يونگى بدنى كه بين بازو هاش بود رو محكمتر نگه داشت.
-امروز رو كنسل كردم جيمين، بخواب.
غر زد و اميدوار بود جيمين زودتر ساكت بشه.
-اينطورى عقب نميوفتيم؟؟
با نگرانى پرسيد و يونگى اخم كرد.
-اگر به حرف زدن ادامه بدى، مجبور ميشم بزنمت و اون وقت بايد توى خونه بمونى؛ اينطورى عقب ميوفتيم، باشه؟ ساكت شو و بذار توى آرامش بخوابيم عزيزم.
-دارى تنبلى ميكنى، ولى باشه.
جيمين گفت و بالاخره ساكت شد. انگشت هاى كوچكش رو روى پارچه ى لطيف لباس خواب مرد كشيد و با دست آزادش، با موهاش بازى كرد.
-هيونگ.
صداش زد و باعث شد مرد آه بكشه.
-جيمين، قسم ميخورم اگر ساكت...
پسر كوچكتر حرفش رو قطع كرد.
-دوست دارم. ميدونى، نه؟
يونگى لب هاش رو تر كرد.
-ميدونم، ممنون.
جيمين اخم كرد و سرش رو بالا گرفت.
-جوابش اين نيست.
يونگى چشم هاش رو باز كرد.
-البته كه هست. يكى رو دوست دارى، چون به مظرت قابل تحسينه؛ و وقتى كسى رو تحسين ميكنى، ازش يه 'ممنون' يا زيرمجموعه اى ازش رو ميشنوى. نتيجه اش اينه كه ممنون هم ميتونه جواب جمله ى كليشه اى 'دوست دارم' باشه.
-واقعاً نيازى نبود انقدر پيچيده اش كنى.
گفت و سرش رو روى سينه اش برگردوند. البته كه قرار نبود يه 'دوست دارم' از اون كارگردان بشنوه. دنيا كه قرار نبود طبق رويا ها و آرزو هاش پيش بره.
-در ضمن، دوست داشتن كليشه اى نيست.
با دلخورى اعتراض كرد و گذاشت يونگى انگشت هاى بلندش رو بين موهاش ببره.
-البته كه هست عزيزم. هر كتابى رو كه باز كنى، اين جمله توشه. همه ى فيلمنامه ها، متن آهنگ ها، شعر ها و... با اين جمله پر شدن. مردم انقدر ازش استفاده ميكنن كه ارزشش رو از دست بده.
-من زياد ازش استفاده نكردم و فكر نكنم و تو هم ازش استفاده كرده باشى.
-حدست درسته، نكردم.
جيمين خودش رو نزديكتر كشيد.
-من ميتونم اولينت باشم؟؟ ميخوام اولين كسى باشم كه بهش ميگى دوسش دارى.
با اشتياق گفت.
-بخواب مينى، بقيه اش رو سر صبحانه بگو.
جيمين با نااميدى آه كشيد.
-هميشه سر اين موضوع بحث رو عوض ميكنى.
-بحث رو عوض نميكنم و اگر هم ميكنم، واسه ى اينه كه بيخوده. چرا فقط نميخوابى؟؟
با لحن تندى گفت و جيمين سكوت رو ترجيح داد. چشم هاى خسته اش رو بست و سعى كرد به اينكه هيچوقت قرار نيست اولين عشق يونگى باشه، فكر نكنه.
•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•*•
چريونگ روى مبل تك نفره نشسته بود و تنها نورى كه خونه رو روشن ميكرد، نور چراغ مطالعه ى كنار مبل بود. وقتى يونگى برگشت، از نيمه شب گذشته بود.
-هنوز بيدارى چرى؟؟
يونگى با تعجب پرسيد و كتش رو آويزون كرد.
-گفته بودى زود برميگردى.
بهش گفت و از جاش بلند شد.
-متاسفم، يكم كارم طول كشيد و نفهميدم كى انقدر دير شد.
عذرخواهى كرد و پيشونيش رو بوسيد.
-اونم بود؟؟
وقتى به سمت اتاق ميرفت، زن پرسيد و باعث شد سر جاش بايسته.
-كى؟
با ترديد پرسيد.
-اون دختره، جيمين.
يونگى به سمتش چرخيد و سعى كرد از قانع كننده ترين لحنش استفاده كنه.
-البته كه نه عزيزم، برات توضيح دادم.
چريونگ حس ميكرد صورتش داغ شده. گيج و خسته بود و فقط آرزو داشت يكى حقيقت رو بهش بگه.
-اگر ازم خسته شدى، كافيه بهم بگى. اون خيلى از من جوون تره، نه؟ البته كه زيبا ترم هست. براى همين ديگه از خونه موندن و وقت گذروندن باهام خوشت نمياد؟
با بغضى كه سعى داشت خفه اش كنه گفت و يونگى با دلسوزى بغلش كرد.
-به هيچ وجه عزيزم. دارى اشتباه ميكنى، باشه؟؟ من هرروز بيشتر از قبل تحسينت ميكنم، معلومه كه خسته نشدم. بذار اين فيلم تموم بشه و ميبينى كه همه چيز مثل قبل ميشه. اون دختره فقط يه بازيگر تازه كاره چرى، به زندگيمون كارى نداره خوشگلم.
براش توضيح داد و موهاى رنگ شده و قهوه ايش رو نوازش كرد.
-بيا بريم بخوابيم، باشه؟؟ زياد بيدار موندى.
بهش گفت و زن بدون مقاومت، گذاشت همسرش هدايتش كنه.
-فيلم توى همين هفته تموم ميشه و ميره واسه كاراى بعديش. نگران هيچى نباش، خيلى خب؟؟ همه چيز قراره مثل سابق بشه.
مطمئينش كرد و كمرش رو نوازش كرد. چريونگ حس ميكرد لبه ى ديوارى ايستاده كه سمتى يونگى منتظرشه، و سمت ديگه چيونگ. حرف هاى خواهرش هر روز بيشتر و بيشتر به حقيقت نزديك ميشدن، ولى از طرفى هم به يونگى خيلى اعتماد داشت. اون هيچ وقت رابطشون رو به هوس زودگذرش نميفروخت. با لبخندى، خودش رو قانع كرد و سعى كرد به حالت انكار و مثبت انديشى برگرده. همه چيز خوب بود و قرار بود حتى بهتر هم بشه. خواسته اش رو براى زمان ديگه اى نگه داشت و كمى با يونگى راجع به فيلمش صحبت كرد. سعى كرد بهش روحيه بده و يادآورى كنه چقدر توى كارش عاليه. بالاخره دراز كشيدن و تازه متوجه شد چقدر بدنش دردمند و كوفته بود. شب قبل نتونسته بود بخوابه و در طول روز تاوانش رو داد. به نرمى دراز كشيد و چشم هاش رو بست. توى آغوش گرم تنها مرد زندگيش غرق شد و به صداى ضربان سريع قلبش گوش داد. با خودش تكرار كرد، 'همه چيز خوبه، ما عاشقيم، من خوشبختم...'
STAI LEGGENDO
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanfictionاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin