•* 20 *•

1.2K 249 197
                                        

چريونگ چاى ليمو رو جلوى يونگى گذاشت و با خوشحالى كنارش نشست. با انگشت هاش بازى ميكرد و اين فقط ميتونست يك معنى داشته باشه: ميخواست يه چيزى بگه.
-چيه عزيزم؟
ازش پرسيد و روزنامه اى كه اخبارش آدم رو به بى خبر موندن از اتفاقات اطرافش سوق ميداد رو، روى ميز انداخت.
-داشتم به يه چيزى فكر ميكردم.
-و اون چيه؟؟
زن لبخند بزرگى زد و خودش رو نزديكتر كرد.
-من دارم يه ترفيع بزرگ ميگيرم و اين قراره خيلى به وضعيتمون كمك كنه، تو هم كه تقريباً كاراى فيلم جديدت رو تموم كردى و من مطمئينم قراره خيلى عالى به فروش بره.
يونگى آه كشيد و استكان چاى رو به لب هاش نزديكتر كرد.
-چرا نميرى سراغ اصل مطلب چرى؟
زن انگشت هاش رو بين هم فرو برد و با لبه ى دامنش بازى كرد.
-امروز با چيونگ رفتم به يه پرورشگاه و از يه دختر بچه ى ٣ ساله خيلى خوشم اومد.
يونگى به سختى مايع داغ رو فرو داد. انقدر بهش شوك وارد شده بود كه داغى چاى، حتى گلوش رو نسوزوند.
-بهم گفتن ميتونيم بريم اونجا و به فرزندى قبولش كنيم! يونگى، ما ميتونيم بچه داشته باشيم.
يونگى همونطور بهش خيره شد؛ ولى اين چيزى از هيجان و ذوق صداى همسرش كم نكرد.
-اينطورى خيلى عالى ميشه، نه؟؟ از تنهايى درميايم و همه چيز خيلى بهتر ميشه.
با اميدوارى گفت. چهره ى يونگى انقدر سرد و خنثى شده بود كه زن بيچاره نميدونست بايد توقع چه عكس العملى رو داشته باشه.
-نه.
مرد با قاطعيت گفت و جرعه اى از چايش رو نوشيد.
-چ...چى؟؟
چريونگ با تعجب پرسيد.
-گفتم نه. ما به بچه هيچ نيازى نداريم.
گفت و با گوشيش سرگرم شد.
-ولى...ولى اين قراره خيلى خوب باشه، بهم اعتماد كن. چيونگ گفت...
-فاك به چيونگ! خواهر لعنتيت چرا سرش رو از زندگى ما نميكشه بيرون تا به مال خودش برسه؟!
داد زد و باعث شد زن با شوك عقب بره.
-اون فقط ميخواد همه چيز رو بينمون درست كنه.
با صداى آرومى گفت.
-چى رو درست كنه؟؟ مشكلى اين وسط ميبينى كه به كمك اون نياز داشته باشيم؟!
چريونگ ساكت موند.
-همه چيز مثل قبله، درست مثل يه خط صاف. هيچ چيز لعنتى اى بينمون عوض نشده و اگرم شده باشه، يه بچه قرار نيست درستش كنه!
-تو چرا انقدر از من دور شدى؟؟ خب اگر مشكلى دارى باهام حرف بزن، من زنتم يونگى.
-به تو ربطى نداره!
با صدايى كه بيش از نياز بلند بود، داد زد و لحظاتى خونه رو به سكوت غيرقابل تحملى دعوت كرد. دستى روى صورتش كشيد.
-فقط بحث رو تموم كن، فهميدى؟؟ وانمود ميكنم هيچ وقت راجع به اين موضوع حرف نزديم و توقع دارم تو هم همين كار رو بكنى.
گفت و كيفش رو از كنار مبل تك نفره برداشت. چريونگ اخمى كرد و بازوش رو گرفت.
-من يه زنم يونگى، حق دارم مادر شدن رو تجربه كنم و تو اجازه ندارى ازش محرومم كنى؛ من ميخوام مادر بشم.
با لحن محكم و قاطعى كه كمتر ازش شنيده ميشد گفت.
-ولى من دلم نميخواد پدر بشم؛ براش آماده نيستم.
بازوش رو آزاد كرد و سمت در رفت.
-من ميخوام مادر بشم يونگى!
با صداى بلندترى گفت و چونه اش از خشم و غم، لرزيد.
-من هركارى واست كردم! مگه مشكل منه كه تو نميتونى بچه دار بشى؟!
بار ديگه سرش داد زد و چند ثانيه طول كشيد تا حقيقت جمله بهش سيلى بزنه. با چشم هاى گرد شده، به سمت زنى كه سمت دستشويى ميدويد رفت.
-چريونگ، عزيزم من...
حرفش با قفل شدن در دستشويى نصفه موند.
-متاسفم عزيزم، خيلى متاسفم.
با تاسف گفت و كف دستش رو به پيشونيش كوبيد. صداى هق هق ضعيف و نازكى از پشت در به گوش ميرسيد.
-چريونگ؟ من بايد برم، در رو باز كن كه بتونم ببينمت، باشه؟؟
تقريباً خواهش كرد و بار ديگه در زد.
-ت...تنهام بذار!
زن گفت و يونگى لب هاش رو روى هم فشار داد.
-شب برميگردم و با هم حرف ميزنيم خوشگلم، خيلى خب؟؟ اين مكالمه رو فراموش ميكنيم و وقتى هردومون آروم بوديم، بهش فكر ميكنيم. ديگه ميرم، مراقب خودت باش.
گفت و با عذابى وجدانى كه هر لحظه بيشتر بهش حمله ميكرد، از خونه خارج شد. لعنت بهش كه دهنش رو باز كرده بود. عادت دست گذاشتنش روى نقاط ضعف مردم، قطعاً مخرب ترين عادتى بود كه داشت. بعد از پيمودن راه نسبتاً شلوغى كه تقريباً تمامش رو صرف نثار كردن فحش هاى ركيك به خودش و زندگيش كرده بود، جلوى ويلا ايستاد. جيمين با پيراهن صورتى اى كه پوشيده بود، جوان تر به نظر ميرسيد و يونگى رو به خالى كردن حرصش دعوت ميكرد.
-سلام يونگى هيونگ، صبحت بخير.
با خوشحالى گفت و وقتى يونگى صورتش رو به خاطر دريافت اون همه انرژى جمع كرد، با نگرانى نگاهش كرد.
-حالت خوبه؟؟
-نه، حالم افتضاحه و اگر خيلى حرف بزنى، ممكنه تاوانش رو بدى. منظورم رو رسوندم، نه؟؟
-فهميدم.
با ناراحتى گفت و تكيه داد. به بيرون خيره شد تا به محل ضبط آخرين بخش فيلم برسن. توى اون مدت زمانى كه نميدونست بايد صفت كوتاه يا بلند رو بهش نسبت بده، سعى كرده بود بهترين خودش باشه؛ هم به عنوان يه بازيگر تازه كار، و هم به عنوان 'كسى' در زندگى يونگى؛ اما بزرگترين مشكل اين بود كه يونگى هميشه توى همه چيز اشكالى پيدا ميكرد و انقدر بزرگش ميكرد كه تمام خوبى ها رو بپوشونه.
-كات!
صداى فرياد زيادى بلند يونگى، توى اتاقك پيچيد و باعث شد جيمين با ترس و نگرانى نگاهش كنه.
-تو چه مرگته، هان؟! چهارمين باره كه دارى به اين صحنه گند ميزنى پارك جيمين! انقدرى خنگى كه نميتونى چند تا ديالوگ ساده رو حفظ كنى؟!
سرش داد زد و سرزنشش كرد.
-متاسفم يونگى شى.
با صداى ضعيفى گفت و لبش رو بين دندون هاش فشار داد.
-نشنيدم!
-م...متاسفم يونگى...شى!
با صداى لرزونى گفت و وقتى يونگى محكم بازو هاش رو گرفت، با تمام نيروى باقى مونده اش، جلوى اشك هاش رو گرفت.
-وقتى باهام حرف ميزنى، سرت بالا و صدات رسا باشه! واضحه؟؟
پسر نفس عميقى كشيد و توى چشم هاش نگاه كرد.
-واضحه. متاسفم يونگى شى، ديگه تكرار نميشه.
مرد پسش زد و سمت جايى رفت كه بطرى آبش رو رها كرده بود.
-برو ديالوگ هاى لعنتيت رو دوره كن. ١٠ دقيقه ى ديگه اينجايى، فهميدى؟؟ خنگ بازى درنيار و درست حفظشون كن.
بهش دستور داد و با نگاه خشمگينش، لرزه به وجودش انداخت. جيمين به سرعت از اونجا خارج شد و همونطور كه لبش رو هر ثانيه محكمتر گاز ميگرفت، وارد اتاق گريم شد تا ديالوگ هاش رو بخونه. استرس داشت و همين باعث ميشد مدام همه چيز رو فراموش كنه. يونگى اون روز خيلى بداخلاق بود و اين شرايط رو براى جيمين خيلى خيلى سخت تر ميكرد. بعد از ده دقيقه تلاش براى حفظ كردن دوباره ى اون نوشته ها، به مكان فيلمبردارى برگشت.
-حواست رو جمع كن.
يونگى بهش هشدار داد و روبروش ايستاد.
-چشم يونگى شى.
گفت و از هرگونه نگاه كردن بهش، امتناع كرد. وقتى فيلمبردارى اون سكانس شروع شد، آب دهنش رو قورت داد و به خودش التماس كرد كه ديالوگ هاش رو از ياد نبره. وقتى تونست با موفقيت آخرين سكانس رو هم بازى كنه، ميخواست از خوشحالى داد بزنه. با تموم شدن فيلم كوتاهى كه مدت نه چندان زيادى افراد زيادى براش زحمت كشيده بودن، همه ى كاركن ها دست زدن و جيمين حتى جلو رفت تا يونگى رو بابت موفقيتشون بغل كنه؛ ولى البته كه پس زده شد. كارگردان بعد از سخنرانى كوتاه و بى حوصله اى راجع به روند فيلم و تشكر از همه ى كاركن ها، به سمت رختكن رفت. جيمين مطمئين نبود اجازه داره كنارش باشه يا نه، اما از فشارى كه داشت روح خسته ى مرد رو له ميكرد آگاه بود و دركش ميكرد. بعد از بغل كردن چند تا از بازيگر ها و چند تا عكس دسته جمعى، به سمت رختكن رفت و به آرومى وارد شد. يونگى گوشه اى نشسته بود و با چشم هاى بسته، سرش رو به ديوار پشتش تكيه داده بود. جيمين نفس عميقى كشيد و تصميمش رو گرفت. يونگى با حس كردن سنگينى اى روى پاهاش، آماده بود تا سر كسى كه به خودش اجازه داده بود مزاحم استراحتش بشه رو قطع كنه، ولى وقتى چشم هاش رو باز كرد و صحنه ى روبروش رو ديد، كاملاً تصميمش رو ناديده گرفت. پسر كوچكتر در حالى كه چيزى جز باكسر آبيش رو به تن نداشت و صورت و گردنش از خجالت سرخ شده بودن، روى پاهاش نشسته بود و دست هاش با ترديد روى رون هاى خودش بودن؛ طورى كه انگار نميدونست اجازه داره مرد رو لمس كنه يا نه. رنگ نگاه يونگى خيلى سريع تغيير كرد و اين جيمين رو حتى خجالت زده تر كرد. خودش رو مجبور كرد همونجا بشينه و اجازه بده مرد هركارى كه ميخواد باهاش انجام بده. يونگى براى اطمينان حاصل از واقعى بودن موقعيت، به آرومى دستش رو روى بدن پسرك كشيد و لرزش محسوسى به كل وجودش داد.
-جيمينى...
-چرا حالت خوب نيست هيونگ؟؟
با صداى آرومى پرسيد و بالاخره به خودش اجازه داد دست هاش رو روى شونه هاى كارگردان بذاره.
-چون صبح با چريونگ دعوام شد؛ يه دعواى خيلى بد، و من چيز خيلى خيلى اشتباهى بهش گفتم.
توضيح داد و با طمع بيشترى بدن نيمه برهنه ى پسر رو لمس كرد؛ لمسى كه قطعاً عاشقانه تداعى نميشد و جيمين تمام تلاشش رو كرد كه به اين بخش، فكر نكنه.
-كل روز رو بداخلاق بودى.
گفت و وقتى دست هاى يونگى محكم روى رون هاش كشيده شدن، ناخودآگاه بدنش رو جلو برد. با فشرده شدن عضو هاى پوشيدشون بهم، با تعحب ناله كرد و خيلى سريع لبش رو گاز گرفت تا دوباره صدايى توليد نكنه؛ موقعيت لعنتيش به اندازه ى كافى خجالت آور بود.
-ولى من يه كوچولوى به فكر دارم كه بلده چطور حالم رو خوب كنه.
مرد با نيشخند بزرگى پرسيد و ماهيچه هاى باسنش رو توى دست هاش گرفت. لمس بدن گرمش كه اونطور در اختيارش قرار گرفته بود، فقط باعث ميشد مرز هاى جنون رو زودتر از چيزى كه بايد طى كنه. جيمين صورتش رو گردن كارگردان مخفى كرد و بهش اجازه داد همونطور با طمع و شهوت بدنش رو لمس كنه. خيلى كار ها بود كه يونگى ميخواست با پسر كوچك توى بغلش انجام بده، ولى زمان مناسبش نبود؛ پس بعد از دقايق طولانى لمس پسرك، خودش رو راضى كرد كه از بدنش دل بكنه. جيمين خودش رو بهش چسبونده بود و وقتى بالاخره عقب كشيد، به هرجايى جز يونگى نگاه كرد.
-تو واسه هيونگ خيلى بى نقص و عالى اى، اين رو ميدونستى؟؟ بدن كوچكت رو اينطور در اختيارم ميذارى و كنترل كردن نيازم براى تصاحب كردنت رو سخت تر ميكنى.
با صداى خشدارى گفت و شستش رو روى لب پايينش كشيد.
-بايد برسونمت ويلا و برم به چريونگ برسم؛ زود لباس بپوش.
گفت و جيمين با تكون دادن سرش، به آرومى از روى پاهاش بلند شد. سعى كرد به خودش به چشم يه هرزه نگاه نكنه و خيلى شريع لباس بپوشه تا يونگى رو بار ديگه وارد حالت 'مين عصبانى' نكنه. كيفش رو برداشت و از در بيرون دويد تا وارد محوطه ى خارجى بشه. بارون نم نمى ميباريد و جيمين كمى سريعتر دويد تا خيلى خيس نشه. توى ماشين مرد نشست و وقتى لبخندش بى پاسخ نموند، فهميد تقديم كردن خودش به مرد، راه حلى هميشگى براى خوب كردن حالشه. يونگى پسر رو به ويلا رسوند و بوسه ى پر از علاقه اش رو جواب داد تا زودتر از ماشين پياده بشه. هنوز عطش و نياز توى رگ هاش جريان داشت، پس سريعتر ازش دور شد تا كار احمقانه اى نكنه. وقتى به خونه رسيد، همه جا به طرز عجيبى تاريك و ساكت بود. فضاى خونه طورى بود كه انگار ميخواست بهش هشدار بده؛ شايد هم انگار ميخواست خفه اش كنه. دسته گل رو به دست ديگه اش داد و در رو پشتش بست.
-عزيزم من خونه ام!
داد زد و چراغ هال رو روشن كرد. با ديدن باز بودن پله هايى كه به زير شيروانى ميخوردن، ابروش رو بالا داد. به آرومى ازشون بالا رفت و گذاشت صداى جير جيرشون توى خونه بپيچه. وقتى به اتاقك كوچك رسيد، قلبش چند ثانيه از تپش ايستاد. همسرش درست لبه ى بالكن ايستاده بود و انقدر به افتادن نزديك بود كه يونگى متوجه نشد چطور خودش رو بهش رسوند. محكم به كمرش چنگ زد و سعى كرد پايين بكشتش.
-چريونگ!
داد زد و بالاخره موفق شد و از لبه پايين بيارتش.
-اين ديگه چه كاريه، هان؟؟ براى چى ميخواستى اين كار رو بكنى؟!
با ترس بدن لاغرش رو در آغوش گرفت و دستش رو بين موهاى لختش برد.
-تو ديگه من رو دوست ندارى، ندارى! اون ميتونه بچه دار بشه، آره؟؟ از من بهتره! تا الان پيش اون بودى، مگه نه؟؟
هق هق كرد و به سينه ى مرد كوبيد تا عقب هلش بده. يونگى محكمتر از قبل بغلش كرد و سرش رو بوسيد.
-نه نه نه! البته كه نه! خودت هم ميدونى كه اينا بى معنى ان. بچه دار شدن يا نشدنت هيچ تاثيرى توى رابطمون نميذاره عزيزم، هيچى.
مطمئينش كرد و سرش رو به سينه اش فشار داد تا هق هق هاش رو آروم كنه. بدن لاغرش بين بازو هاش ميلرزيد و يونگى هر ثانيه محكمتر بغلش ميكرد تا مطمئينش كنه كه اونجاست. اگر فقط چند ثانيه دير تر ميرسيد...اون اتفاق مثل سيلى خيلى محكمى روى گونه اش بود تا به حقيقت برگرده. داشت چيكار ميكرد؟؟ ممكن بود چريونگ بميره و همه اش تقصير خودش بود. بايد اوضاع رو درست ميكرد و خودش ميدونست تنها راه حل اين ماجرا چيه.
-همه چيز رو درست ميكنه خوشگلم، قول ميدم. همه چيز قراره مثل سابق بشه، خودت ميبينى. من اينجام، فقط براى تو.
روى موهاش گفت و بدن بى حال زنى كه خوابش برده بود رو با احتياط بغل كرد. براى درست كردن شرايط فقط يه راه وجود داشت و يونگى ميدونست كه بايد مقصر شكسته شدن قلبى بشه؛ اما توى اون لحظه، هيچى جز چريونگ براش اهميت نداشت. يونگى درستش ميكرد. همه چيز رو مثل قبل ميكرد؛ مثل زمانى كه پارك جيمينى وجود نداشت كه تمام روح و جسمش رو به رعشه ى غيرقابل كنترلى بندازه.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora