جيمين براى آخرين بار نوشته رو بررسى كرد و وقتى مطمئين شد ديگه هيج مشكلى نداره، پرينتش كرد. با شوق و دوق توى كاور گذاشتشون و از جاش بالا پريد. با خوشحالى گوشيش رو برداشت و از اونجا بيرون رفت. با گوشيش به خبرنگار زنگ زد و بعد از چند تا بوق، جواب داد. ميدونست كه يه جور تجاوز به حريم خصوصى محسوب ميشه و كارش اصلاً درست نيست، ولى نميتونست از راه درست پيش بره؛ پس بعد از دريافت اس ام اس، تشكر كرد. به آدرس نگاهى انداخت و نميتونست هيجانش رو كنترل كنه. ميتونست ببينتش، جايى بيرون از تلويزيون. ميتونست شانس ملاقات با خالق آثار هنرى مورد علاقه اش رو به دست بياره و با تمام وجود از عشقى كه بهش داشت باهاش صحبت كنه. با علاقه تمام راه تا مترو رو پياده رفت و از پله ها پايين دويد. خودش رو سريع به مترو رسوند و سوار شد. نميتونست حركت پاهاش روى زمين رو كنترل كنه. خيلى هيجان داشت و انقدر غوق رويا هاش بود كه نزديك بود از مقصدش جا بمونه. توى اون ايستگاه متروى ديگه او سوار شد و بعد از بيست دقيقه، توى خيابون اصلى ايستاده بود. از چند نفر راجع به آدرس پرسيد و به راه رفتن ادامه داد. وارد كوچه ى سرسبز و معروفى شد كه آدم هاى پولدار معمولاً اونجا خونه ميگرفتن. كوچه بوى گل ميداد و مثل يه نقاشىِ رنگ روغن بود. گل هاى مختلفى از خونه حياط هر خونه مشخص بود و رنگ متفاوتى به كوچه افزوده بود. واردش شد و كنار اون ويلا ها و حياط هاى مدرن، خيلى زيادى ساده به نطر ميرسيد. انگار زورى توى اون قاب زيبا جاش داده بودن. مشخص بود كه به اونجا و دنياى آدم هاى اونجا تهلق نداره. با اين حال، با چشم هايى كه از شادى و بى تابى برق ميزدن دنبال پلاك گشت. وقتى بالاخره خونه رو پيدا كرد، توى پوست خودش نميگنجيد. ولى احساسى به يكباره متوقفش كرد. ترس. اون يه آدم بود و به فضاى خصوصى نياز داشت. با جيمين چطور برخورد ميكرد؟؟ اصلاً بهش اهميت ميداد. با صدم هايى كه از استحكامشون كم شده بود، سمت نرده هاى سياه درب پاركينگ رفت. حياط رو نگاه كرد كه به تازگى چمن هاى داخلش كوتاه شده بودن. بوى نم دلپذيرى به مشام ميرسيد. با دست هاى لرزون زنگ رو فشار داد.
(كيه؟)
خودش بود. همون صداى دورگه و مردونه اى كه هميشه توى تلويزيون ميشنيد. صدايى كه وارد روح جيمين ميشد.
-س...سلام، من...روزتون بخير آقاى مين. ميتونم ببينمتون؟؟
(برو پى كارت.)
گفت و جيمين سريع دوباره زنگ زد.
(چى ميخواى؟!)
-لطفاً آقا، بذاريد ببينمتون.
(پسر جون، خبرنگارى چيزى هستى؟؟)
-نه نه، من يه طرفدارم.
(خب بد تر شد. گمشو.)
جيمين كاور رو توى مشتش فشار داد و بار ديگه زنگ رو فشار داد.
(قسم ميخورم اگر يه بار ديگه اين زنگ فاكى رو فشار بدى، تا ميخورى ميزنمت احمق جون، واضحه؟!)
-خواهش ميكنم، خيلى ميخوام ببينمتون. فقط ١٠ دقيقه.
مرد ساكت موند.
-٥ دقيقه آقاى مين، خيلى وقتتون رو نميگيرم.
(به نفعته چيز به درد بخورى باشه.)
در با صداى تيزى باز شد و جيمين سريعاً هلش داد. وارد حياط شد و با عشق روى سنگفرش كرم رنگ قدم گذاشت. همه جا رو برانداز كرد و به سمت در خونه رفت. وقتى مرد رو دم در ديد، ميتونست قسم بخوره كه قلبش از كار افتاده. خيره كننده و پرجذبه بود. با اخم كمرنگى بهش خيره شد و از بالا تا پايينش رو چك كرد. جيمين با اشتياق تعظيم طولانى اى كرد و نميتونست لبخند بزرگش رو بپوشونه.
-روزتون بخير.
-حرفت رو بزن.
جيمين آب دهنش رو قورت داد.
-من رويامه كه بازيگر بشم و فقط با اثار فوق العاده ى شما اين علاقه در من رشد كرد.
كاور رو با احترام سمت مرد گرفت و يونگى حتى بهش دست هم نزد.
-اين چه كوفتيه؟
-من يه فيلمنامه نوشتم. برام خيلى ارزشمنده اگر الگوى هميشگيم توى اين زمينه بررسيش كنه و اشكالاتش رو بهم گوشزد كنه.
-من يه استاد دانشگاه نيستم.
-لطفاً آقا، من تمام راه از بوسان تا سئول رو فقط براى ملاقات با شما و رسوندن اين به شما طى كردم. خواهش ميكنم فقط مطالعه اش كنيد.
يونگى با بى ميلى كاور رو برداشت.
-تموم شد؟
جيمين با اضطراب بهش نگاه كرد و خيلى زود نگاهش رو دزديد. چشم هاش مثل قطب هاى آهنربا ميموندن و جيمين نميدونست ميتونه در برابرشون مقاومت كنه يا نه.
-اگر مايل باشيد، خيلى خيلى دوست دارم كارگردانيش رو شما به عهده بگيريد.
مرد كمى نگاهش كرد و بعد بلند زير خنده زد. خنده اى كه با وجود تمسخرآميز بودنش، به نظر جيمين زيبا و گوشنواز بود. بدجور شيفته ى اون مرد بداخلاق بود؛ هرچند كه اشتباه بود.
-من فقط هنر خلق ميكنم بچه، يه تيكه آشغال به درد نخور رو كارگردانى نميكنم.
محكم در رو روش بست و جيمين احساس ضعف ميكرد. در زد تا شانسش رو دوباره امتحان كنه.
-لطفاً، حداقل بهش فكر كنيد.
-گمشو!
مرد از پشت در داد زد و جيمين به ناچار اونجا رو ترك كرد. پاهاش رو دنبال خودش ميكشيد و فهميد تمام سختى اى كه به جون خريده بى فايده بوده. آهى كشيد و خودش رو توى مترو انداخت. گرسنه بود و پول زيادى نيورده بود. از ايستگاه مترو يه ليوان قهوه با نون شيرين گرفت و وارد دومين مترو شد. به خودش گفت كه تا آخر هفته سئول ميمونه تا با نامجون وقت بگذرونه و بعد ميره. با ناراحتى به ذرات پودر قندى كه روى نونش پاشيده شده بود چشم دوخت. سعى كرد نيمه ى پر ليوان رو ببينه. حداقل مين يونگى رو از نزديك ديده بود، باهاش حرف زده بود و اون قرار بود كارش رو بخونه. به دلخوشى هاى كوچكش لبخند زد و از ايستگاه بيرون رفت. توى باد تندى كه ميوزيد به سمت آپارتمان نامجون رفت. هر از گاهى از قهوه و نونش ميخورد و به خودش يادآورى ميكرد كه فيلمنامه اش قراره توسط الگوش خونده و مطالعه بشه. همه اين شانس رو نداشتن كه مين يونگى رو ملاقات كنن و ازش بخوان فيلمنامه اشون رو بخونه. اميدوار بود كه نظر مين يونگى عوض بشه و بگه كه كارش خوبه. اگر كارگردانيش ميكرد و ميذاشت جيمين توش بازى كنه، ديگه آرزويى نداشت و ميشد خوشبخت ترين مرد روى زمين.
VOUS LISEZ
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanfictionاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin
![Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed](https://img.wattpad.com/cover/181186404-64-k315836.jpg)