چريونگ روزنامه رو از بين دست هاى يونگى بيرون كشيد و روى پيشخوان انداخت.
-وقت صبحانه است.
مرد آهى كشيد و بشقاب رو سمت خودش كشيد.
-باشه باشه، حواسم نبود.
به قهوه اش نگاهى انداخت و سمت ديگه اى هلش داد.
-ميشه آب پرتقال برام بيارى عزيزم؟
چريونگ با تعجب نگاهش كرد.
-ولى تو هر روز صبح قهوه ميخورى.
-به نظرم آب پرتقال براى صبحانه ايده ى بهتريه.
چريونگ چند ثانيه به شوهرش نگاه كرد تا مطمئين بشه خودشه.
-باشه، حتماً.
با لبخند گفت و فنجون رو برداشت. پرتقال هاى تازه اى كه خريده بود رو بريد و آبشون رو گرفت. يونگى هم توى اون فاصله، املتى كه به نظرش چيزى كم داشت رو خورد. شايد هم مثل هميشه پخته شده بود؛ فقط آدمى كه ميخواست اون رو نپخته بود. چريونگ ليوان بلند و حاوى نوشيدنى نارنجى رنگ رو جلوش گذاشت.
-چطور شده بود؟
با سر به بشقاب خاليش اشاره كرد و بالاخره نشست.
-عالى شده بود عزيزم، مثل هميشه.
چريونگ لبخند زد و چنگال خودش رو برداشت.
-سه شب ميرم ويلا، بايد روى فيلمنامه كار كنم.
بهش گفت و آخرين جرعه از آب ميوه ى طبيعيش رو سر كشيد.
-اوه، من...من ميخواستم امشب بيول رو بيارم.
-اين خيلى خوبه عزيزم، اينطورى تنها نميمونى.
-نميشه فردا برى؟
يونگى همونطور كه كوله و كتش رو برميداشت، موهاى زن رو بوسيد.
-از برنامه عقبم چرى، نميتونم بمونم.
زن با ناراحتى آهى كشيد و سرش رو بالا گرفت؛ ولى به جاى لب هاى همسرش، گونه اش نصيبش شد.
-بعداً ميبينمت خوشگلم، باشه؟
با لبخند گفت و كفش هاش رو پوشيد.
-باشه. لباس گرم برداشتى؟؟
-آره، همه چيز رو برداشتم.
-توى ويلا چيزى دارى بخورى؟؟ ميخواى توى راه برگشت از كار برات غذا بيارم؟
-نه، همه چيز هست.
-مراقب خودت باش.
-تو هم همينطور. بعداً بهت زنگ ميزنم، باشه؟ با بيول خوش بگذره.
گفت و سريع از خونه خارج شد؛ چون نميتونست براى ديدن پسر كوچكى كه توى ويلا منتظرش بود صبر كنه. حس ميكرد اون پسر مثل نياز حياتى زندگيشه كه ساليان سال ازش دريغ شده. سر راه، مقدارى خوراكى خريد و موهاش رو مرتب كرد. ميدونست كه جيمين اون ساعت صبح، خوابه؛ پس خيلى آروم وارد شد و كيسه هاى خريدش رو روى ميز گذاشت. كتش رو روى صندلى آشپزخونه گذاشت و با كيفش بالا رفت. به آرومى در اتاق رو باز كرد و با نديدن جيمين ابروش رو بالا انداخت. با شنيدن صدايى از پايين، پله ها رو پايين رفت و جيمين رو ديد كه با گيجى به خريد هاى يونگى نگاه ميكنه.
-ببين كى ساعت ٨ صبح بيداره.
باهاش شوخى كرد و جيمين بهش نگاه كرد.
-اوه، سلام. قرار نبود شب بيايد يونگى شى؟
يونگى اخم كرد و به يخچال تكيه داد.
-فكر كردم راجع به 'يونگى شى' حرف زديم.
