تصاوير قدرت خارق العاده اى دارن. اون ها ميتونن تا ابد يادآور خاطرات بد و خوب باشن و اين ويژگى، خيلى آزاردهنده است. هركس يك 'بدترين تصوير' توى زندگيش داره كه مهم نيست چقدر سعى داره به فراموشى بسپرتش، هيچ چيزى نميتونه جلوى يادآورى دائم اون رو بگيره؛ و براى يونگى، جيمين با چشم هاى بسته و صورت سفيد شده اش، و رد اون طناب ضخيم دور گردنش، قطعاً فجيع ترين تصوير ممكن بود. همه چيز زيادى سريع و در عين حال كند گذشته بود. هر ثانيه با عذاب سپرى ميشد و يونگى توى آتش بى پايانى ميسوخت كه تنها راه خاموش كردنش، براى هميشه از دست رفته بود. وقتى اون روز صبح از ويلا خارج شد، حس ميكرد بند بند وجودش از بين رفته. تمام راه تا خونه رو با ديد تار شده اش طى كرد و طورى لبخند زد كه انگار اتفاقى نيوفتاده؛ انگار مجبور نشده تمام وجودش رو توى يه ويلا رها كنه، انگار قلبش از بين نرفته، انگار هيچ مشكلى نيست، انگار هيچ وقت جيمينى وجود نداشته كه زندگيش رو دگرگون كنه...
چريونگ خيلى بيشتر لبخند ميزد و براى اكران شدن فيلم يونگى روزشمارى ميكرد. مرد نميدونست توى روز اكران بايد با ديدن جيمين چيكار كنه. چى بهش ميگفت؟ چه توجيحى جز حماقت و ترس پشت اون حركت وقيحانه اش بود؟؟
شب ها، جدال عظيمى بين قلب و معزش سر جواب دادن به پيام ها و تماس هاى جيمين به وجود ميومد و يونگى هر بار مجبور ميشد بهشون بى اعتنايى كنه. گاهى ساعت ها به شماره ى پسر خيره ميشد و آرزو ميكرد كاش ميتونست بار ديگه صداى خنده هاش رو بشنوه. هر ثانيه طعم شيرين لذتى كه اون شب باهاش تجربه كرده بود رو روى زبونش حس ميكرد. اون شب، به ياد موندنى ترين لحظات زندگيش رو سپرى كرده بود و هر حرفى كه از بين لب هاش خارج شده بود، حقيقت محض بود. الان كه به عقب برميگشت، حسرت ميخورد كه چرا اون جمله اى كه بايد رو به زبون نيورد. جيمين لياقت شنيدنش رو داشت. لعنت بهش، اون لياقت بهترين ها رو داشت و يونگى حتى به بهترين بودن، نزديك هم نبود. درست به ياد نداشت كه چه مدت گذشته بود- شايد ٥ يا ٦ روز- ولى ساعت ٤ صبح تماسى از جيمين دريافت كرد. مهم نبود چقدر ميخواست جواب بده و صداى شيرينش رو بار ديگه بشنوه، چريونگ توى بغلش بود و يونگى مجبور شد تماس رو قطع كنه. حس عذاب وجدان به گلوش چنگ زد و قلبش رو دريد. اگر به اون تماس جواب ميداد، شايد همه چيز طور ديگه اى تموم ميشد؛ شايد چند ساعت بعد نامجون با سردترين و غمگين ترين صداى ممكن بهش دستور نميداد خودش رو به ويلا برسونه، و شايد مجبور نميشد اون صحنه رو با تمام جزئيات آزاردهنده اش ببينه.
پارك جيمين، دانشجوى بيست ساله ى اهل بوسان، صبح سه شنبه در حالى كه از سقف ويلا تاب ميخورد پيدا شد. نامجون بعد از ديدن پيام طولانى جيمين، باهاش تماس گرفت و وقتى اون جواب نداد، سريع خودش رو به ويلا رسوند؛ ولى دير بود، جيمين وسط هال از سقف آويزون شده بود و هيچ كارى نبود كه نامجون بتونه انجام بده. وقتى بدن سرد و بى جونش رو پايين آورد، نميخواست قبول كنه كه همه چيز اونقدر سريع تموم شده. جيمين بايد يه شانس دوباره به خودش و زندگيش ميداد. بيست سال كافى نبود، دنيا بيشتر به پارك جيمين نياز داشت. نامجون همونطور كه پسر كوچكتر رو توى بغلش گرفته بود، صبر كرد تا يونگى و اورژانس، به اونجا برسن. انتظار داشت گريه كنه، ولى اشك هاش به خاطر شوك شديدى كه بهش وارد شده بود، پايين نميريختن و فقط چشم هاش رو ميسوزوندن. مطمئين نبود چقدر طول كشيد تا صداى آژير آمبولانس رو شنيد، ولى قبل از اينكه پرستار ها پسر رو وارد ماشين كنن، يونگى بالاخره رسيد تا ببينه چه مشكلى اونقدر بزرگ بوده كه نامجون رو وادار كرده باهاش تماس بگيره. نگاهش بين طنابى كه از سقف آويزون بود، و بدن جيمين كه به طرز ترسناكى بى تحرك بود چرخيد. با قدم هاى سست به سمت پسر كوچكتر رفت و نامجون بهش اجازه داد بدن سردش رو لمس كنه.
-ج...جيمين؟
به آرومى صداش زد و با حس نكردن نبضش زير انگشت هاش، تمام دنياش فرو ريخت.
-هى، بيدار شو جيمين.
تقريباً دستور داد و با دستش پرستار ها رو عقب روند. نميخواست حقيقتى كه توى صورتش كوبيده شده بود رو باور كنه، اون حجم از غم براى قلب از بين رفته اش زيادى بود و ميدونست كه از پسش برنمياد. احتمالاً همين بلا رو سر جيمين آورده بود؛ انقدر قلب كوچكش رو آزرده بود كه ديگه جايى براى آسيب ديدن نمونده بود. پيشونيش رو به دست بى جونش تكيه داد و صداى پر از دردى از گلوش خارج شد. نميخواست گريه كنه، ولى اشك هاش ياغى تر از اين حرف ها بودن. جيمين جلوى چشم هاش وارد اون ماشين شد و براى هميشه از دستش رفت. يونگى به راحتى از دستش داده بود و براى نگه داشتنش، كوچك ترين تلاش لعنتى اى نكرده بود. شايد اگر اون شب محكمتر ميبوسيدش و طولانى تر در آغوش ميگرفتش، كمتر حسرت ميخورد؛ ولى نه، امكان نداشت حسرت نخوره وقتى ميدونست تمام ثانيه هايى كه ميتونستن زيبا باشن رو هدر داده.
-يادمه ازت خواستم به جيمين نزديك نشى. اون شبى كه ديدمت، بهت هشدار دادم كه ميشكنيش، بهت گفتم كه نابودش ميكنى و تو اين كار رو كردى. سعى كردم ازش محافظت كنم، ولى نتونستم.
نامجون با بغض گفت و به عكس بزرگى از جيمين خيره شد. توى عكس، جيمين لبخند بزرگى زده بود و خوشحال بود؛ ولى حتى زيبايى اون هم نميتونست حقيقت كريه رو تغيير بده.
-آخرين بارى كه ديدمش فقط از تو حرف ميزد. اون شب تصميم گرفتم بهت يه شانس بدم، چون حس كردم عوض شدى. لعنت به من كه همچين فكر كردم، ميتونستم جلوى اين اتفاق رو بگيرم. چرا باعث شدى اونقدر به اينكه عاشقشى ايمان داشته باشه؟
صداش هنوز هم گرفته بود و با اينكه ميخواست عصبانى باشه، ولى يونگى داغون تر از اونى به نظر ميرسيد كه بخواد داد و فرياد هاش رو تحمل كنه.
-سر نايون تاوان اعتماد به تو رو دادم و باز هم مثل احمق ها بهت اعتماد كردم. تاوانش اينه، نه؟ هركى بهت اعتماد ميكنه از دست ميده و نابود ميشه. آدما با به باد رفتنشون تقاص اعتماد به تو رو ميدن و تو فقط يه گوشه وايميستى و تماشا ميكنى.
مرد گفت و پاكت رو جلوش گرفت.
-توى اتاقش بود، روش نوشته كه براى توئه.
يونگى با دست هاى لرزون، پاكت سفيد رنگ و عطرآگين رو گرفت. قبل از اينكه نامجون ازش دور بشه، صداش رو صاف كرد.
-وقتى نايون اومد پيشم، بهش راجع به نقشش توضيح دادم. اون به خاطر كار پدرت خودش رو كشت جون، نه چون من بهش نقش يه فاحشه رو دادم. شبى كه گريه كنون اومد پيشم، نيومده بود تا بگه عاشقمه، فقط گفت پدرت داره روحش رو آزار ميده. من باهاش حرف زدم، قسم ميخورم كه سعى كردم منصرفش كنم. اگر ميدونستم قانع نشده، نميذاشتم بره خونه، ولى اون بازيگر خوبى بود.
با صدايى كه مشخص بود مدتيه ازش استفاده نشده گفت و نامجون از روى شونه اش، بهش نگاه كرد. انگار نميدونست بايد باورش كنه يا نه.
-قسم ميخورم.
يونگى تكرار كرد و نامجون پلك هاش رو روى هم فشار داد. بالاخره قطرات داغ روى پوستش فرود اومدن.
-وقتى رسيدم اونجا، دير بود...خيلى دير. هيچ وقت قرار نيست صحنه ى آويزون بودنش از اون طناب كهنه رو فراموش كنم. هيچ وقت ديگه نميتونم با آرامش بخوابم وقتى بهترين دوستم تمام مدت شكسته بود و من نفهميدم. اون هر روز دروغ ميگفت كه تو باهاش حرف ميزنى، هر روز ميگفت كه خوشحاله، هر روز لعنتى اى كه تو نبودى بيشتر ميشكست و من احمق دروغ هاش رو باور ميكردم. فقط اگر يك بار چشم هاش رو با دقت بيشترى نگاه ميكردم، ميفهميدم كه داره خودش رو از بين ميبره.
نفس عميقى كشيد تا لرزش صداش كمتر بشه.
-اون بهت زنگ زده بود، ميخواست باهات 'خداحافظى' كنه. جيمين فقط ٢٠ سال زندگى كرد و من هيچ وقت خودم رو نميبخشم كه باعث نشدم بيشتر زندگى كنه. اون بايد فارق التحصيل ميشد، بايد به جاهايى كه ميخواست مسافرت ميكرد، بايد خوشبخت ميشد...جيمين بايد زندگى ميكرد و اينكه تصميم گرفت با يه گره ى لعنتى به همه چيز پايان بده، سخت ترين حقيقتيه كه بايد بپذيرم.
با چشم هاى سرخ شده بهش خيره شد و دستش رو توى جيب هاش فرو برد.
-اميدوارم تو هم هيچ وقت نتونى خودت رو ببخشى، مين يونگى.
گفت و بالاخره ازش فاصله گرفت تا به خانوم پارك رسيدگى كنه؛ مادرى كه آخرين خاطره اش از پسرش، سيلى ناجوانمردانه اى بود كه بهش زده بود و حالا با بى تابى زجه ميزد تا شايد براى يك ثانيه بتونه پسرش رو بغل كنه. يونگى گوشه اى ايستاده بود و پاكت رو جورى نگه داشته بود كه انگار امكان داره بشكنه. براى آخرين بار به عكس جيمين نگاهى انداخت و از اون فضاى پر از غم خارج شد. به سمت پاركى همون نزديكى قدم برداشت و وقتى به نيمكت مورد نظرش رسيد، آسمون هم به آرومى باهاش همدردى كرد. وقتى اولين بار با هم اونجا نشستن و يونگى پيشنهاد بازى كردن توى فيلم رو داد، هيچ كدومشون نميدونستن كه جيمين قراره جايى همون اطراف دفن بشه. روى نيمكت چوبى نشست و پاكت رو باز كرد. درخت بزرگى كه بالاى سرش بود، از قطرات ريز بارون حفظش ميكرد. برگه ى تا شده رو بيرون كشيد و با احتياط بازش كرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Фанфикшнاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin
![Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed](https://img.wattpad.com/cover/181186404-64-k315836.jpg)