جيمين با دست هاى لرزون شماره رو گرفت. بعد از چند تا بوق صداش رو شنيد و آب دهنش رو قورت داد.
(جيمين؟)
-مامان.
با صداى لرزونى گفت و سعى كرد بغضش رو قورت بده. ديگه بزرگ شده بود، بايد روى پاى خودش مى ايستاد.
(عزيزم مگه خونه نيستى؟؟ من تازه بيدار شدم.)
-مامان من...من متاسفم.
(چى شده چيمى؟)
-لطفاً بهم گوش كن و نترس باشه؟ من توى قطارم.
(ق...قطار؟ براى چى؟؟)
-دارم ميرم سئول مامان.
(سئول؟!)
-ميرم پيش مونى هيونگ، نگران نباش.
(جيمين تو ديوونه شدى؟؟)
-مامان من بايد انجامش بدم، بايد خودمو ثابت كنم.
(به كى چيم؟؟ به كى بايد خودتو ثابت كنى؟ عزيزم برگرد باشه؟ بعداً دو تايى ميريم سئول پيش نامجون. قبوله؟)
-متاسفم مامان، قطار داره ميره سمت سئول.
مادرش آه بلندى كشيد و سكوت كرد.
(مراقب خودت باش و بدون مهم نيست چيكار ميكنى، من عاشقتم و تو مايه ى افتخارمى.)
جيمين بينيش رو بالا كشيد.
-دوست دارم مامان.
با بغض گفت و گوشى رو قطع كرد. زانو هاش رو بغل كرد و سرش رو روشون گذاشت تا راحت گريه كنه. به مامانش گفته بود كه ميره سئول تا نگران نشه، اما نگفته بود كه قراره مدت طولانى اى از خونه دور باشه.
•*•*•*•*•*•*•
-پسر جون، نميخواى برى؟؟
جيمين چشم هاش رو باز كرد و سرش رو بالا گرفت. بدنش به خاطر بد حالت خوابيدن روى صندلى درد گرفته و خشك شده بود.
-سئوليم؟
از مرد پرسيد و كوله ى سنگينش رو برداشت.
-زود باش پسرم، همه دارن پياده ميشن.
جيمين چشم هاش رو ماليد و كيف رو روى شونه اش انداخت.
-ممنون.
تشكر كرد و از در قطار بيرون رفت. هواى سئول پر از گرد و غبار بود و جيمين كنار اون ساختمون هاى بلند و شيك، خيلى كوچك به نظر ميرسيد. به آدرس توى دستش نگاه كرد و هيچ ايده اى نداشت كه بايد كجا بره. سمت گروهى دانشجو رفت و آدرس رو به يكيشون نشون داد.
-ببخشيد، ميدونيد بايد چطور به اين آدرس برم؟
پسر بلند بهش خنديد.
-بچه ها اينجارو، يه دهاتى.
بقيه هم بهش خنديدن و جيمين فهميد كه به خاطر لحجه اشه. آروم ازشون دور شد و سمت ايستگاه اتوبوس دويد. منتظر اتوبوس نشست و خودش رو بغل كرد. هوا سرد بود و لباسش به اندازه ى كافى گرم نبود. وقتى اتوبوس اومد، آخر از همه سوار شد و آدرسش رو آروم جلو برد.
-ببخشيد، ميخوام برم اينجا. كدوم ايستگاه بايد پياده بشم؟؟
راننده دست به سرش كشيد و اخم كوچكى كرد.
-ايستگاه ٢. تا دانشگاه برو و يه كوچه بالاتر، يه ساختمون هست كه براى دانشجو هاى فوق ليسانسه دانشگاهه.
جيمين سرش رو تكون داد و مودبانه تشكر كرد. روى صندلى اى نشست و كيفش رو بغل كرد. وقتى به ايستگاه ٢ رسيد، هوا داشت تاريك ميشد. حدود ده دقيقه پياده روى داشت تا به دانشگاه بزرگ هيونگش رسيد. كمى ايستاد و بهش خيره شد. ساختمان بزرگ و مدرن رو تحسين كرد و به نامجون افتخار ميكرد كه اونجا درس ميخونه. همونطور كه راننده بهش گفته بود تا كوچه ى بالا پياده رفت و ساختمان رو ديد. به آدرس نگاه كرد تا از پلاكش مطمئين بشه. نگهبان در رو براش باز كرد.
-با كى كار داريد؟
-كيم نامجون.
مرد ابروش رو بالا انداخت و تلفن رو برداشت. از توى دفترش شماره اى رو گرفت و كمى منتظر موند.
-سلام آقاى كيم، مهمون داريد.
رو به جيمين كرد و اسمش رو پرسيد.
-پارك جيمين.
گفت و كمى بعد با يه 'چشم' تلفن رو گذاشت.
-طبقه ى ٤، واحد ١٥.
جيمين سرش رو تكون داد و تشكر كرد. وارد آسانسور شد و دكمه ى طبقه ى چهارم رو فشار داد. به صداى موسيقى آروم آسانسور گوش داد تا به طبقه ى چهارم رسيد. در واحد ١٥ باز بود و نامجونى كه مشخصاً تازه از خواب بيدار شده بود، دم در ايستاده بود.
-جيمينى، تنها اومدى؟؟ اينجا چيكار ميكنى؟؟
جيمين تا ديدش توى بغلش رفت و باعث شد نامجون يك قدم عقب بره. پسر بزرگتر آروم عقب كشيدش و كوله ى سنگينش رو از روى كوله اش پايين كشيد. كنار مبل گذاشتش و جيمين رو محكم بغل كرد. با پاش در رو بست و دستش رو بين موهاى دوست كوچكش برد.
-مامانت ميدونه اومدى سئول؟؟
جيمين سرش رو تكون داد و بيشتر خودش رو به بدن نامجون فشار داد.
-تنها اومدى؟
-آره، همشو.
نامجون لبخند زد.
-ببخشيد كه از خواب بيدارت كردم.
-اشكالى نداره، شام خوردى؟
جيمين سرش رو به راست و چپ تكون داد.
-زنگ ميزنم پيتزا بيارن.
-اوه نه، ممنون هيونگ. ميخوام بخوابم، لطفاً.
نامجون سرش رو تكون داد و كوله اش رو توى اتاق خودش برد. با خستگى روى تختش دراز كشيد. جيمين از توى كوله اش لباس خوابش رو بيرون كشيد و پوشيدش. چراغ رو خاموش كرد و كنار نامجون دراز كشيد.
-فردا صبح ميرم دانشگاه، لباس هات رو بچين توى كمد و براى خودت ناهار سفارش بده مينى، باشه؟
-باشه هيونگ.
گفت و بهش نزديكتر شد. نامجون عروسكى كه بغل كرده بود رو رها كرد و چرخيد تا جيمين رو بغل كنه. وقتى دوست نرم و كوچكش اونجا بود، دليلى براى در آغوش گرفتن عروسكش نداشت.

ESTÁS LEYENDO
Fantoccini [ Yoonmin ]~Completed
Fanficاز طناب هاى عشقش آويزان بود و تاب ميخورد. او طناب هاى زندگى پسر را در دست گرفته بود و با هر حركت، او را به لرزه مى انداخت...بسان يك عروسك خيمه شب بازى. #3 in Yoonmin