•* 5 *•

1.2K 253 43
                                    

جيمين با حال گرفته وارد خونه شد و نامجون رو ديد كه جلوى تلويزيون نشسته بود و با لپتاپش كار ميكرد. نگاهى به پسر كوچكتر انداخت و به كارش ادامه داد.
-كارگردان عزيزت ناراحتت كرده؟؟
نامجون گفت و جيمين روى مبل تك نفره نشست. لب پايينش رو جلو داده بود و به پاهاش نگاه ميكرد.
-هى، جيمينا، خودتو ناراحت نكن كيوتى باشه؟
نامجون با مهربونى گفت و طولى نكشيد كه جلوش زانو زده بود. دست هاى كوچكش رو گرفت و آروم فشار داد.
-ارزشش رو نداره مينى.
جيمين لبخند كوچكى زد.
-گفت كه فيلمنامه ام رو ميخونه.
نامجون گونه هاش رو فشار داد و لبخند بزرگى زد.
-اين خيلى خوبه، برات خوشحالم.
درواقع خوشحال نبود. هيچ علاقه اى به نزديك شدن جيمين به اون مرد نداشت ولى بايد وانمود ميكرد كه خوشحاله. خودش رو دوباره روى مبل انداخت و جيمين لباس هاش رو عوض كرد. نامجون با تعجب نگاهش كرد.
-ميخواى بخوابى؟؟
-آره، امروز خيلى خسته شدم.
-شام نميخورى؟؟
-نه ممنون، گرسنه نيستم. توى راه يه چيز كوچك خوردم.
-نميشه كه هيچى نخورى جيم.
-اما واقعاً گشنه ام نيست هيونگ.
نامجون آهى كشيد.
-باشه، پس خوب بخوابى.
جيمين سرش رو تكون داد و وارد اتاق شد. روى تخت خنك دراز كشيد و مدتى به پيچ و تاب خوردن پرده ى آبى خيره شد. باد به آرومى پارچه ى نازك رو به رقص درآورده بود، مثل يه عروسك كنترلش ميكرد. چشم هاش رو بست و ذهنش رو آزاد گذاشت. خودش رو توى مكان پر زرق و برقى، به همراه اون مرد ديد. دستى دور كمرش و دست ديگه اى، دست كوچكش رو در بر گرفته بود. حركاتشون آروم و همراه با ريتم گوشنواز ويولون بود. به سبكى پر حركت ميكردن و جيمين ميتونست هر لمس اون مرد رو روى بدنش حس كنه. گرماى تنش رو نزديك به خودش حس ميكرد و ميتونست عطر اعتيادآورش رو استشمام كنه. كارگردان بدون هيچ سعى و تلاشى هردوشون رو به رقص درآورده بود و كنترل بدن پسر كوچكتر دستش بود...مثل يه عروسك گردان حرفه اى. صداى بسته شدن در اتاق، از روياى طلاييش بيرون كشيدش و باعث شد چشم هاش رو باز كنه. توى تاريكى به پرده زل زد و لغزيدن مايع گرمى روى صورتش رو حس كرد. هروقت ذهنش رو آزاد ميگذاشت تا تجسم كنه، اين اتفاق ميوفتاد. ثانيه اى توى رويا با مرد بود و ثانيه اى ديگه، واقعيت بهش سيلى ميزد و يادآور اين موضوع ميشد كه مين يونگى هيچ تعلقى به اون نداره. جيمين لبش رو گاز گرفت. افكارش احتمالاً بيمارگونه برچسب ميخوردن. سال ها عاشق مردى متاهل بود. نميتونست اين عشق پر از اعتياد و وابستگىِ به قول نامجون 'جنون آميز' رو رها كنه. هيچ وقت نميگفت كه علاقه اش به اون مرد از جنس يه عشق ناكام و يك طرفه است. هيچ وقت قرار نبود اعتراف كنه عاشق مردى متاهل و كاملاً سالم شده و هيچ وقت هم نميتونست بگه كه به هم جنس خودش گرايش داره. مين يونگى چه فكرى راجع بهش ميكرد اگر به عشقش اعتراف ميكرد؟؟ قطعاً به حد مرگ كتكش ميزد و ازش شكايت ميكرد. توى خودش جمع شد. تخت به آرومى فرو رفت و از حضور نامجون خبر داد. بازو هايى آروم دور بدنش حلقه شدن و جيمين خودش رو توى گرما و آرامششون غرق كرد. چشم هاش رو بست و تصور كرد بازو هاى مين يونگى محاصره اش كردن. ميخواست به خواب بره تا واقعيت نتونه عجز و ناتوانيش رو به رخش بكشه. ميخواست توى رويا ها و تخيلاتش غرق بشه، طورى كه هرگز ديگه بيرون نياد. توى سالن ديگه اى ايستاد. كوچكتر و تيره تر از قبلى. لباس هاى فاخرى به تن داشت كه هرگز نميتونست بخرتشون. در مركز اون سالن ايستاده بود و با نگاه سريعى تونست پيداش كنه. پشت پيانوى بزرگِ كلاسيكى نشسته بود. كت و شلوارش مخملى به نظر ميرسيد و رنگ مشكيش، چشم هاش رو تيره تر از هميشه نشون ميدادن. صداى دلنشينى از پيانو بلند شد و باعث شد چشم هاش رو با علاقه ببنده. موسيقى توى رگ هاى به حركت دراومد. تك تك استخوان هاش اون نت ها رو حس ميكردن. بدنش به حركت دراومد. به آرومى شروع به چرخيدن كرد. با هر ضربه به كليد هاى پيانو، ميچرخيد و ميچرخيد. اطرافش رو به شكل تصاويرى مات و بهم ريخته ميديد. چرخيد و چرخيد و چرخيد. كم كم داشت حالت تهوع و سرگيجه ميگرفت، ولى ادامه داد. صداى پيانو توى تمام وجودش رخنه كرده بود و اون رو به چرخش درميورد. انقدر دور خودش چرخيد تا با احساس افتضاحى روى زانو هاش به زمين خورد. ضربه خورده بود. از عرش پر احساسى، به فرش پر از ذلتى رسيده بود. درد توى تن رنجورش پيچيد و دوباره به تاريكى برگشت. دوباره توى همون اتاق بود، توى همون آغوش، جلوى همون پنجره ى باز و پرده ى رقصان.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora