جيمين بار ديگه به خاطر بوسه هاى ريز مرد روى گردنش، خنديد و ناخواسته حلقه ى دست هاش دور گردن كارگردان رو تنگ تر كرد.
-بسه هيونگ.
بين خنده هاش گفت و يونگى آخرين بوسه اش رو زير گوشش به جا گذاشت. بينيش رو به آرومى به جايى كه بوسيده بود فشرد و نفس هاى گرمش رو روى سردى پوست حساس گردن پسر رها كرد. جيمين چشم هاش رو بست و گذاشت لبخند پر از شاديش روى لب هاش بمونه. انگار تمام دنيا متوقف شده بود و جيمين توى يونگى غرق شده بود. يونگى بالاخره سرش رو بالا برد و بهش نگاه كرد. پسر كوچكتر كمرش رو از ديوار فاصله داد و خودش رو توى بغلش هل داد. كارگردان به آرومى موهاش رو نوازش كرد و بهش اجازه داد سرش رو روى شونه اش بگذاره. سكوت دلپذير بينشون رو صداى موبايل يونگى از بين برد. يونگى به صفحه ى گوشيش نگاهى انداخت و زير لب فحش داد.
-برو توى آشپزخونه و منم الان ميام.
بهش گفت و سعى كرد خودش رو عقب بكشه.
-نه.
جيمين با قاطعيت گفت و سر جاش ايستاد. يونگى آهى كشيد و تماس رو برقرار كرد.
(يونگيا، نمياى خونه؟؟ يك هفته است كه اونجايى و من نتونستم باهات حرف بزنم.)
زن با نگرانى گفت و باعث شد جيمين سرش رو بيشتر به شونه ى يونگى فشار بده.
-معذرت ميخوام عزيزم، باشه؟ خيلى كار داشتم. فردا بعد از كار برميگردم خونه.
(قول بده.)
-خيلى خب، قول ميدم.
جيمين نميخواست يونگى فردا يا هيچ وقت ديگه اى بره خونه و از اين بابت از خودش متنفر بود. توى اون يك هفته اى كه هر روزش رو با يونگى گذرونده بود، سعى كرد خودش رو قانع كنه كه محكمتر پسش بزنه؛ اما تك تك سلول هاى بدنش تصميماتش رو به تمسخر ميگرفتن و نميذاشتن انجامشون بده. صداى بچگونه اى كه از پشت تلفن شنيده شد، باعث شد ستون فقراتش منجمد بشه و تقريباً وحشت كنه. خودش رو عقب كشيد و به يونگى كه تلفنش رو بعد از هزاران عزيزمى كه به زنش گفته بود قطع ميكرد نگاه كرد.
-تو...تو بچه دارى؟؟
با ترس پرسيد و معده اش داره به خودش ميپيچه.
-هى، معلومه كه ندارم.
با ترديد نگاهش كرد و باعث شد يونگى صورتش رو نگه داره.
-چريونگ...چريونگ نميتونه بچه دار بشه جيمين، باشه؟ ما روش هاى خيلى زيادى رو امتحان كرديم، اما نشد. بيول بچه ى خواهرشه و زياد مياد خونمون، چون خب...چرى عاشق بچه هاست و وقت گذروندن با بيول خوشحالش ميكنه.
براش توضيح داد و جيمين با ناراحتى سرش رو تكون داد.
-اون...خيلى ناراحته؟
با صداى آرومى پرسيد و همراه مرد توى آشپزخونه رفت.
-قبلاً خيلى ناراحت بود؛ حتى يه مدتى بود كه به ندرت لبخند ميزد. ولى الان خوشحاله، باهاش كنار اومده.
-تو چى؟ تو هم ناراحتى؟
يونگى قابلمه ى پر از آب رو روى گاز داشت.
-از بچه ها خوشم نمياد، ولى واسه ى چريونگ ناراحت بودم. براى همين خيلى تلاش كردم تا اوضاع رو درست كنم؛ ولى الان باهاش كنار اومديم و مشكلى نيست.
-چرا از بچه ها خوشت نمياد؟ اون ها خيلى شيرينن.
يونگى شونه هاش رو بالا انداخت و نودل ها رو توى آبى كه تا دقايقى ديگه ميجوشيد انداخت.
-ميرن روى اعصابم.
جيمين خنديد و روى پيشخوانى كه كنار گاز بود نشست.
-تو فقط زيادى بداخلاقى و اطرافيانت رو با اخم هاى ترسناكت دور ميكنى.
-يكى اينجا خيلى دلش از اخم هاى من پره، نه؟
با تمسخر گفت و از گاز فاصله گرفت.
-تو اولين بارى كه ديدمت تقريباً ميخواستى كتكم بزنى.
با دلخورى گفت و سعى كرد وقتى يونگى بين پاهاش ايستاد، ضربان قلبش رو كنترل كنه.
-هنوزم ميخوام، ولى الان قابل تحمل ترى.
جيمين اخم كرد و هلش داد، كه باعث خنده ى يونگى شد. بهش لبخند زد و اجازه داد دوباره بين پاهاش قرار بگيره.
-خودت حس نميكنى وقتى ميخندى قشنگ تر ميشى؟
-من آدم زيبايى نيستم جيمينى، پس حسش نميكنم.
جيمين شونه هاش رو بالا انداخت.
-به نظر من هستى و توى اين مورد، فقط نظر من مهمه.
با لحنى از خودراضى گفت و شونه هاش رو نگه داشت. يونگى خواست بابت پررو بودنش مسخره اش كنه كه چهره ى پسر تغيير كرد.
-نونا ناراحته كه اينجايى؟
يونگى با احتياط ران هاى پسر رو لمس كرد و وقتى آثارى از اذيت شدن توى صورتش نديد، ادامه داد.
-ناراحت نيست، فقط نگرانه.
-اگر فهميده باشه چى؟؟
-جيمين، اون هميشه نگرانه كه من حالم خوب باشه.
-پس چرا دوسش ندارى؟
-كى گفته دوسش ندارم؟ معلومه كه دوسش دارم، اون همسرمه و ما ٨ ساله ازدواج كرديم.
جيمين شونه هاش رو رها كرد و با ناراحتى بهش نگاه كرد.
-پس چرا دنبال منى؟ اگر اون رو انقدر دوست دارى نبايد من رو بخواى.
يونگى دست هاى پسر رو گرفت و تصميم گرفت از روشى كه مطمئين بود جواب ميده استفاده كنه.
-چريونگ رو مثل يه دوست خيلى خيلى خوب دوست دارم، نميتونم عاشقش باشم و تو ميدونى چرا. ظالمانه يا خودخواهانه به نظر مياد، ولى با چريونگ ازدواج كردم تا شرايط به شهرت رسيدنم فراهم بشه، نه چون عاشقش بودم. من حتى بهش گرايش هم ندارم، انقدر مجبورم نكن تكرارش كنم عزيزم.
-ولى تو هيچ وقت نگفتى كه من رو هم دوست دارى.
يونگى آب دهنش رو قورت داد و به قابلمه نگاه كرد.
-خب، نودلمون آماده شده.
بهش گفت و كنار رفت. جيمين حس ميكرد موجود هاى ريزى دارن تمام وجودش رو ميخورن و از اون حس سوزش و بى ارزشى متنفر بود. يونگى نودل ها رو توى ظرف ريخت و ادويه رو بهش اضافه كرد. پسر كوچكتر چاپستيك هاش رو برداشت و پشت ميز نشست.
-ديدى بوسيدنم جلوى دوربين اونقدر ها هم سخت نبود؟؟
يونگى بهش گفت تا سكوت بينشون رو از بين ببره.
-بود.
-بيخيال! انقدر توش غرق شده بودى كه دلم نميومد بكشم عقب.
دستش انداخت و جيمين اخم كرد.
-اذيتم نكن هيونگ.
غر زد و لقمه اى از غذاش رو توى دهنش گذاشت.
-چرا؟ دارم ازش لذت ميبرم.
با نيشخند گفت و از سرخى گونه هاى پسرك لذت برد. گذاشت ادامه ى شامشون توى سكوت بگذره.
-فردا ميرى خونه؟
جيمين همونطور كه از پله ها بالا ميرفتن پرسيد.
-آره، ولى بازم بهت سر ميزنم.
-اين خيلى خيلى اشتباهه.
جيمين با عذاب وجدانى كه هر ثانيه سراغش ميومد گفت و وارد اتاق شد.
-اره، هست. ميخواى چيكار كنى، هان؟؟ اينكه مدام فكرم پيش توئه و اينكه حتى فكر كردن به تو از به فاك دادن چريونگ برام لذت بخش تره اشتباهه. همه چيز از پايه و اساس اشتباهه، ولى چرا دهنت رو نميبندى و نميذارى با هم ازش لذت ببريم؟
-چون هر لحظه داره اذيتم ميكنه. مدام فكر ميكنم دارم زندگى نونا رو خراب ميكنم.
يونگى آهى كشيد و دست هاش رو گرفت.
-فقط دارى منفى بافى ميكنى عزيزم. هر شب اين بحث رو انجام ميديم جيمينى، نميخواى تمومش كنى؟ من حواسم به همه چيز هست، تو اصلاً نگران نباش. بهم اعتماد كن عزيزم، باشه؟ به هيونگ اعتماد كن و فقط از هرچيزى كه دارى لذت ببر.
جيمين به چشم هاش نگاه كرد و وقتى يونگى روى دست هاش رو بوسيد، سرش رو تكون داد.
-اعتماد دارم.
-كار درست هم همينه.
بهش گفت و سمت تخت هدايتش كرد.
-برگرد.
به مرد گفت و برخلاف شب هاى گذشته، اون حتى تكون هم نخورد.
-ديگه نميتونى قايم شى.
-ولى...
-لباس هات رو دربيار جيمين.
جيمين با انگشت هاش بازى كرد و فكر نميكرد براى اون كار آماده باشه. دلش نميخواست اونقدر سريع بدنش رو به نگاه كارگردان هديه كنه.
-لطفاً برگرد.
-منتظرم.
-هيونگ...
-يه مشت لباس لعنتيه جيمين، كار سختى نيست.
بهش گفت و با تندى، تى شرت پسر رو بالا كشيد.
-نه، نكن.
جيمين دست هاش رو كنار زد و يونگى بار ديگه، با خشونت بيشترى لباسش رو كشيد. نميدونست چى راجع به جيمين اونقدر خشنش ميكرد. شايد چون نميذاشت به راحتى به چيزى كه ميخواست برسه. فقط ميخواست بدنش رو ببينه، كار بزرگى نبود. ميخواست بدن لعنتيش رو ببينه تا وقتى توى افكار كثيفش غرق ميشه، بتونه طورى كه ميخواد تصورش كنه. ممكن بود افكارش بيمارگونه خطاب بشن، اما گرايش خفه شده اش مثل يه حيوان وحشى و رام نشدنى بود كه ميخواست جيمين رو بدره.
-هيونگ دارى اذيتم ميكنى.
جيمين با اضطراب گفت و سعى كرد و دست يونگى رو كنار بزنه. جيمين دستش رو بالا برد تا يقيه ى لباسش رو بگيره، ولى جيمين سريع دست هاش رو براى دفاع بالا برد.
-لطفاً من رو نزن يونگى هيونگ.
با ترس گفت و باعث شد يونگى بهش خيره بشه.
-من...من نميخواستم بزنمت.
براش توضيح داد و جيمين با ترديد دست هاش رو پايين انداخت. تسليم شد و چرخيد تا جيمين لباس هاش رو عوض كنه. خودشم هم لباس خوابش رو پوشيد و وقتى جيمين بهش خبر داد كه ميتونه برگرده، همراهش به سمت تخت رفت.
-ديگه سعى نكن به زور لباس هام رو دربيارى، حس بدى بهم ميده.
با ناراحتى گفت و سرش و روى بازوى كارگردان گذاشت.
-باشه عزيزم، ديگه مجبورت نميكنم.
بهش گفت و ميدونست اون كلمه هميشه روى پسرك كار ميكنه. جيمين خيلى زود خوابش برد و طورى به يونگى چسبيد كه انگار ميتونست هميشه پيش خودش نگهش داره.
YOU ARE READING
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanfictionاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin
![Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed](https://img.wattpad.com/cover/181186404-64-k315836.jpg)