-حق با شماست، ولى...ولى اين درست نيست و خودتون بهتر ميدونيد. من نميتونم، لطفاً دركم كنيد و اوضاع رو سخت تر نكنيد.
يونگى نفسش رو صدا دار بيرون و داد و تكيه اش رو از سطح سرد يخچال گرفت.
-علاقه ى شديدى به آزار دادن خودت دارى، نه؟ تو من رو دوست دارى جيمين، ولى حالا كه راه برات باز شده دارى خودت رو لوس ميكنى. براى كى دلسوزى ميكنى؟ زنم؟؟ چشمات رو باز كن و حقيقت رو ببين، بايد واسه خود لعنتيت دلسوزى كنى بچه جون!
گفت و با قدم هاى آروم به سمتش رفت. جيمين عقب رفت تا شايد بتونه مرد رو هم عقب نگه داره.
-يونگى شى، لطفاً.
جيمين گفت و كمرش رو به ديوار چسبوند. به فضاى كوچك آشپزخونه لعنتى فرستاد و وقتى يونگى دست هاش رو دو طرف سرش، روى ديوار گذاشت، آب گلوش رو قورت داد.
-بهم نگو يونگى شى يا هر كوفت محترمانه ى ديگه اى.
بهش گفت و صورتش رو نزديك برد.
-لطفاً نكن، خواهش ميكنم.
جيمين تقريباً التماسش كرد و دست هاش رو براى عقب زدن بدنش، روى سينه اش گذاشت.
-ساكت شو جيمين.
يونگى بدن هاشون رو بهم چسبوند و لب هاى گرمش رو روى خط فكش گذاشت.
-بسه!
جيمين با صداى بلندى گفت و مرد رو عقب هل داد. كارگردان با عصبانيت مچ هاى ظريف پسر رو گرفت و بالاى سرش برد.
-گفتم ساكت شو!
از بين دندون هاش گفت و حس ميكرد پسر كوچكتر داره حقش از تجربه كردن چيزى كه سال ها ازش محروم بوده رو ميگيره.
-لطفاً لطفاً لطفاً.
سرش رو چرخوند و چشم هاش رو روى هم فشار داد.
-بهم نگاه كن.
-نه، خواهش ميكنم.
-نگاهم كن!
سرش داد زد و جيمين با ترس به صورت خشمگين يونگى نگاه كرد.
-بهت التماس ميكنم كه تمومش كنى.
جيمين ازش خواهش كرد و سعى كرد دست هاش رو آزاد كنه.
-جيمين، دهن لعنتيت رو ببند.
باحرص تقريباً غريد.
-يونگى شى...
-گفتم خفه شو!
با خشم داد زد و بدون اينكه فكر كنه، با سيلى اى پسر بيچاره رو روى زمين انداخت. جيمين تقريباً از شوك خشك شد و گذاشت بدنش روى زمين بيوفته. روى گونه ى داغش دست كشيد تا مطمئين بشه كه از يونگى سيلى خورده يا نه. يونگى به خودش اومد و دستش رو مشت كرد. سريع جلوى پسر نشست و صورتش رو گرفت.
-جيمينى، معذرت ميخوام. خيلى معذرت ميخوام بچه جون، باشه؟ اصلاً نفهميدم چى شد.
بهش گفت و به آرومى اون رو توى بغلش كشيد.
-ببخشيد، نبايد اين كار رو ميكردم.
جيمين مثل يه عروسك از كار افتاده توى بغل مرد گم شده بود و دست هاش بى حركت، روى زمين بودن.
-متاسفم، جدى ميگم. من...من يه دفعه كنترلم رو از دست دادم، نميخواستم بهت آسيب بزنم.
بهش توضيح داد و موهاش رو نوازش كرد.
-ب...برو بيرون.
به آرومى نجوا كرد و گذاشت قطره اى از اشك، روى گونه اش بلغزه.
-چى گفتى؟
يونگى كمى عقب كشيد و به صورتش نگاه كرد.
-گفتم برو بيرون، لطفاً برو.
يونگى سرش رو تكون داد.
-باشه، ميرم. شب دوباره برميگردم پيشت، باشه؟
-لطفاً فقط تنهام بذار.
بهش گفت و چشم هاش خيسش رو بست. خودش رو عقب كشيد و زانو هاش رو بغل كرد.
-جيمينى، من...
-تنهام بذار يونگى شى.
يونگى به خاطر لقب محترمانه اى كه بعد از اسمش از بين لب هاى جيمين خارج شد، دندون هاش رو بهم فشرد ولى ميدونست كه بايد كمى تنهاش بذاره تا آروم بشه. خودش رو بابت از دست دادن كنترلش سرزنش كرد و به آرومى از جاش بلند شد.
-براى ويلا خريد كردم. اگر چيزى ميخواستى كه نگرفتم، بهم زنگ بزن.
-فقط برو.
-باشه، دارم ميرم. بازم معذرت ميخوام.
جيمين روش رو برگردوند و فقط به صداى باز و بسته شدن در ورودى گوش داد. سرش رو روى زانو هاش گذاشت و بى صدا گريه كرد. جواب دفاع كردن از حق زنى كه شوهوش ميخواست بهش خيانت كنه يه سيلى تحقير كننده بود؟ نميدونست بايد از چه راهى خودش رو از اون مخمصه رها كنه. دوراهى بين قلب و مغزش داشت ديوونه اش ميكرد و نميدونست چقدر ديگه ميتونه تحمل كنه. صداهاى توى سرش داشتن كرش ميكردن و ميخواست داد بزنه تا همشون خفه بشن. مادرش از بچگى كه براى بازى به پارك ميبردش، بهش ميگفت كه به چيز هايى كه مال اون نيستن دست نزنه. يونگى مال اون نبود، نميتونست لب هاى كسى رو ببوسه كه بهش تعلق نداشت. نميفهميد چرا كسى كه حتى حاضر نبود فيلمنامه اش رو بخونه، اينطور به چشيدن لب هاش محتاج بود. بهش گفته بود كه همسرش رو دوست داره، پس دليل اين رفتار ها چى ميتونست باشه؟ بايد باور ميكرد كه يونگى توى اون مدت كوتاه اونقدر بهش دل بسته؟ نميخواست به اين فكر كنه كه اون زن بيچاره بعد از فهميدن اين اتفاقات قراره چه حالى پيدا كنه. جيمين قرار نبود بذاره اتفاقى بيشتر از چند تا بوسه اى كه بينشون رد و بدل شده بود بيوفته؛ حاضر بود براى اين كار عشق نحسش رو خاك كنه. خودش هم نميدونست چرا زن يونگى اونقدر براش مهم شده. شايد سعى ميكرد با دفاع از اون، از شخصيت و روح رنجور خودش دفاع كنه. نميخواست عامل جدايى باشه، نميخواست عامل شكسته شدن قلبى باشه، نميخواست به خاطر علاقه اش به اون كارگردان به كسى آسيب بزنه. جيمين فقط يه رابطه ى معمولى ميخواست و اينطور كه معلوم بود، بايد آرزوش رو همراه خودش به گور ميبرد.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
يونگى در رو باز كرد و بلافاصله، بوى غذا به مشامش رسيد. حدس زد كه كيمچى باشه. در رو بست و كتش رو آويزون كرد. با خودش گفت كه جيمين حتماً آرومتر شده و ميتونه دركش كنه. آروم وارد آشپزخونه شد و به پيشخوان تكيه داد تا جيمين رو حين آشپزى تماشا كنه.
-سلام كوچولو.
بهش گفت و از اينكه جيمين حتى بهش نگاه هم نكرد، فهميد كه اون بچه هنوز از دستش عصبانيه.
-هى، من كه معذرت خواهى كردم.
جيمين بشقابى پر از غذا روى ميز گذاشت.
-براتون غذا پختم. شب بخير.
با لحن سردى كه خودش رو هم متعجب ميكرد گفت و باعث شد يونگى سد راهش بشه.
-بايد باهام شام بخورى.
-بريد اونور لطفاً.
جيمن گفت و سعى كرد بدون نگاه كردن بهش، كنار بزنتش. يونگى سعى كرد به خاطر اون لحن محترمانه، كنترلش رو از دست نده.
-جيمين، واقعاً ازت معذرت ميخوام. بيا، بيا بغلم.
بهش گفت و وقتى دست هاش رو باز كرد، پسر عقب رفت.
-من نم...
-ششش، بيا بغلم عزيزم. بذار آرومت كنم، باشه؟؟ بيا اينجا.
جيمين با شنيدن اون حرفاى رمانتيك و ناگهانى سر جاش خشك شد و يونگى از اين فرصت براى در آغوش كشيدنش استفاده كرد.
-ولم كن.
اين بار با ضعف گفت و وقتى يونگى محكمتر سرش رو به سينه ى خودش چسبوند، تسليم شد. يونگى دستش رو بين موهاش برد و فهميد كه نقطه ضعف اون پسر، فقط كمى توجه و يه مشت پرت و پلاى رمانتيكه.
-ببخشيد عزيزم، باشه؟ منظورى نداشتم.
يونگى بار ديگه روشى كه تازه كشف كرده بود رو امتحان كرد و وقتى بدن پسر بين بازو هاش نرم شد، شكش به يقين تبديل شد. براى بيشتر كردن اثر حرفش، گونه اى كه بهش سيلى زده بود رو به آرومى بوسيد.
-بيا بريم شام بخوريم، خب؟
-ولى...
-شششش، خرابش نكن.
جيمين دهنش رو باز كرد تا در ازاى سيلىِ احتمالىِ ديگه اى، پسش بزنه؛ ولى اون حرف ها و عمق چشم ها...دهنش رو بست و بابت اينكه نميتونست خود لعنتيش رو جلوى اون كنترل كنه، از خودش متنفر بود. يونگى به آرومى سمت ميز كشيدش و انقدر عاشقانه غذاش رو باهاش تقسيم كرد، كه جيمين به تمام حواس پنجگانه اش شك كرد. بعد از اينكه مقدار كمى از غذاى يونگى توسط خود يونگى بهش خورانده شد، تشكر آرومى كرد. كارگردان دستمالى برداشت و گوشه ى لب هاى حجيم پسر رو باهاش پاك كرد.
-به طرز عجيبى دستپخت خوبى دارى، پارك جيمين.
-از مامانم ياد گرفتم.
با خجالت گفت و سعى كرد دستش رو از بين دست گرم يونگى بيرون بكشه.
-ديگه بريم بخوابيم، هوم؟
-باشه.
از جاش بلند شد ودنبالش رفت. دست هاى توى هم قفل شدشون زيبا بودن و اين جيمين رو هر لحظه احساساتى تر ميكرد. بين خواستن و نخواستن گير افتاده بود و از طرفى نميتونست از يونگى دل بكنه. مثل بچه اى بود كه عروسك كسى رو ازش گرفته بود و با اينكه ميدونست بايد پسش بده، ولى زيادى بهش علاقه مند شده بود.
-هى، كوچولو، به چى فكر ميكنى؟؟
يونگى دست هاش رو جلوى صورتش تكون داد.
-اوه، من...هيچى.
يونگى در اتاق رو باز كرد و جيمين سريع بازوش رو گرفت.
-ج...جدا بخوابيم؟
يونگى ابروش رو بالا انداخت.
-چرا بايد لذت بغل كردنت رو از دست بدم و جاى ديگه اى بخوابم؟
-لطفاً.
-جيمين، بهم گوش كن. هركارى هم كه بكنى، من بيخيالت نميشم. تو براى منى جيمين، حق ندارى چيزى كه مال منه رو ازم بگيرى. به چريونگ فكر نكن، فكر كن وجود نداره. بهت قول ميدم نميذارم از رابطمون با خبر بشه، قبوله؟ اگر نفهمه، ناراحت هم نميشه.
-من برات يه گزينه ى دومم يونگى، ازش خوشم نمياد.
-تو گزينه ى اولمى جيمينى، فقط خيلى دير وارد زندگيم شدى.
-چريونگى اونى گناه داره، نبايد قلبش رو بشكنى.
-اون قرار نيست چيزى از ما بدونه عزيزم، نگرانش نباش.
-سرم درد ميكنه.
آه كشيد و شقيقه اش رو فشار داد.
-يكم خواب بهترت ميكنه، بيا.
بهس گفت و داخل اتاق تاريك و خنك كشيدش.
-چرا پنجره رو باز گذاشتى؟؟
يونگى غر زد.
-بذار باز باشه، دوست دارم هواى تازه توى اتاق باشه.
گفت و روى تخت دراز كشيد. يونگى لباس هاش رو از توى كوله بيرون كشيد و وقتى شلوارش رو باز كرد، جيمين صورتش رو پشوند. بعد از چند لحظه، بازوش به آرومى نوازش شد.
-خجالت نكش كوچولو.
آروم گفت و دست هاى پسر رو از روى صورتش كنار زد. روبروش زانو زده بود و فقط شلوار گشاد و راحتى به تن داشت.
-يونگى...
مرد با شنيدن اسمش، دست پسر رو روى سينه ى برهنه ى خودش گذاشت.
-لمسم كن جيمين، خجالت نكش.
جيمين با چشم هاى درشت شده ى زيباش، به انگشت هاى لرزونش نگاه كرد. به آرومى حركتشون داد و سر شونه هاى مرد رو زير انگشت هاش حس كرد. به آرومى روى پوست گرمش دست كشيد و لبش رو گزيد. نميدونست داره چه غلطى ميكنه، ولى لمس كردن پوست يونگى و حس كردن گرماش زير دست هاش، درست ترين كار ممكن به نظر ميرسيد و جيمين نميتونست متوقفش كنه. يونگى به آرومى از روى زمين بلند شد و جيمين رو عقب هل داد تا روى تخت دراز بكشه. روى بدن پسر خيمه زد و سرش رو پايين برد تا لب هاش رو به دام بندازه. جيمين بدون مخالفت پذيرفتش و اجازه داد يونگى دستش رو براى نوازش شكمكش، زير لباسش ببره. يونگى با گرسنگى سيرى ناپذيرى لب هاى پسر رو ميبوسيد. بعد از دقايقى كه با صداى بوسه هاى خيسشون پر شده بود، يونگى به آرومى سرش رو عقب كشيد و به صداى نفس هاى تند جيمين گوش داد.
-شيرينى پارك جيمين، دوست دارم تمام بدنت رو بچشم. نميدونى چقدر خودم رو كنترل كردم تا همين الان بدن لعنتيت رو تصاحب نكنم.
توى گوشش گفت و جيمين چشم هاش رو روى هم فشرد. كارگردان خودش رو كنار پسر كوچكتر انداخت و از پشت بدنش رو بين بازو هاش گرفت.
-شب بخير جيمين.
به آرومى توى گوشش گفت و چشم هاش رو بست. جيمين سعى كرد با شوك عظيمى كه بهش وارد شده بود كنار بياد، ولى بين بازو هاى يونگى نميتونست. هرچقدر هم كه به خودش گوشزد ميكرد، نميتونست خودش رو راضى كنه كه اون گرما رو از دست بده؛ پس توى دلش از چريونگ معذرت خواست و گذاشت بدنش بين بازو هاى قوى مرد، آروم بشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/181186404-288-k315836.jpg)
YOU ARE READING
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanfictionاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin