•* 17 *•

1.2K 228 170
                                    

چريونگ با خوشحالى لبخند زده بود تا خواهرش اون عكس لعنتى رو بگيره.
-عزيزم تو هم بگيرش.
بهش گفت و يونگى حراسش رو بهش داد. با لبخند چاقو رو گرفت و سعى كرد لبخند بزنه.
-چند تا هم با بيول بگيريد!
خواهرش با خوشحالى گفت و بچه ى كوچك رو سمتشون هل داد. چريونگ خواهرزاده اش رو با عشق بغل كرد و يونگى هم موهاش رو نوازش كرد تا باعث نشه همه بفهمن به زور اونجا ايستاده. مطمئين بود كه دلش نميخواد اون عكس ها رو بعداً ببينه. وقتى همه شام ميخوردن، يونگى تمام فكرش پيش جيمين و كارى كه ممكنه بود توى اون لحظه انجام بده بود. چند روزى بود كه نتونسته بياد زياد ببينتش؛ چون نامجون دنبالش ميرفت و يونگى از ترس تهديدش، بهش اجازه ى اين كار رو ميداد.
-يونگى؟؟
چريونگ صداش زد و از افكارش راجع به پسر كوچكتر بيرون كشيدش.
-بله عزيزم؟
گفت و سعى كرد لبخند بزنه.
-غذات رو نميخورى؟؟
به ظرف نيمه پرى كه يونگى مدت ها بود چنگالش رو داخلش بازى ميداد اشاره كرد.
-البته كه ميخورم، يكم فكرم درگير كاره.
گفت و گردنش رو خاروند.
-بيخيال مرد، انقدر سخت نگير! بعد از شام يه سوجو با هم بخوريم.
يونگى خنده اى تصنعى كرد و سرش رو تكون داد تا باجناقش دهنش رو ببنده. تا اخر زمان شامشون كه بيشتر با صحبت هاى بى سر و ته و بيش از حد بلند خواهر چريونگ گذشت، نتونست زياد غذا بخوره. مهم نبود چيكار ميكنه، انتهاى همه ى افكارش به جيمين متصل ميشدن و اين ميترسوندش.
-مطمئينى حالت خوبه عزيزم؟؟
چريونگ وقتى ميز رو جمع ميكرد پرسيد و شونه هاش رو ماساژ داد.
-البته، نگران نباش.
همون لحظه تلفنش با اسم جيمين روشن شد و يونگى ناخودآگاه، دست هاى ظريف زن رو كنار زد. قبل از اينكه همسرش اسم روى صفحه رو ببينه، برش گردوند و با خوشحالى از جاش بلند شد.
-كيه؟؟
زن با كنجكاوى پرسيد و يونگى به عجيب بودن اين سوال كه به ندرت پرسيده ميشد توجهى نكرد.
-جه بوم.
جواب داد و سمت اتاق خواب رفت.
-به خاطر زنگ جه بوم انقدر خوشحالى؟؟
با ترديد پرسيد و يونگى در اتاق رو باز كرد.
-قراره يه خبر عالى بهم بده!
در رو بست و با خيال راحت تماس رو برقرار كرد.
-هيونگ؟
پسر گفت و يونگى روى تخت نشست.
-سلام جيمينى.
-بدموقع زنگ زدم؟
-هممم...نه، نجاتم دادى.
-از چى؟؟
-امشب سالگرد ازدواجمه و خواهر چريونگ اومده اينجا. يه زن رو مخ، كه خيلى زياد حرف ميزنه.
جيمين پشت تلفن خنده ى كوچكى كرد و بعد سكوت آزاردهنده اى بينشون رو پر كرد.
-سالگرد ازدواجت مبارك.
به آرومى گفت.
-ممنون.
صداش رو صاف كرد.
-نميدونستم كه امشبه، ببخشيد كه زنگ زدم.
پسر گفت و يونگى لب هاش رو خيس كرد.
-اشكالى نداره. همه چيز مرتبه؟؟
-آره، من فقط...فقط دلم برات تنگ شده و...نميتونم بدون تو بخوابم.
يونگى لبخند بزرگى زد كه دليلش شايد خودخواهانه بود. جيمين بهش نياز داشت و اين يعنى يونگى ميتونست اون رو تحت سلطه داشته باشه.
-امشب شب سختيه جيمينى.
بهش گفت و آهى كشيد. حتى نميخواست به لمس كردن زن بيچاره اش فكر كنه، چه برسه به اينكه باهاش بخوابه.
-چرا؟
پسر پرسيد.
-چون بايد با چريونگ بخوابم و اين خيلى سخته.
گفت و ميتونست قسم بخوره كه صداى نفس هاى جيمين رو نميشنوه. پسر سكوت كرده بود؛ چون درواقع هيچى براى گفتن نداشت.
-عزيزم؟
يونگى صداش زد و جيمين نفس لرزونى رو بيرون داد.
-ميرم بخوابم.
جيمين بهش خبر داد.
-اگر سكسم با چريونگ انقدر اذيتت ميكنه كه از حرف زدن راجع بهش فرار ميكنى، چرا حتى لباس هاى لعنتيت هم جلوم عوض نميكنى؟؟
-ميخوام بخوابم هيونگ.
يونگى دندون هاش رو روى هم فشار داد.
-باشه. فردا صبح ميبينمت، خب؟؟
-ميشه يكم زودتر بياى؟؟
-براى چى؟
-خب چون...دلم برات تنگ شده.
يونگى آهى كشيد.
-زودتر ميام. با پنجره ى باز نخواب، شنيدى؟ شب بخير.
-شب بخير.
قطع كرد و دستى بين موهاش برد.
-عزيزم، ميخوايم كيك بخوريم.
چريونگ از پشت در گفت و جواب نامفهوم يونگى رو يه 'الان ميام' در نظر گرفت. وارد آشپزخونه شد تا بشقاب ها رو برداره.
-همه چيز با يونگى خوبه؟؟
خواهرش پرسيد و باعث شد چريونگ لبخند بزنه.
-البته. منظورم اينه كه، اينطور به نظر مياد.
-اين يعنى خوب نيست.
-نه نه نه، اتفاقاً هست. فقط...نميدونم، جديداً زياد سركار ميمونه و هميشه خسته است؛ احتمالاً براى همين يكم احساس دورى ميكنم.
-اون پسره به جاى اينكه كل شب دورت بچرخه و حواسش بهت باشه، توى اتاق داره با يكى لاس ميزنه. دارم بهت ميگم، حواست بهش نباشه بايد باهاش خداحافظى كنى.
شونه هاش رو بالا انداخت و چريونگ با ترس كمى به خواهرش نگاه كرد.
-داشت با جه بوم حرف ميزد، مدير برنامه اش.
گفت و بيشتر سعى كرد خودش رو قانع كنه.
-نميدونستم انقدر رمانتيك با مدير برنامه اش حرف ميزنه.
-به نظرم اشتباه شنيدى. يونگى واقعاً همچين آدمى نيست اونى، مطمئينم.
-نميدونم، تو بهتر ميشناسيش؛ ولى اين توصيه رو از كسى كه خيانت رو تجربه كرده بپذير، هيچ وقت نميتونى يه مرد رو بشناسى و بدونى داره پشتت چيكار ميكنه. اون شوهر توئه، خيلى خب؟ اگر نميخوايش جدا شو، ولى اگر ميخوايش بايد دو دستى بهش بچسبى كه يكى ديگه خيلى راحت صاحبش نشه؛ هرچند كه واقعاً چنگى به دل نميزنه.
چريونگ آب دهنش رو قورت داد و خنده اى عصبى كرد.
-اونى، زود قضاوتش نكن.
-قضاوت نميكنم عزيزم، چيزى كه تو چشم هات رو روش بستى رو ميبينم و حقيقت رو ميگم. امشب سالگرد ازدواجتونه و اون حتى بهت دست هم نميزنه، نگو كه طبيعيه.
چريونگ لبخند زد.
-يونگى زياد از لمس كردن و لمس شدن خوشش نمياد، اينطورى راحت تره. من بچه دار نميشم چيونگ، هركس ديگه اى كه بود ازم جدا ميشد. يونگى با وجود تمام دفعاتى كه ازش خواستم طلاقم بده و بره، پيشم موند و سعى كرد همه چيز رو درست كنه. اون هيچ وقت خيانت نميكنه، من بهش اعتماد دارم.
با اطمينان گفت و بشقاب ها رو برداشت. چيونگ شونه هاش رو بالا انداخت و كيك نه چندان بزرگ رو از توى يخچال خارج كرد. به سمت ميز توى هال رفتن و چريونگ خيلى سريع سينى چاى رو هم روى ميز گذاشت. يونگى بعد از آب زدن به صورتش، به بقيه ملحق شد و نگاه هاى موشكافانه ى چيونگ رو ناديده گرفت.
-شما ها نميخوايد يه بچه داشته باشيد؟؟ ميتونيد از پرورشگاه يه نوزاد به فرزندى قبول كنيد و مثل بچه ى خودتون بزرگش كنيد.
زن پيشنهاد داد و يونگى چنگالش رو توى مشتش فشرد.
-ما بهش فكر نكرديم، شايد بعداً.
چريونگ گفت و كمر همسرش رو نوازش كرد تا بهش اطمينان بده كه قرار نيست كارى رو به زور انجام بدن.
-بعداً يعنى كى؟؟ ميخوايد وقتى پير شديد يه بچه رو بزرگ كنيد؟؟
چيونگ ابروش رو بالا انداخت و خواهرش تلاش كرد تا با چشم هاش ازش بخواد اين موضوع رو تموم كنه.
-من و چريونگ هردومون ميريم سر كار و فكر نميكنم ايده ى خوبى باشه يه نوزاد رو بياريم خونمون. هروقت كه نياز باشه، راجع بهش حرف ميزنيم.
گفت و ميتونست همون لحظه ظرف كيك رو توى صورت زن بكوبه.
-هرطور راحتيد، نميخوام دخالت كنم.
-پس اين كار رو نكن.
يونگى از چيزى كه ميخواست، سردتر حرف زد و باعث شد چيونگ ديگه حرفى از بچه و تكميل خانواده نزنه. يونگى از بچه ها بدش ميومد، آمادگى پدر شدن نداشت و علاقه اى هم نداشت يه نوزاد لعنتى رو بزرگ كنه؛ اونم وقتى داشت با يه پسر به زنش خيانت ميكرد. هيچ بخشى از اون قضيه منطقى و درست به نظر نميرسيد و مسخره ترين قسمتش اين بود كه يونگى نميتونست دليل اصلى اشتباه بودنش رو بگه. خوشحال بود كه چيونگ تصميم گرفته بود دهنش رو ببنده. وقتى ساكت بود، تحملش راحت تر ميشد. وقتى مهمون هاشون رفتن، ترس و اضطرابى بهش هجوم برد. نميدونست چرا از يه رابطه ى ساده اونقدر ترسيده.
-ميرم اتاقمون رو آماده كنم.
چريونگ با لبخند گفت، ولى يونگى بازوش رو گرفت تا براى بوسه جلو بكشتش.
-نيازى نيست.
ميخواست اون شب زودتر تموم بشه، پس مثل هميشه ماسك يه همسر ايده آل رو زد و توى نقش لعنتيش فرو رفت. نقشى كه توش تبحر داشت و گاهى مثل روح دومش ميشد، نقشى كه تنها مانع بين اون و جيمين بود، نقشى كه حقيقتش رو دزديده بود و حالا قصد نداشت بهش برش گردونه.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedOnde histórias criam vida. Descubra agora