزديك شد.
-ببين كى افتخار تجديد ديدار داده.
با تمسخر كنايه زد.
-از جيمين فاصله بگير.
پسر با لحن سردى گفت.
-پس جونى هيونگ عزيزش تويى؟ چه تصادف مسخره اى، فكر كردم قرار نيست ديگه همديگرو ببينيم.
نامجون به سمتش چرخيد و اخم هاش بيشتر توى هم گره خوردن.
-ميتونى يه هشدار در نظرش بگيرى مين، از اون بچه دور شو.
-اون 'بچه' داره توى هر ثانيه از وجود من دست و پا ميزنه احمق، براى چى ازش فاصله بگيرم؟ بعد از سال ها يكى هست كه ميتونه گرايش لعنتيم رو زنده كنه. اون پسر خودش رو تقديمم كرده و تنها كارى كه كردم، استفاده از كلمه ى 'عزيزم' بود.
نامجون انگشت اشاره اش رو براى تهديد بالا برد.
-بهت اجازه نميدم مثل يه عروسك خيمه شب بازى، بازيش بدى و بعد بندازيش كنار! اون دوست داره عوضى، واقعاً خيلى دوست داره!
-هممون يه چيزى يا يه كسى رو دوست داريم جون، ولى اين به اين معنا نيست كه ميتونيم داشته باشيمش. بايد ممنون باشه كه من رو دوست داره و ميتونه مدتى من رو داشته باشه. همه اين شانس رو ندارن.
-تو ديگه چه جور آدمى هستى؟؟ تو...تو زن دارى! اجازه ندارى با چند تا دروغ رمانتيك قلب جيمين رو به بازى بگيرى وقتى دوسش ندارى. تو بهش اهميت نميدى، هر پسر ديگه اى هم كه جاى جيمين بود اينطورى خودت رو ميباختى بيچاره. حتى انقدر شجاعت ندارى كه قبول كنى به خاطر پول و شهرت گرايشت رو مخفى كردى. تو يه بزدل لعنتى اى و من نميذارم با جيمين بازى كنى؛ چون تو به جيمين اهميت نميدى، به جنسيت لعنتيش اهميت ميدى. بهت اجازه نميدم از عشقش سوءاستفاده كنى.
-تو ام بهتره قبول كنى كه هيچ كارى از دستت برنمياد. بهتره كارى نكنى كه كنارت بذاره، 'جونى هيونگ'.
به سمت ماشينش رفت و خودش رو لعنت كرد كه بابت ديدن همچين آدمى اين همه راه رو طى كرده.
-به زنت ميگم!
يونگى سر جاش خشك شد و بعد از چند ثانيه به سمتش چرخيد.
-جرئتشو ندارى.
-كافيه يبار ديگه جيمين در حال گريه كردن بهم زنگ بزنه؛ قسم ميخورم همه چيز رو به چريونگ ميگم.
-تو...
-براى آخرين بار هشدار ميدم مين يونگى، جيمين رو اذيت نكن.
يونگى دندون هاش رو روى هم فشرد و در ماشين رو باز كرد. نشست و انقدر محكم فرمون رو فشار داد كه بند هاى انگشت هاش سفيد شدن. نه، امكان نداشت بذاره كسى زندگيش رو خراب كنه. اون هميشه يه راهى پيدا ميكرد.
•*•*•*•*•*•*•*•*•
كتش رو آويزون كرد و وارد اتاقشون شد. چريونگ با لباس خوابى كه خيلى كم ازش استفاده ميكرد روى تخت دراز كشيده بود و مجله اى مربوط به كارش رو مطالعه ميكرد. با ديدن يونگى، مجله رو روى زمين انداخت و تقريباً خودش رو بين بازو هاش پرت كرد. بوسه هاى كوچكى روى گونه اش گذاشت و چيز هايى مثل دلم 'برات تنگ شده بود' و 'دوست دارم' رو بينشون زمزمه كرد.
-منم دلم برات تنگ شده بود عزيزم، ببخشيد كه دير اومدم.
چريونگ با لبخند نگاهش كرد و يقه اش رو به آرومى لمس كرد.
-بيول خيلى سراغت رو گرفت، ميخواست باهات بازى كنه.
يونگى لبخندى مصنوعى زد و موهاى زن رو پشت گوشش داد.
-واقعاً؟ اى كاش پيشش بودم.
زن صداش رو صاف كرد و دستش رو روى سينه ى همسرش كشيد.
-من...خب داشتم به اين فكر ميكردم كه خيلى وقته...ميدونى، يه شب رو واسه خودمون نداشتيم. ميتونيم امشب...
يونگى با وحشتى كه سعى داشت زير نقاب همسر خسته و خوب بودن پنهانش كنه، دست هاى ظريف چريونگ رو گرفت.
-اوه، امشب؟ ميدونى عزيزم، من...من خيلى خسته ام.
گفت و سعى كرد خودش رو دردمند نشون بده.
-ميدونم، ولى شايد خستگيت رو از بين ببره. بعدش ميتونى آروم بخوابى.
با لبخند شيرينى گفت و اولين دكمه ى پيراهن آبى همسرش رو باز كرد تا به اون كار تشويقش كنه، ولى يونگى بار ديگه دست هاش رو گرفت.
-صبح خيلى زود بايد برم سر كار و الان هم واقعاً خسته ام. به نظرم بذاريمش براى يه شب ديگه خوشگلم، نظرت چيه؟؟
-اوه، باشه.
زن با قيافه ى گرفته اى گفت و جلو تر رفت تا ببوستش. يونگى ناخودآگاه سرش رو چرخوند و چريونگ رو متعجب كرد.
-يونگيا، چيزى شده؟؟
مرد صداش رو صاف كرد و به سمت كمد رفت. ميخواست از چريونگ مايل ها فاصله بگيره و دليلش رو نميدونست. شايد هم ميدونست؛ همون پسر مو مشكى و زيبايى كه هنوزم ميتونست لب هاى نرمش رو روى لب هاى خودش حس كنه. بايد چى ميگفت؟ بهش ميگفت چطور با پيشنهادش به فكر جيمين افتاد و آرزو كرد روزى پسرك رو اونطور آماده براى تصاحب شدن جلوش ببينه؟
-فقط خسته ام چرى، چيز مهمى نيست. بيا فقط بخوابيم، هوم؟
پيشنهاد داد و لباس هاش رو عوض كرد. فقط ميخواست بخوابه و فكر كردن راجع به جيمين رو متوقف كنه.
-باشه، اميدوارم بهتر بشى.
زن با نگرانى گفت و چراغ رو خاموش كرد. يونگى رو تختى كه انگار باهاش غريبه شده بود دراز كشيد و با اكراه بدن ظريف چريونگ رو بغل كرد.
-ميدونى كه اگر مشكلى پيش بياد ميتونى بهم بگى؟
چريونگ پرسيد و يونگى با اضطراب سرش رو تكون داد.
-البته. شب بخير.
-شب بخير يونگى.
با لبخندى كه تاريكى اتاق بلعيده بودش گفت و خودش رو به همسرش نزديكتر كرد.
-خيلى خيلى دوست دارم.
با علاقه گفت و باعث شد يونگى لبش رو گاز بگيره. دهنش رو چند بار باز و بسته كرد تا تونست حرف بزنه.
-منم همينطور. ديگه بخواب، باشه؟
گفت و چشم هاش رو روى هم فشار داد. احتمالاً فقط خواب مكان امنش بود، مكانى كه افكارش آزادانه پرواز ميكردن و يونگى نبايد نگران لو رفتنشون ميشد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanficاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin
![Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed](https://img.wattpad.com/cover/181186404-64-k315836.jpg)