•* 9 *•

1.2K 270 127
                                    

جيمين صبح زود بيدار شده بود تا بتونه براى تشكر كردن از يونگى، براش صبحانه درست كنه. وقتى مطمئين شد اسفناج ها و قارچ ها آماده ان، تخم مرغ ها رو روشون شكست. تا زمان درست شدن املتش، آب پرتقال هاى تازه رو گرفت و بعد املت رو برگردوند. سوسيس هاى كوچكى رو سرخ كرد تا كنار املت بذاره و صبحانه رو كامل تر كنه. بو هاى لذيذى توى آشپزخونه پيچيده بود كه براى بيدار كردن يونگى كافى بود.
-دقيقاً دارى چيكار ميكنى؟؟
با صداى خشدارى پرسيد و باعث شد جيمين با ترس برگرده سمتش. سريع لبخند زد و خودش رو جمع و جور كرد.
-صبح بخير يونگى شى، براتون صبحانه درست كردم تا شايد بتونم لطفتون رو جبران كنم.
خيلى مودبانه گفت و سريعاً املت رو توى بشقابى بزرگى گذاشت. سوسيس ها رو كنارش چيد و روى ميز گذاشتش. يونگى به صحنه ى روبروش خيره شد و يك لحظه- فقط يك لحظه ى لعنتى- به اين فكر كرد كه چه حسى داشت اگر هر روز صبح با اين صحنه مواجه ميشد. افكارش رو كنار زد و پشت ميز نشست.
-امروز روز اول فيلمبرداريه.
گفت و منتظر موند تا جيمين ليوان ها رو هم روى ميز بگذاره.
-چقدر سريع، فكر نميكردم انقدر زود اتفاق بيوفته. من...من ديالوگ ها رو بلد نيستم.
-ياد ميگيرى. چون كار قبليم رو متوقف كردم و اين قراره جايگزينش بشه، بايد فشرده كار كنيم تا سر تاريخ اعلام شده تموم بشه.
-به سختى كار ميكنم هيونگ نيم.
گفت و لبخند بزرگى زد. يونگى توانايى هضم اون همه امرژى توى صبح رو نداشت، پس فقط مقدارى از املت رو توى بشقابش كشيد. به ليوان شيشه اى كه با آب پرتقال تازه اى پر شده بود نگاه كرد.
-صبح ها قهوه ميخورم، نه آبميوه.
جيمين طورى نگاهش كرد كه انگار گناه بزرگى انجام داده.
-خيلى خيلى متاسفم، براتون عوضش ميكنم.
خواست بلند بشه كه يونگى دستش رو گرفت. هردوشون چند ثانيه به دست هاشون كه براى هم بى نقص به نظر ميرسيدن خيره شدن.
-فقط غذات رو بخور، بايد زودتر بريم.
گفت و دستش رو پس كشيد. صبحانه اشون توى سكوت محض به اتمام رسيد و يونگى بايد اعتراف ميكرد كه حسابى ازش لذت برده. خوشمزه ترين املتى بود كه خورده بود.
-يونگى شى؟
با ترديد صداش زد و مرد به چهره ى جوان و معصومش نگاه كرد.
-هوم؟
-م...ميشه يه سوال بپرسم؟؟
-اگر ميخواى بپرسى همسرم كجاست، بايد بگم كه رفته مسافرت و قرار نيست فعلاً برگرده.
جيمين سرش رو تكون داد و بلند شد تا ظرف ها رو بشوره.
-نشور، دير ميشه. برو حاضر شو.
بهش گفت و آروم ظرف ها رو ازش گرفت. همه چيز زيادى عادى و در عين حال غيرعادى بود. جيمين سرش رو تكون داد و توى اتاق مهمان رفت. شلوار جين و لباس آستين بلند راه راهى پوشيد. موهاش رو مرتب كرد و با عينكش از اتاق بيرون رفت. مرد با تعدادى كاغذ و كيفى روى شونه اش، دم در ايستاده بود. پيراهن سفيدى رو با شلوار جين مشكى و ساده اى ست كرده بود؛ ولى با وجود سادگى، خيره كننده به نظر ميرسيد. همونطور كه با هم از خونه خارج ميشدن، گوشى يونگى زنگ خورد. جيمسن متوجه شد كه همسرش زنگ زده. علاقه اى كه بهش داشت، از لحنش مشخص بود و باعث شد جيمين به آرومى لبخند بزنه. توى ماشين نشستن و يونگى گوشيش رو عقب، روى برگه ها انداخت. ماشين رو روشن كرد و سمت محل فيلمبردارى رفت.
-ميتونى ديالوگ هات رو تا ميرسيم يكم بخونى.
گفت و جيمين خودش رو كمى پيچ داد تا بتونه يكى از فيلمنامه ها رو برداره. شروع به خوندنش كرد و متوجه شد كه درواقع هيچ صحنه اى از توش حذف نشده.
-يونگى شى، شما از فيلمنامه چيزى حذف نكرديد؟
پرسيد و يونگى خيلى مختصر نگاهش كرد.
-چرا بايد حذف ميكردم؟
-خب شما...منظورم اينه كه شما...شما متاهليد، ميدونيد؟ خانوم مين...
-تو نگران زندگى من نباش بچه جون، كارت رو درست انجام بده.
-بله هيونگ نيم.
گفت و با استرس لبش رو جويد. چطور قرار بود اون صحنه ها رو باهاش بازى كنه؟؟ معده اش با استرس و هيجان به خودش ميپيچيد و خوندن ديالوگ ها توى ماشين در حال حركت چشم هاش رو درد آورده بود.
-ديشب نگفتى چرا گريه ميكردى.
ازش پرسيد و باعث شد توجهش رو از متن بگيره.
-مامانم با موندنم توى سئول و بازى توى فيلم مخالفت كرد و...اون از اينكه من همجنسگرا ام راضى نيست.
با خجالت گفت و به كاغذ زل زد. يونگى نفسش رو حبس كرد. حدس هايى زده بود ولى فكر نميكرد واقعاً اينطور باشه. ناخودآگاه، پشت ذهنش لبخند زد و خودش هم دليلش رو نميدونست.
-اگر كارى كه دارى انجام ميدى رو دوست دارى، اهميتى نداره مامانت يا بقيه چى فكر ميكنن. آدما فقط مزخرف ميگن، نبايد جديشون بگيرى.
جيمين سرش رو تكون داد و به حفظ كردن ديالوگ هاش برگشت. نميدونست چه مدت توى راه بودن تا به خونه اى رسيدن.
-اينجا مثلاً خونه توئه. وقتى بريم تو، بهت لباس ميدن و آرايشت ميكنن. اونكا هم وقت دارى حفظشون كنى.
گفت و از ماشين پياده شد. جيمين هم پياده شد و به خونه نگاه كرد. باورش نميشد واقعاً قراره يه فيلم بازى كنه، اونم با مين يونگى. نفس عميقى كشيد و دنبالش وارد خونه شد. يونگى توى اتاقى فرستادش و منتظر شد تا آماده بشه. توى اون فاصله، دوربين ها رو چك كرد و مطمئين شد نورپردازى و همه ى امكانات، درستن. وقتى جيمين وارد صحنه شد، خيره كننده به نظر ميرسيد. هيچ كار خاصى باهاش نكرده بودن، ولى به طور طبيعى زيبا بود و هيچ جاى انكارى نبود.
-ديالوگ هات رو حفظ كردى؟
-بله يونگى شى.
يونگى سرش رو تكون داد و پسر كوچكتر رو به بازيگر هايى كه قرار بود همراهيشون كنن معرفى كرد. جيمين با وجود خجالتى بودنش، خيلى سريع خودش رو توى دل همه جا ميكرد و باهاشون ارتباط برقرار ميكرد. اوايل كار كمى كم تسلط و مضطرب بود، كه باعث شد صحنه اول رو بيش از ٦ بار ضبط كنن. اما كمى كه گذشت، طورى بازى كرد كه انگار يه بازيگر متولد شده. حالات صورتش به جا و حرفه اى بودن. يونگى ميتونست با اطمينان بگه كه كارش عاليه. با دقت بهش خيره شد كه چطور توى قاب دوربين كوچك و بامزه به نظر مياد. رنگ آبى اى كه به تن كرده بود، بهش ميومد و يونگى نتونست حتى يك ثانيه هم چشم هاش رو از روش برداره. تقريباً تا ١٠ شب سر صحنه بودن و جيمين با پشتكار كار ميكرد. موفق شدن بخش اوليه ى فيلم رو كامل كنن و يونگى بالاخره نفس راحتى كشيد. مطمئين بود كه اگر همينطور فشرده كار كنن، ميتونن خيلى زود فيلم كوتاهشون رو روى پرده ى سينما ببينن.
-همگى، خسته نباشيد. كارتون عالى بود، فردا ميبينمتون.
توى بلندگوش گفت و توى يك چشم بهم زدن، جيمين با شوق و ذوق توى بغلش دويد. يونگى انقدر گيج شده بود كه دست هاش رو بالا نگه داشت تا حتى باهاش تماس هم نداشته باشه.
-بهترين تجربه ى عمرم بود، بهترينش!
با خوشحالى گفت و عقب كشيد. چشم هاش با ذوق بچگانه اى برق ميزدن و انقدر زيبا ميخنديدن كه يونگى هم ناخودآگاه لبخند زد. نبايد به اون پسر لبخند ميزد، دليلى نداشت كه اين كار رو بكنه؛ ولى نميتونست انكار كنه كه اون شيرينه.
-كارت خوب بود، آفرين.
بهش گفت و آب دهنش رو قورت داد. چه مرگش شده بود؟! به خودش تشر زد و نگاهش رو از لبخند درخشان پسر گرفت.
-برو لباس هات رو عوض كن. توى ماشين منتظرتم.
بهش گفت و از خونه بيرون رفت. اونجا راحت تر ميتونست نفس بكشه. نميدونست چه بلايى سرش اومده بود. شايد مضطرب بود. مضطرب بود كه توى فيلم صحنه هايى رو با پسر كوچكتر بازى كنه كه خودش رو لو بده. ساليان سال بود خودش رو پنهان كرده بود و وقتى جيمين اونقدر نزديك بود، يه جور تهديد به حساب ميومد. بايد هرچه سريعتر يه جايى براش پيدا ميكرد. پسر كوچكتر توى ماشين نشست و انرژى مثبتش رو توى صورتش كوبيد. با اينكه جيمين داشت با احساسات مختلفى ميتركيد، ولى خودش رو ساكت نگه داشت. به هاطر ترافيكى كه يونگى ازش متنفر بود، چند ساعتى رو توى راه سپرى كردن. وقتى بالاخره رسيدن، جيمين خوابش برده بود. يونگى ميخواست بيدارش كنه يا حتى اگر مجبور بشه از ماشين بندازتش بيرون تا از خواب بپره؛ ولى مثل يه احمق كه اختيارش رو از دست داده، پسر جوونتر رو بغل كرد و وارد خونه شد. از چيزى كه فكر ميكرد خيلى سبكتر بود و يونگى ميتونست استخوان هاش رو زير دست هاش حس كنه. بدن نحيفش رو به آرومى روى تخت گذاشت و مراقب بود كه بيدارش نكنه. صورت هاشون فقط چند ميليمتر از هم فاصله داشتن و يونگى احساس فردى زندانى رو داشت كه مشغول تماشا كردن افراد آزاد، از پشت ميله هاى زندان بود. چيزى كه سال ها آرزوش رو كرده بود و ميخواستش اونجا بود، ولى به كس ديگه و جنس ديگه متعهد بود و نميتونست اين كار رو بكنه. با حسرت عقب كشيد و پتو رو روى پسر انداخت. شايد تاوان تظاهر همين بود، حسرتى بى انتها كه حتى با مرگ هم قرار نبود تموم بشه.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedWhere stories live. Discover now