* 18 *

1.1K 246 119
                                        

تقريباً ٨ شب بود كه بالاخره دست از خيابون گردى برداشت و وارد خونه شد. بوى خوش غذا توى خونه پيچيده بود. كت و كيفش رو توى كمد جلوى در گذاشت و همونطور كه آستين هاش رو بالا ميزد، به سمت هال رفت.
-اوه، يونگى هم بالاخره اومد!
چريونگ با خوشحالى گفت.
-ببين كى اومده ملاقاتمون عزيزم!
به مردى كه روى مبل تك نفره نشسته بود و فنجون ظريف قهوه رو توى دستش گرفته بود اشاره كرد. يونگى با ديدنش خشك شد و آب دهنش رو قورت داد.
-اوه، آم...واو! نامجون، اينجا چيكار ميكنى؟؟
با خوشحالى تصنعيش گفت و باهاش دست داد.
-اومدم بهتون سر بزنم. خيلى وقته همديگرو نديديم، نه؟؟ درست بعد از مرگ نايون.
جمله ى آخر رو با جديت گفت.
-دختر بيچاره، خيلى جوون بود.
چريونگ با تاسف گفت و غذا رو روى ميز كوچك گذاشت.
-به آدماى نامناسبى اعتماد كرد.
گفت و به يونگى خيره شد تا تاثير حرفش رو بيشتر بكنه.
-بازم متاسفم.
زن گفت و پيشبندش رو كنار گذاشت. قبل از اينكه كنارشون بشينه، تلفنش زنگ خورد.
-چند لحظه ببخشيد.
عذرخواهى كرد و سمت اتاق رفت. يونگى سريع يقه ى نامجون، كه با بيخيالى رو اعصابى بهش نگاه ميكرد، رو گرفت.
-فكر ميكنى دارى چه غلطى ميكنى روانى؟؟ ميخواى به همه چيز گند بزنى؟!
نامجون مرد رو عقب هل داد و بشقابش رو با غذا پر كرد.
-امروز خيلى بد با جيمينى رفتار كردى، خيلى خيلى بد. بهت هشدار داده بودم.
با لبخند گفت و يونگى دلش ميخواست با يه مشت، اون رو محو كنه.
-به تو هيچ ربطى نداره كه چطورى باهاش رفتار ميكنم، شنيدى؟؟ جيمين.مال.منه.
از بين دندون هاش گفت.
-يادم نمياد به تو سپرده باشمش. بهت اجازه نميدم اعصاب خوردياى زندگى متأهليت رو سر جيمين خالى كنى.
بهش گفت و قبل از اينكه يونگى بتونه جواب بده، چريونگ برگشت.
-واقعاً خوشحالم كه يونگى به تمام كاركناش پول خوب ميده و مراقبشونه. اتوبوس تور تصادف كرده چون كمپانى راننده ى غيرواجد شرايط رو براى تور انتخاب كرده بود. واقعاً شرم آوره.
زن آهى كشيد و سر ميز نشست.
-چقدر خوب كه مراقب كاركنات هستى يونگى.
نامجون بهش طعنه زد و يونگى لب هاش رو روى هم فشرد.
-توى فيلم جديدش، با اينكه چند تا كار رو با هم انجام ميده، بازم حواسش به اون دختره هست. اين خيلى شيرينه.
ازش تعريف كرد و نامجون خنده ى كوچكى كرد.
-پس نقش روبروى يه 'دختر' رو بازى ميكنى، چه جالب. اسمش چى بود؟؟ جيمين؟
يونگى با تعجب، ترس و خشم بهش نگاه كرد و چريونگ چند ثانيه توى فكر فرو رفت، ولى ظاهراً نميخواست زياد بهش بپردازه؛ پس سرش رو تكون داد.
-آره، جيمين.
صداش رو صاف كرد و لقمه اى توى دهنش گذاشت.
-تو واقعاً مهربونى يونگى، جدى ميگم. كى به بازيگرش خونه ميده؟؟
نامجون با دلسوزى ساختگيش گفت و يونگى رو به سرفه انداخت.
-به بازيگرت خونه دادى؟
چريونگ با تعجب پرسيد.
-ا...البته كه نه عزيزم، جيمين يكم وضع ماليش بده، باشه؟ شبايى كه تا ديروقت تمرين ميكنه، توى ويلا ميخوابه چون نميتونه پول اتوبوس رو بده، همين. موضوع بزرگى نيست، خيلى وقته كه نميذارم تا ديروقت بمونه.
با لبخند مضطربى گفت.
-اوه، عزيزم، تو واقعاً خيلى فوق العاده اى.
زن با علاقه گفت و موهاش رو نوازش كرد.
-ممنونم، واقعاً موضوع مهمى نيست.
سعى كرد بحث رو تموم كنه تا شايد ضربان لعنتى قلبش به حالت عادى برگرده. ادامه ى شام، با مكالمه ى چريونگ نامجون گذشت و يونگى سعى تا حد امكان، چيزى نگه. وقتى نامجون رو بدرقه ميكرد، ميدونست كه هر كارى ازش برمياد و اين بيشتر ميترسوندش.
-اين ديدار، فقط يه هشدار بود. مجبورم نكن چيزاى بيشترى بگم، فقط تو ميتونى دهنم رو بسته نگه دارى.
-تو يه روانى اى كيم نامجون، شنيدى؟ يه روانى كه ديوونه ى توجهه. از خونه ام برو بيرون.
عقب هلش داد.
-به نظرت اگر جيمين بدونه چه جور آدمى هستى، بازم پيشت ميمونه تا روح و گرايشت رو ارضا كنى؟؟ بعيد ميدونم.
نامجون با لبخند خبيثى گفت و يونگى چشم هاش رو ريز كرد.
-اگر به رفتار هاى افتضاحت ادامه بدى، قضيه ى نايون رو بهش ميگم و ميذارم خودش انتخاب كنه ميخواد پيش كسى مثل تو باشه يا نه.
يونگى قدمى به جلو برداشت.
-اين كار رو نميكنى عوضى، شنيدى؟؟
-پس امتحانم كن.
شونه هاش رو بالا انداخت و سمت ماشينش رفت.
-عوضى لعنتى.
زيرلب گفت و كتش رو برداشت.
-كجا ميرى؟؟
چريونگ با تعجب پرسيد و يونگى حتى بهش نگاه هم نكرد.
-برنميگردم، منتظرم نباش.
گفت و گذاشت صداى كوبيده شدن در، بدن نحيف زن رو بلرزونه. ميدونست، همه چيز رو ميدونست. چون چشم هاش رو روى نقوص همسرش بسته بود احمق يا ساده لوح نبود. تمام تغييراتى كه داشت صورت ميگرفت رو ميديد و فكر ميكرد اگر بهشون توجهى نكنه، از بين ميرن. آروم به در تكيه داد و روى زمين نشست.
-كى همه چيز رو بينمون تموم كردى، يونگيا؟
آروم زمزمه كرد و گذاشت اشك هايى كه مدت ها نگهشون داشته بود، روى دامن اتو شده اش بريزن.
************
جيمين با صداى بلند بسته شدن در، از خواب پريد. ترسيده بود و چند ثانيه طول كشيد تا چشم هاش به تاريكى مطلق اتاق عادت كردن. از تخت پايين رفت و هودى نامجون رو پايين تر كشيد. از اتاقش بيرون رفت و ديد كه چراغ پايين پله، روشن شده. به ديوار تكيه داد و آب دهنش رو قورت داد. كمى جلو تر رفت و سايه ى مردى رو ديد كه با خستگى بالا ميومد. نفس راحتى كشيد. البته كه يونگى بود. لبخند خوابالودى زد و با خيال راحت به سمت پله ها رفت. ولى مردى كه با چشم هاى سرخ شده و قدم هاى بلند به سمتش اومد تا گلوش رو بگيره، فقط شبيه يونگى بود؛ امكان نداشت يونگى نصفه شب بياد اونجا و بخواد خفه اش كنه. مرد به ديوار فشارش داد و حلقه ى دستش رو دور گلوش محكم كرد.
-تو...پارك جيمين، فكر كردى كى هستى؟؟
با صداى آروم و خشنى گفت و بوى الكل به پسر شوك زده، حمله كرد.
-فكر كردى كى هستى كه ميخواى زندگيم رو خراب كنى؟!
سرش داد زد و جيمين دست لرزونش رو روى مشت مرد گذاشت.
-هيونگ...د...دارى حفه ام ميكنى...هيونگ.
با صداى ضعيفى گفت و وقتى يونگى فشار روى گلوش رو كم كرد تا محكمتر بگيرتش، نفسش توى سينه اش حبس شد.
-ميخواى نابود شم؟! ميخواى هرچيزى كه براى به دست آوردنش خودمو به فاك دادم از دست بدم؟! اينطورى خوشحال ميشى؟!
توى صورتش داد زد.
-جوابم رو بده! خوشحال ميشى وقتى ببينى مثل تو به هيچ تبديل ميشم؟! تو هيچى نيستى، شنيدى؟؟ هيچى!
فرياد زد و بدن سبكش رو كنار هل داد. پسر روى زمين افتاد و هوا رو با شدت وارد ريه هاى محتاجش كرد. اشك هاى ناشى از تحقير شدن و خفگى، روى گونه هاش ريختن و دستش رو روى گلوش كشيد تا از سوزشش كم كنه. يونگى هم خودش رو روى زمين انداخت و به ديوار تكيه داد.
-ميدونى حقيقت چيه بچه جون؟؟ منم مثل تو هيچى نيستم. من هيچى نيستم جيمين، هيچى! تمام اين سال ها يه ماسك تو خالى و دروغى بودم، معلومه كه هيچى نيستم.
گفت و گذاشت ديوار هاى سرد بودن و قوى بودنش فرو بريزن. جيمين چشم هاش رو بسته بود و سينه اش به تندى بالا و پايين ميرفت. صداى هق هق خشدار و دردمندى توجهش رو جلب كرد. بينيش رو بالا كشيد و به مرد به ظاهر قوى اى كه حالا توى زانو هاش اشك ميريخت نگاه كرد. چطور ميتونست كنارش نباشه؟ اون فقط به يكم عشق و آرامش و شايد هم امنيت نياز داشت و جيمين ميدونست كه فقط اون ميتونه اين ها رو بهش هديه بده. جيمين مثل دارويى بود كه يونگى ميتونست بيمارى لاعلاجش رو باهاش درمان كنه. خودش رو سمتش كشيد دست هاش رو از بين موهاش بيرون كشيد. يونگى با صورت و چشم هاى سرخ نگاهش كرد. پسرك دست هاى خشك شده اش رو بوسيد و به اين حقيقت كه همين دست ها ميخواستن خفه اش كنن، بى توجهى كرد. بار ديگه بوسيدشون و گونه اش رو روشون كشيد. خودش رو بين پاهاى مرد مست و دلشكسته جا داد و پيشونيش رو به پيشونى عرق كرده اش چسبوند.
-متاسفم. جيمينى، متاسفم متاسفم.
گفت و گذاشت سرش روى شونه ى پسر بيوفته. جيمين شونه هاى لرزون كارگردان رو بغل كرد و شونه اش رو بوسيد. دست هاى بزرگ يونگى روى كمرش نشستن و محكم به بدن گرم خودش فشردنش. اشك هاش لباس جيمين رو خيس كرده بودن.
-من هيچى نيستم، فقط يه عوضى ام. متاسفم عزيزم. خيلى خيلى متاسفم كه بهت آسيب ميزنم.
با صداى گرفته اى گفت و جيمين سرش رو بوسيد.
-هيشششش، اشكالى نداره. تو نميتونى 'هيچى' باشى وقتى همه چيز منى يونگى. ميدونم كه تو بهم آسيب ميزنى، ولى من واقعاً عاشقتم هيونگ. احمقانه است كه ميخوام به خاطرت تمام ارزش هام رو نابود كنم، ولى مشكلى نيست. اشكالى نداره اگر بهم صدمه ميزنى، تو فقط ديگه نميتونى فشارى كه سال ها تحمل كردى رو روى شونه هات حمل كنى. من ميفهممت يونگى، اينجام كه فشار رو روى من خالى كنى تا صبح بعد بازم با لبخند برى سر كار و به آرزو هات برسى. عيبى نداره كه از كنترل خارج ميشى، من همه ى مشكلاتت رو درك ميكنم. تو فقط يه انسانى كه از تظاهر خسته شده، من تكيه گاهى ميشم كه بهش تكيه بدى و كمى استراحت كنى.
بهش گفت و حتى يك ثانيه هم دست از نوازشش نكشيد. توى همون لحظات بود كه حقيقت به مرد ضربه ى قابل توجهى زد. حقيقتى كه هيچ وقت قرار نبود قبول كنه. حقيقتى كه هيچ وقت قرار نبود بازگو بشه و قرار بود باهاش به گور بره. همونجا، قسم خورد كه نذاره اون حقيقت از بين لب هاش بيرون بياد يا حتى براى خودش تكرار بشه. از خودش دورش كرد و فقط جيمين رو توى بغلش گرفت. گذاشت اشك هاش سطح بيشترى از لباسش رو خيس كنن و درد هاى بيشترى رو بيرون بريزن.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora