•* 7 *•

1.3K 278 121
                                    

جيمن با استرس و هيجان با انگشت هاش بازى ميكرد. هم ميخواست زودتر به اونجا برسه، و هم نميخواست بره اونجا و خودش رو خجالت زده كنه. فكر كردن به اينكه مين يونگى ممكنه فيلمنامه اش رو خونده باشه و حتى از اون خوشش اومده باشه تمام وجودش رو به لرزه مينداخت. طولى نكشيد كه جلوى اون رستوران بزرگ ايستادن.
-مطمئينى يه شوخى نيست؟؟ اين رستوران خيلى گرونه و براى يه قرار كارى يكم زيادى مجلله.
نامجون با سوءظن واضحى گفت و هنوزم از اين ديدار خوشحال نبود.
-اميدوارم كه نباشه. هيونگ، يعنى كارم رو پسنديده؟؟
با ذوق پرسيد و نامجون لبخندى كوچكى زد.
-خوشش اومده جيمين، چطور ممكنه خوشش نياد؟؟ ديگه برو، باشه؟
جيمين نفس عميقى كشيد و در ماشين رو باز كرد. سعى كرد با اعتماد به نفس وارد رستوران بشه تا توجه مرد رو جلب كنه. كمى اطراف رو نگاه كرد و به محض ديدنش پشت ميزى، تمام اعتماد به نفسش رو از دست داد و بهش خيره شد. نميدونست چقدر وسط رستوران ايستاده و بهش زل زده، ولى كارگردان بالاخره سنگينى اون نگاهى كه هر ثانيه عشق سوزانش رو به سمتش پرتاب ميكرد رو حس كرد. بالا رو نگاه كرد و نگاه هاشون بهم گره خورد. با انگشت اشاره كرد كه سمت ميز بره و جيمين به پاهاى لعنتيش دستور داد كه حركت كنن. با لرزش سمت ميزى كه كنار پنجره، در كنج شرقى رستوران قرار داشت رفت و جذابيت مرد رو تحسين كرد. پيراهن سرمه اى رنگش به خوبى اتو شده بود و روى سينه ى تختش خوابيده بود. آستين هاش كه تا مچ بالا زده شده بودن، باعث ميشد بازو هاش برجسته تر به نظر بيان و جيمين خيلى سريع نشست تا همونجا غش نكنه.
-به موقع اومدى.
يونگى با صداى مسخ كننده اش گفت و جيمين ناخودآگاه لبخند زد.
-ممنون آقاى مين.
-از آقاى مين متنفرم، يه چيز ديگه صدام بزن.
-ى...يونگى شى؟
مرد هومى گفت و سرش رو تكون داد.
-خوبه. جيمين، درسته؟
-بله.
جيمين مودبانه جواب داد و از نگاه كردن بهش خوددارى كرد.
-وقتى باهات حرف ميزنم بهم نگاه كن جيمين.
تقريباً دستور داد و جيمين مستقيم به چشم هاش نگاه كرد. انگار نگاهش ميتونست تا اعماق وجودش رو ببينه.
-چند سالته؟
-بيست.
يونگى لب هاش رو چين داد و ٨ سال اختلاف سنيشون ابداً براش اهميتى نداشت.
-خب، جيمين، يه چيزى سفارش بده و بعد بيشتر حرف ميزنيم.
با آرامش گفت و منو رو سمتش هل داد. جيمين به غذا ها نگاهى انداخت و از اينكه با پولى كه همراهش بود، نميتونست هزينه ى حتى يكى از اون غذا ها رو هم پرداخت كنه، نا اميد شد. كمى ورق زد و وقتى غذاى ارزونى ديد، نفس راحتى كشيد. نفهميده بود كى گارسون اومده.
-من سالاد سزار ميخورم، ممنون.
جيمين خيلى آروم به گارسون گفت.
-و؟
جيمين به يونگى نگاه كرد تا بفهمه منظورش چيه.
-سالاد سزار با چى ميخورى؟ غذات رو هم انتخاب كن.
-اوه نه، همون...
يونگى منو رو از دستش بيرون كشيد و به گارسون داد. اسم غذا هاى متعددى رو بهش گفت و در آخر ازش شراب هم خواست. جيمين ترجيح داد بهش بگه كه پولى براى پرداخت اون غذا ها نداره. خجالت آور بود، ولى خب نميخواست توى دردسر بيوفته.
-يونگى شى، من...
-نميتونى باهام بياى بيرون و فقط سالاد بخورى. وقتى من قراره حساب كنم بايد مطمئين شم كه خوب غذا خوردى.
جيمين تقريباً با آب دهن خودش خفه شد و نميدونست چى بگه. حس كرد ميتونه همونجا، بدون هيچ شكايتى بميره.
-گفتى طرفدارمى، درسته؟؟
جيمين صداش رو صاف كرد و بهش نگاه كرد.
-بله، از اولين بارى كه فيلمتون رو ديدم طرفدارتون شدم. تمام آثارتون رو ديدم و براشون نقد نوشتم. به خاطر شما بود كه به نويسندگى و بازيگرى علاقه مند شدم.
نميتونست هيجان و اشتياقش رو كنترل كنه. نميتونست راجع به عشقش به خود مرد بگه، ولى ميتونست راجع به علايق مشتركشون حرف بزنه و همين هيجان زده اش ميكرد.
-نقد هاى خوبى مينويسى جيمين، به ادبيات علاقه دارى؟
-م...ممنون. بله، خيلى زياد علاقه دارم.
-چه كتاب هايى ميخونى؟
-رمان هاى كلاسيك رو خيلى ميپسندم، ولى كتاب هاى تاريخى و فلسفى رو هم خيلى دوست دارم.
يونگى سرش رو تكون داد و به آرومى تحسينش كرد.
-قلم خوبى دارى، واضحه كه دانش ادبيت هم بالاست. ويژگى هاى خيلى خوبى براى يك نويسنده ان، بايد بهشون افتخار كنى.
گونه هاى مرد جوان تر به آرومى سرخ شدن و اين به نظر يونگى بامزه بود. قبل از اينكه بخواد سوال ديگه اى بپرسه، گارسون غذا هاشون رو روى ميز گذاشت و ليوان هاشون رو با شراب قرمز و گرونى پر كرد. يونگى چندين نوع غذا سفارش داده بود و جيمين نميتونست با نخوردنشون بهش بى احترامى كنه.
-ممنونم يونگى شى.
مودبانه تشكر كرد.
-فقط يه غذاست جيمين، تشكر نيازى نيست. بخور.
منتظر شد تا غذايى كه ميخواد رو انتخاب كنه و وقتى پسر بلافاصله خوراك فرانسوى رو سمت خودش كشيد، لبخند زد.
-فيلمنامه ات رو خوندم.
بهش خبر داد و جيمين به خودش دستور داد كه لقمه اش رو قورت بده تا باهاش خفه نشه.
-و...واقعاً؟
-همه ى نقد هات رو هم خوندم. به عنوان يه هنرمند، به نقد هاى منفى و پوچ مردم عادت كردم، ولى نقد دانشجو ها برام خيلى جذابه. شما ها صادق و ركين، و خلاقيت و قانون شكنى هنوز توى وحودتون از بين نرفته. نقد هاى تو حرفه اى و جذب كننده ان و خيلى وقته كه ميخونمشون. وقتى فيلمنامه ات رو خوندم، فهميدم كه تو همون منتقد مورد علاقمى. دنيا كوچكه، نه؟
جيمين بدون اينكه متوجه بشه چنگالش رو انداخت و با دهن باز به مرد خيره شد. نميتونست با اون همه احساسات مختلف كنار بياد.
-ن...نظر لطفتونه يونگى شى، من...من نميدونم چى بگم.
-ترجيح ميدم كه چيزى نگى و غذات رو بخورى. كل شب رو براى مكالمه داريم، بهتره الان از غذامون لذت ببريم.
جيمين طورى به بشقابش زل زد كه انگار انتظار داشت سوراخ بشه. با دستى كه از شدت هيجان ميلرزيد، چنگالش رو توى دهنش برد و آشپزش رو تحسين كرد. طعم شيرينِ هويج و كدو توى دهنش آب شد و باعث شد مقدار بيشترى از غذا رو وارد دهنش كنه. شامشون توى آرامش و با صداى دلنشين پيانو گذشت. هرچى بيشتر اونجا مينشستن، يونگى بيشتر به اين نتيجه ميرسيد كه جيمين واقعاً زيباست؛ البته چيزى نبود كه خودش رو درگيرش كنه، ولى نگاه هاى كوچكى كه بهش مينداخت اين حقيقت رو فرياد ميزدن. بعد از شام، يونگى مبلغى كه به نظر خيلى زياد ميرسيد رو پرداخت كرد و از جيمين خواست دنبالش بياد. با هم از رستوران خارج شدن و جيمين داشت با تمام وجودش سعى ميكرد كه محكم به نظر بياد.
-براى خونه رفتن كه عجله ندارى؟
يونگى پرسيد و در ماشين رو براى جيمين باز كرد.
-نه، هيونگ گفت هروقت كه بخوام ميتونم بهش زنگ بزنم تا بياد دنبالم.
سوار ماشين شد و از بوى عطرى كه توى بينيش پخش شد لذت برد. رايحه ى تلخ كارگردان با تميزى صندلى هاى چرمى ماشين مخلوط شده بود و جيمين حس ميكرد داره هواى بهشت رو استشمام ميكنه.
-اين هيونگى كه ازش حرف ميزنى كيه؟
يونگى پرسيد و ماشينش رو روشن كرد.
-نامجون هيونگ صميمى ترين دوستمه و سئول زندگى ميكنه. تا وقتى اينجام پيش اون ميمونم.
-اهل كجايى؟
-بوسان.
يونگى سرش رو تكون داد و بالاخره فهميد اون لحجه و بامزه مال كجاست. توى خيابون ها حركت ميكرد و جيمين با دقت به بيرون خيره شد بود. سئول جاى قشنگى بود، ولى براى جيمين زيادى بزرگ به نظر ميومد. توى اون شهر مثل يه تكه ى اضافه به نظر ميرسيد و از اينكه قرار بود پسفردا به شهر خودش برگرده خوشحال بود. انقدر توى افكارش غرق شده بود كه وقتى در سمت خودش باز شد، كمى پريد.
-رسيديم.
يونگى بهش گفت و دستش رو دراز كرد. جيمين با ترديد دستش رو توى دست بزرگ مرد گذاشت و اجازه داد به آرومى از ماشين به سمت بيرون بكشتش. به نظرش يونگى يه جنتلمن واقعى بود و اين قلبش رو بيشتر به تپش مينداخت. يونگى بدون اينكه دستش رو رها كنه سمت درياچه ى بزرگى بردش. نسيم خنكى از سمت آب ميوزيد و باعث شد جيمين به آرومى خودش رو بغل كنه. روى نميكتى نشستن و جيمين نميدونست بايد به كجا نگاه كنن. يونگى كتش رو روى شونه هاى پسر انداخت و با صورت متعجبش روبرو شد.
-ممنونم يونگى شى.
ازش تشكر كرد و مرد فقط سرش رو تكون داد.
-تا كى قراره سئول بمونى؟
-پسفردا صبح زود برميگردم بوسان.
-گفتى دوست دارى فيلمنامه ات رو كارگردانى كنم و به اين زودى ميخواى برى؟
-من...راستش مادرم منتظرمه و اينجا ديگه كارى ندارم.
براش توضيح داد و كت رو بيشتر روى خودش كشيد.
-فيلمنامه ات خوب بود. اشكالات كوچكش رو درست ميكنم و اون وقت عالى تر ميشه. موضوعش جالبه، فكر نميكردم شجاعت نوشتنِ همچين چيزى رو داشته باشى.
-شما داشتيد. فيلمنامه هاى زيادى داريد كه دست روى نقطه ضعف هاى جامعه ميذاره و منم ميخواستم راجع بهش بنويسم. به طرق مختلف به خودم هم مربوطه.
-البته، نوشته هاى هركس از بخش هاى مختلف وجودش نشأت ميگيرن.
جيمين سرش رو تكون داد و به انعكاس ماه توى آب درياچه خيره شد.
-ازت ميخوام كه مدت بيشترى توى سئول بمونى جيمين.
پسر كوچكتر بهش نگاه كرد و سيب گلوش به طور واضحى حركت كرد.
-چ...چرا؟
يونگى بهش نزديكتر شد.
-ميخوام فيلمنامه ات رو كارگردانى كنم.
مرد جوونتر دست رو روى دهنش گذاشت و اميدوار بود كه همه ى اينا فقط يه روياى شيرين نباشه. نميدونست داره درست ميشنوه يا نه، ولى از جاش بلند شد تا راهى براى كنترل هيجانش داشته باشه.
-يونگى شى، شما جدى ايد؟؟ منظورم اينه كه، مايه ى افتخارمه!
بلند تر از چيزى كه ميخواست گفت و لبخندى زد كه چشم هاش رو به دو تا هلال پرستيدنى تبديل كرد.
-يه شرط داره.
يونگى با جديت گفت و جيمين سريع سر جاش نشست. ميتونست بدون شنيدن شرطش، قبول كنه؛ ولى ادب رو رعايت كرد و دهنش رو بست.
-من كارگردانى و تهيه كنندگيش رو به عهده ميگيرم، به شرطى كه تو توش بازى كنى.
جيمين دهنش رو باز كرد تا موافقت بى قيد و شرطش رو اعلام كنه، ولى ادامه ى حرف مرد، دهنش رو بست.
-با من.
توى صورت يونگى ذره اى مزاح به چشم نميخورد و همين موضوع، لرزش و سرمايى ناشى از حسى ناشناخته رو توى ستون فقرات جيمين ايجاد ميكرد.
-ش...شما ميخوايد...چه نقشى بازى نكنيد؟
با اينكه جواب لعنتيش رو ميدونست، بايد ميشنيدش؛ بايد حتماً ميشنيد تا بتونه باور كنه.
-نقش مقابل تو رو.
جيمين با گيجى بهش خيره شد و نميدونست بايد خوشحال باشه يا نه. خط به خط اون فيلمنامه توى ذهنش بود و اميدوار قسمت هاى خاصى ازش حذف بشه. امكان نداشت مين يونگى هم بخواد اون ها رو بازى كنه. آب دهنش رو قورت داد.
-چرا؟
يونگى ابروش رو بالا داد.
-چى چرا؟؟
-چرا ميخوايد توش بازى كنيد؟ كارى نيست كه شايسته ى اولين تجربه ى بازيگرى كسى مثل شما باشه.
-من كسى ام كه براى زندگيم تصميم ميگيرم و تصميمم اينه كه با تو، پارك جيمين، توى فيلمى كه فيلنامه اش رو نوشتى بازى كنم. نياز به توضيح بيشترى دارى بچه جون؟
جيمين توى اون لحظه به جاى توضيح، به يه سيلى نياز داشت تا واقعاً باور كنه كه خواب نيست.
-حالا تو بايد تصميم بگيرى. ميخواى پيشنهاد رو قبول كنى يا نه؟
جيمين به خيره شدن به چهره ى خوش تراش مرد ادامه داد و چند بار دهنش رو باز و بسته كرد تا حرف بزنه.
-بله، قبول ميكنم يونگى شى.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant