يونگى جلوى ويلا پارك كرد و از روى صندلى هاى عقب، كيسه اى به جيمين داد.
-برات لباس گرم آوردم.
جيمين لبخند زد و كيسه رو گرفت.
-ممنونم يونگى شى.
يونگى آهى كشيد و دست جيمين رو گرفت.
-بهم بگو يونگى، خيلى خب؟ الان ديگه رابطمون فرق داره جيمين.
جيمين آب دهنش رو قورت داد.
-ف...فرق داره؟
-آره، داره. امشب نميتونم پيشت بمونم، ولى فردا شب ميام پيشت.
-نيازى نيست يونگى ش...يونگى.
-ميام، ديگه حرف نزن.
بهش اشاره كرد كه از ماشين خارج بشه. جيمين با ترديد از ماشين پياده شد و دست تكون داد. استرس و عذاب وجدان داشت خفه اش ميكرد. به گلوش چنگ زد و وارد ويلا شد. بايد اين همه خرابكارى رو با يكى به اشتراك ميذاشت و خودش رو خالى ميكرد، وگرنه تخريب ميشد. كيسه اى رو كنار انداخت و باعث شد لباس هاى توش روى زمين بريزن. به در تكيه داد و شماره ى نامجون رو گرفت. پسر بزرگتر بعد از چند تا بوق جواب داد.
-ه...هيونگ.
به آرومى هق هق كرد و روى در سر خورد تا روى زمين بشينه.
(جيمين؟ حالت خوبه؟؟)
-نه، خوب نيستم هيونگ! انجامش دادم، با اينكه...با اينكه ميدونستم يه ادم بى گناه...آسيب ميبينه ولى انجامش داد!
گفت و دستش رو روى چشم هاش كشيد.
(جيمينى، بهم بگو چى شده. ميخواى بيام پيشت؟؟)
-نه! اگر...اگر ببينمت نميتونى بگم.
با خجالت گفت.
(پس بهم بگو، باشه؟ برو يكم آب بخور و برام تعريف كن چه اتفاقى افتاده.)
-من...من بوسيدمش. درواقع اون...اون من رو بوسيد و منم جواب دادم. چند بار هيونگ...چند بار! اون...اون زن داره!
(بهم بگو كه راجع به كسى كه فكر ميكنم حرف نميزنى، خواهش ميكنم.)
جيمين بين گريه اش نفس نفس زد و سرش رو به در فشار داد.
-من...من يونگى رو بوسيدم هيونگ.
نامجون پشت گوشى حتى نفس هم نميكشيد و اين جيمين رو ميترسوند. ترسيد بيشتر از اون خجالت زده بشه و ندونه بايد چيكار كنه.
(گريه نكن جيمين، اشكالى نداره. منظورم اينه كه، نميتونه اتفاقى كه افتاده رو عوض كنى. شايد فكر كنى چون دوستتم اين رو ميگم، ولى تقصير تو نيست مينى، كسى كه بايد به عواقب لعنتى كاراى فاكيش فكر كنه اون منحرف جنسيه، باشه؟ اون زن داره، نه تو؛ پس وقتى اون پيشقدم شده تو نبايد خودت رو مقصر بدونى.)
-ولى...ولى من...
(تقصير تو نبوده جيمين، خواهش ميكنم ديگه گريه نكن.)
-من...من نبايد ميبوسيدمش.
(جيمين، تو يه ماشين بى احساس نيستى كه وقتى سال ها عاشق يه احمق بودى، بتونى جواب بوسه اش رو ندى. به جاى سرزنش كردن خودت، برو آب بخور و دوش بگير. ميام دنبالت تا بريم بيرون يكم بگرديم، باشه؟؟ هنوز سئول رو نشونت ندادم.)
-م...مياى؟
(به شرطى كه ديگه گريه نكنى.)
تقريباً خواهش كرد و باعث شد جيمين زانو هاش رو بغل كنه.
(جيمين.)
-ب...باشه.
فين فين كرد و گوشى رو قطع كرد. به خاطر فشار پارچه ى ژاكتش روى چشم هاش، پوست حساسشون به سوزش افتاد. اينكه نميتونست خودش رو در برابر يونگى كنترل كنه خجالت آور بود و اينكه با وجود اشتباه بودنش، هر ثانيه بهش فكر ميكرد ختى خجالت آور تر بود و باعث ميشد بخواد خودش رو از جهان پاك كنه. بعد از چند دقيقه كه حس كرد آرومتر شده و ميتونه نفس بكشه، از جاش بلند شد و به طبقه ى بالا رفت. وارد حمام شد و به اميد شسته شدن عذاب وجدانش، آب يخ رو با فشار باز كرد. بدون اينكه به لباس هاى يونگى كه براى پوشيده شدن فرياد ميزدن نگاه كنه، لباس هاى خودش رو پوشيد. موقع فرستادن آدرسى كه يونگى براش روى يخچال چسبونده بود، از نامجون خواست براش لباس گرم هم بياره. مصمم بود كه رابطه اش با يونگى رو در حد دو تا همكار نگه داره و بيشتر از اون به همسرش آسيب نزنه. وقتى با نامجون بيرون رفت. سعى كرد هر فكرى كه اخيراً آزارش ميداد رو كنار بزنه. پسر بزرگتر براى شام به رستوران خوبى بردش و جاهاى مختلفى مثل رودخانه ى هان رو بهش نشون داد. بعد از كمى دوچرخه سوارى و خوردن بستنى، بالاخره به ويلا برگشتن.
-شب بمون.
جيمين گفت و اميدوار بود نامجون قبول كنه.
-فردا بايد برم دانشگاه.
جيمين آهى كشيد و ازش خداحافظى كرد. وقتى وارد ويلا شد، ديگه اون پروانه هاى مزاحم توى شكمش پرواز نميكردن؛ بلكه نيرويى نامرئى گلوش رو توى مشتى از جنس شرمسارى، فشار ميداد. آرزو كرد زمان به عقب برگرده تا شبى كه يونگى با اعتراف شيرينش سراغش اومد، بتونه پسش بزنه. با خستگى لباس هاى كارگردان رو از روى زمين جمع كرد و به اتاقش برد. چرا يونگى فقط نميكشتش؟ چرا بايد توى اين موقعيت قرارش ميداد تا خودش جون بده؟ يكى از لباس هايى كه نامجون براش آورده بود رو تنش كرد و به اينكه به خاطر گشاد بودنش مثل احمق ها به نظر ميرسيد اهميت نداد. خودش رو روى تخت انداخت و بالشتش رو بغل كرد. هميشه اشتباه ميكرد و اين بار، بزرگترين اشتباهش عاشق مين يونگى شدن و پذيرفتنش بود؛ اشتباه شيرينى كه هم با تمام وحود ميخواستش و هم با تمام وجود ميدونست كه نبايد بخوادش. به خودش يادآورى كرد كه يونگى مال اون نيست. اون مرد ٨ سالى بود كه به زنى كه واقعاً دوسش داشت تعهد داشت و جيمين نميتونست مثل يه قاشق نشسته به اون همه سال اعتماد و خاطره گند بزنه. چشم هاش رو بست تا آخرين ثانيه قبل از خوابيدنش به خودش يادآورى كرد كه مين يونگى هيچ وقت مال اون نبوده و هيچ وقت هم نخواهد بود.
ESTÁS LEYENDO
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanficاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin