•* 21 *•

1.4K 239 191
                                        

يونگى بار ديگه كمر برهنه اش رو نوازش كرد و گذاشت پسر كوچكتر سرش رو روى شونه اش بذاره.
-بعضى وقت ها بهت حسوديم ميشه.
روى شونه اش گفت و دستش رو بين موهاش برد.
-چرا بايد به يه دانشجوى بوسانى حسادت كنى وقتى خودت هزاران پله بالا ترى؟
با تعجب پرسيد و خودش رو جلو تر كشيد.
-چون تو، دانشجوى بوسانى، هميشه اونطورى كه ميخواستى زندگى كردى و من، هميشه پشت يه ماسك از جنس دروغ و تظاهر پنهان شدم.
جيمين سرش رو بلند كرد و مستقيماً بهش خيره شد.
-تو هيچ وقت نيومدى كنارم بشينى و ازم بپرسى چه گذشته اى داشتم، چيكار ميكردم يا بزنامه ام براى آينده چيه. تو هيچى از من نميدونى هيونگ، پس نميتونى بگى هميشه طورى كه ميخواستم زندگى كردم.
مرد هومى كرد و دست هاش رو روى ران هاى پسر گذاشت.
-پس الان بهم بگو، پارك جيمين. هميشه طورى كه ميخواستى زندگى كردى؟
جيمين شونه هاش رو بالا انداخت.
-نميدونم چيزايى كه ميخواستم خواسته هاى خودم بودن يا تلقين ديگران، پس جواب سوالت اينه؛ نميدونم.
به آرومى گونه ى مرد رو نوازش كرد.
-ولى از وقتى اولين بار تو رو ديدم، فيلمت رو تماشا كردم و حرف هات رو شنيدم، ميدونستم كه تو خواسته ى منى. تو تنها خواسته اى هستى كه مطمئينم به خودم تعلق داره و من هميشه با تمام وجودم تو رو ميخواستم. زمانى كه پام رو از قطار بوسان-سئول بيرون گذاشتم، حتى يك لحظه هم به اين فكر نكردم كه شانسى براى ملاقاتت دارم؛ واسه ى همين، تمام اتفاقاتى كه توى اين چند ماه افتاد برام مثل يه روياى شيرين ميمونن كه دلم نميخواد ازش خارج بشم.
-زندگى ميتونه مهربون باشه.
يونگى گفت و به درد عجيبى كه داشت توى وجودش پخش ميشد رو ناديده گرفت.
-زندگى نه، تو.
پيشونيش رو به پيشونى كارگردان تماس داد و چشم هاش رو بست. دلش نميخواست از اون آغوش بيرون بره؛ حتى اگر تنها دليلش نيمه برهنه بودنش بود، بازم نميخواست تموم بشه.
-تو مهربونى، چون بهم شانس دادى بازيگر بشم و مهم تر از همه، تو رو داشته باشم. ميدونم كه يه زن دارى كه الان خونه منتظرته و تو به زودى قراره برى پيشش، ولى تو مال منى هيونگ، مگه نه؟
پرسيد و يونگى خيلى آروم بوسيدش.
-تو نياز و آرزوى منى و من خواسته ى ابدى تو ام، شاعرانه نيست؟
پسر كوچكتر خنديد و مدت ديگه اى رو بين بازو هاش سپرى كرد.
-ديگه بايد برم.
يونگى به آرومى گفت و جيمين بدون حرف، خودش رو روى مبل انداخت. حرفى نبود كه بزنه، يونگى بايد ميرفت و جفتشون اين رو ميدونستن. لباس هاش رو تنش كرد و قبل از اينكه يونگى از در خارج بشه، سمتش دويد.
-امروز نامجون هيونگ مياد پيشم.
گفت و نميدونست منتظر چه واكنشيه، حتى نميدونست چرا بايد براى يونگى مهم باشه كه روزش رو چطور و با كى سپرى ميكنه.
-خوبه، مراقب خودت باش.
بهش گفت و جيمين براى خداحافظى، بوسيدش. دلش نميخواست تمومش كنه، ولى اوضاع نميتونست طورى كه اون ميخواست پيش بره.
-مراقب خودت باش هيونگ.
با لبخند گفت و براش دست تكون داد.
-يونگى هيونگ!
قبل از اينكه سوار ماشينش بشه، صداش زد و مرد پرسشگرانه نگاهش كرد.
-دوست دارم!
با صداى بلندى گفت و خجالتش رو، با بستن در از چشم كارگردان دور نگه داشت. يونگى نتونست لب هاش رو كنترل كنه و لبخند كوچكى زد كه بيشتر غمگين به نظر ميرسيد تا خوشحال. براى بارى كه شايد آخرين بار محسوب ميشد، به ويلا نگاه كرد و سوار ماشينش شد. جيمين به خروج ماشين يونگى از اون راه سنگى نگاه كرد و با دقت به صداى حركت چرخ ها گوش داد. پرده رو رها كرد و روى مبل برگشت. تا اومدن نامجون دراز كشيد و به موزيك آرومى گوش داد. خوشحالى عجيبى توى رگ هاش بود كه مسببش رو يونگى ميدونست. فيلمشون به زودى قرار بود اكران بشه و يونگى با اينكه كمتر بهش سر ميزد، ولى خيلى مهربون تر از هميشه رفتار ميكرد. با صداى باز شدن در، از فكر كردن به يونگى دست برداشت و بلند شد تا به دوستش خوشامد بگه. نامجون به آرومى بغلش كرد و كيفش رو روى مبل تك نفره انداخت.
-حالت چطوره جيمينى؟؟
ازش پرسيد و وقتى جيمين گفت كه واقعاً خوبه، تعجب كرد. نميدونست چرا توقع نداشت دوستش خوب باشه؛ شايد چون مين يونگى توى نابود كردن آدما خيلى ماهر بود.
-اگر ناراحتت كرده و دارى سعى ميكنى پنهانش كنى، فقط بهم بگو.
نامجون اصرار كرد و پشت ميز آشپزخونه نشست.
-هيونگ، من واقعاً عالى ام، جدى ميگم. يونگى هيونگ اصلاً اذيتم نميكنه. جديداً زياد بهم سر نميزنه؛ ولى وقتى كه اينجاست، بهترين حس دنيا رو بهم ميده.
به سمتش چرخيد و دستگاه قهوه ساز رو به حال خودش رها كرد.
-واقعاً حسش ميكنم هيونگ، خيلى خيلى عميق حسش ميكنم.
نامجون ملتمسانه نگاهش كرد. انگار سعى داشت ازش بخواد حرفش رو كامل نكنه.
-واقعاً حس ميكنم كه هيونگ عاشقمه.
پسر بزرگتر آهى كشيد.
-امكان نداره انقدر احمق باشى جيمين! اون چطور ميتونه عاشق تو باشه؟؟ اگر بود، مثل يه تكه آشغال باهات رفتار نميكرد و از زنش جدا ميشد! اين چيزى كه بينتونه، يه رابطه ى ممنوعه است، باشه؟؟ عشق نيست، فقط يه هوس زودگذره كه قرار قلبت رو بشكنه. لطفاً قبل از اينكه بهت آسيب بزنه، ازش دور شو.
اخمى بين ابرو هاى پسر كوچكتر جا گرفت.
-اينطورى نگو هيونگ، احساس هرزه بودن ميكنم.
به سمت دستگاه برگشت و با قهوه مشغول شد. دلش نميخواست ممنوعه يا پنهانى نام برده بشه، باعث ميشد تنفرى كه سعى در كتمانش داشت، بجوشه و روحش رو بسوزونه.
-اون هرزه است جيمينى، نه تو. اين اشتباهه كه با دو نفر همزمان رابطه داشته باشى و به هركدومشون قول هاى دروغى بدى. اون داره باهات بازى ميكنه و هرجا كه نياز باشه يكى از مهره هاى تفريحيش رو حذف كنه، تو رو انتخاب ميكنه. تو يه جايگزينى جيمين، لطفاً از اون لعنتى فاصله بگير!
سعى كرد قانعش كنه. خاطرات خاك خورده اش مدام بهش يادآورى ميكردن كه جيمين در خطره. به هيچ وجه نميخواست اون حس پوچى رو براى بار دوم تجربه كنه.
-هيونگ بهم گفت كه من جايگزين نيستم و من اين رو باور دارم. يونگى هيونگ توى نشون دادن يا بيان احساساتش خوب نيست، ولى من خيلى شديد حسشون ميكنم و بهشون باور دارم. لطفاً ديگه راجع بهش حرف نزنيم، باشه؟؟
گفت و نامجون ميخواست همه چيز رو بهش بگه. ميخواست بگه يونگى چى كار كرده، ولى اون برق نگاهى كه با هر بار آوردن اسمش، توى چشم هاش ديده ميشد، باعث شد پشيمون بشه. جيمين بعد از دقايقى سكوت، ليوان قهوه رو جلوش گذاشت.
-فقط مراقب خودت باش و هرچيزى كه شد، فقط بهم زنگ بزن. لطفاً نذار بهت آسيب بزنه جيمينى.
خواهش كرد. جيمين لبخند زد و دستش رو به آرومى فشار داد.
-حواسم هست، نگرانم نباش هيونگ.
مطمئينش كرد و لبخند بزرگى زد. نامجون هم سعى كرد لبخند بزنه، ولى نگرانى اى كه داشت روحش رو آزرده ميكرد، از اين كار منعش كرد. شبشون با فيلم و پيتزا سپرى شد و نامجون خوشحال بود كه ميتونست ازش محافظت كنه. اگر ميتونست، دستش رو ميكشيد و برش ميگردوند بوسان، ولى اگر جيمين عميقاً احساس شادى ميكرد، پس شايد يونگى بعد از اون همه سال تغيير كرده بود. تصميم گرفت مدت كوتاهى بهش يه شانس بده تا خوب بودنش براى جيمين رو ثابت كنه. جيمين تكه اى از پيتزا رو گاز زد و همونطور كه ميجويدش، موبايلش زنگ خورد. دست تميزش رو توى جيب شلوارش فرو برد و نامجون فيلم رو متوقف كرد تا هيچ صحنه اى رو از دست ندن. پسر كوچكتر غذاش رو قورت داد و گوشى رو بين شونه و گوشش گرفت.
-سلام هيونگ.
با خوشحالى گفت و پاهاش رو توى شكمش جمع كرد.
-دارم ميام دنبالت، ميريم بيرون.
با صداى خسته اى گفت و جيمين كمى نگران شد.
-حالت خوبه؟؟
-آره. آماده شو، باشه؟؟
-باشه.
به آرومى گفت و موبايلش رو روى مبل انداخت.
-چيزى شده؟
نامجون پرسيد.
-يونگى هيونگ ميخواد من رو ببره بيرون.
با شوق بچگانه اى گفت و نامجون سعى كرد راحت نبودنش رو نشون نده.
-اوه، جدى؟؟ اين خيلى خوبه، منم ديگه ميرم.
-ميتونى بمونى، شب برميگردم.
نامجون سرش رو تكون داد.
-كار زياد دارم، ميرم.
بهش گفتى و پيشونيش رو بوسيد.
-مراقب خودت هستى، نه؟؟ من همينجام و هروقت بهم نياز داشتى، كافيه زنك بزنى.
جيمين لبخند زد.
-البته كه ميدونم! تو بهترين هيونگ دنيايى، جونى هيونگ.
بهش گفت و گونه اش رو بوسيد. نامجون خودش رو راضى كرد از اونجا بره بيرون و همون لحظه، ماشين يونگى روبروى ويلا متوقف شد. نامجون به سمت كارگردان كه پياده شده بود رفت. يونگى خيلى عجيب به نظر ميرسيد. پريشونى و نگرانى نامحسوسى توى چشم هاش بود كه باعث ميشد نامجون مطمئين بشه مشكلى پيش اومده.
-حواست بهش باشه مين يونگى.
هشدار داد و برخلاف هميشه، يونگى با ملايمت سرش رو تكون داد.
-فقط ميخوام براى قهوه ببرمش به كافه ى مورد علاقم. توى ويلا حوصله اش سر ميره و من تا حالا با خودم نبردمش بيرون.
نامجون تعجبش رو پنهان كرد و بند كوله اش رو روى شونه اش جا به جا كرد.
-پس خداحافط.
گفت و يونگى زيرلب، چيزى شبيه به خداحافظ زمزمه كرد كه نامجون نتونست بشنوتش. مرد به ماشين تكيه داد و بعد از دقايق كوتاهى انتظار، جيمين با پليور خردلى رنگ و شلوار جين كمرنگش، از ويلا خارج شد. با خوشحالى سمت مرد دويد و خودش رو بين بازو هاش جا داد. يونگى بغلش كرد و سرش رو بوسيد. حس ميكرد ابرى از غم و اندوه، بالاى سرش در حال باريدنه و هيچ راهى براى متوقف كردنش نيست. جيمين سرش رو عقب كشيد تا به صورتش نگاه كنه. به آرومى دستش رو روى گونه اش گذاشت و با نگرانى نگاهش كرد.
-همه چيز مرتبه هيونگ؟
يونگى موهاى لطيفش رو با انگشت كنار زد.
-آره، نگران نباش. ميخوايم بريم به كافه ى مورد علاقم تا يكم وقت بگذرونيم، دوست دارى؟؟ اگر بخواى ميتونيم بريم يه جاى ديگه، هرجايى كه تو بخواى.
جيمين خودش رو بالا كشيد و به آرومى لب هاش رو بوسيد.
-ميخوام كافه ى مورد علاقه ى مين يونگى رو ببينم، چون ميدونم مورد علاقه ى تو بودن چقدر سخته؛ پس بايد جاى خاصى باشه.
يونگى خنده ى كوچكى كرد و قبل از رها كردن كمر پسر كوچكتر، بوسه ى كوتاه ديگه اى ازش دزديد. در رو براى جيمين باز كرد و ماشين رو دور زد تا پشت فرمون بشينه. تقريباً نيم ساعت طول كشيد تا به كافه اى كه با ريسه هاى زرد رنگ و گل هاى كامليا تزئين شده بود برسن. فضاى كافه چوبى و گرم بود، و بوى دارچين و قهوه فضا رو آرامش بخش تر ميكرد. موسيقى ملايمى در حال پخش شدن بود كه باعث شد جيمين لبخند مليحى بزنه.
-اينجا واقعاً محشره، جاى تعجبى نداره كه تونسته مورد علاقه ات باشه.
پشت ميز نشست و به گل هاى سفيد رنگ داخل گلدون ظريف نگاه كرد. بوييدشون و با احتياط لمسشون كرد.
-شام خوردى؟ اگر گرسنه اى، اينجا ساندويچ هاى كوچك و خوشمزه اى داره.
جيمين بهش نگاه كرد و سرش رو تكون داد.
-هيونگ برامون پيتزا سفارش داد، فقط واسه ى قهوه و يه كيك كوچك جا دارم.
گفت و دستش رو روى شكمش كشيد. يونگى منو رو براش باز كرد.
-هرچيزى كه دوست دارى سفارش بده.
بهش گفت و جيمين ميتونست حس كنه كه كمى مضطربه. نگاه سريعى به منو انداخت.
-اينجا خيلى گرونه هيونگ.
اعتراض كرد.
-هى، فقط هرچيزى كه ميخواى رو انتخاب كن جيمينى. اين جشن كوچك ماست بيبى، باشه؟ فقط ازش لذت ببر و بقيه ى مسائل رو بسپر به هيونگ.
جيمين سرش رو با شوك بالا برد و به صورت كارگردان نگاه كرد. چشم هاش گرد شده بودن و لب هاى حجيمش از هم فاصله ى محسوسى گرفته بودن.
-تو...تو همين الان چى صدام زدى؟؟
يونگى دست كوچكش رو بين دو تا دست هاش گرفت.
-بيبى.
آروم روى دستش رو بوسيد.
-صدات زدم بيبى.
روى پوستش زمزمه كرد و جيمين دست آزادش رو روى دهنش گذاشت تا صداى خنده اش زيادى بلند نباشه.
-چه بلايى سر كارگردان بداخلاقم آوردى؟؟
با خنده پرسيد و گذاشت دستش توى دست بزرگ يونگى بمونه. يونگى بهش يه لبخند لثه اى زد و جيمين ميدونست كه نميتونه از اون خوشبخت تر باشه. توى اون لحظه، به ممنوعيت يا هر مزخرف ديگه اى اهميت نميداد؛ اسم اون ثانيه ها خوشبختى حقيقى بود. مدت زيادى رو توى كافه موندن و يونگى بيشتر از هر وقت ديگه اى حرف زد. جيمين با دقت به تمام درد و دل هاش و اتفاقاتى كه پشت سر گذاشته بود گوش داد و بيشتر از گذشته تحسينش كرد. مرد ازش راجع به گذشته اش سوال پرسيد و جيمين با علاقه از بچگيش براش گفت. وقتى بالاخره به ويلا رسيدن، ساعت از ٢ صبح گذشته بود.
-ممنون كه يه شب فوق العاده برام ساختى هيونگ.
با لبخند گفت و دست هاش رو دور گردن مرد حلقه كرد.
-تو فوق العاده اش كرده بودى جيمينى، حضورت توى هر جايى ميتونه مسخ كننده باشه.
بهش گفت و سرش رو پايين برد تا بوسه اى كه پايانش مشخص نبود رو شروع كنه. جيمين مثل هميشه بين بازو هاش نرم شد و خودش رو در اختيارش قرار داد. لب هاشون به آهستگى روى هم حركت ميكردن و همون حس آشنا رو به هر دو منتقل ميكردن؛ ولى اين بار، چيزى راجع بهش متفاوت بود. شايد نگاه تيز يونگى بود و شايد هم خواسته ى خالصانه ى جيمين، كه غيرقابل رد كردن بود. هر دليلى كه داشت، به بوسه هاى شلخته و پر سر و صدايى توى اتاق جيمين منتهى شد. اضطراب و هيجان زير پوست پسر كوچكتر ميخزيد و باعث ميشد گيج بشه. نميدونست ميخواست زودتر تجربه اش كنه، يا هر لحظه رو كش بده تا دير تر تموم بشه و بيشتر لذت ببره؛ پس همه چيز رو به يونگى سپرد و طناب عقلش رو رها كرد. نميخواست به چيزى اهميتى بده يا به آينده فكر كنه. براى اولين بار توى زندگيش، ميخواست در لحظه زندگى كنه و از هر ثانيه اى كه قرار بود با يونگى سپرى كنه، لذت ببره. دست هاى بزرگى مرد به آرومى زير پليورش خزيدن و جيمين خودش رو بالا كشيد تا بهش اجازه ى درآوردنش رو بده.
-تو مطمئينى، آره؟ مجبور نيستى انجامش بدى.
پرسيد تا مطمئين بشه كه يه خواسته ى دو طرفه است، نه شهوت لعنتى خودش.
-مطمئينم، فقط...من خيلى...ميدونى، اولين بارمه.
با خجالت گفت و نگاهش رو دزديد. يونگى لب هاش رو با لطافت روى گونه اش گذاشت.
-فقط ازش لذت ببر و بذار هيونگ حواسش بهت باشه، خب؟ هروقت با چيزى راحت نبودى بهم بگو.
به آرومى گفت و سعى كرد خودش رو آروم كنه تا تند پيش نره؛ نميخواست باعث بشه جيمين بترسه يا آسيب ببينه. بوسه هاش رو ادامه داد و وقتى به ترقوه اش رسيد و به چشم هاى بسته و سايه اى كه مژه هاى پسر روى گونه هاش انداخته بودن نگاه كرد. دست خودش نبود، اون احساس لعنتى ازش دور نميشد. بوسه ى كوتاهى روى لب هاى سرخ شده اش گذاشت و شيت هاش رو نوازشگرانه روى دنده هاش كشيد. بوسه هاش رو معطوف هر ميليمتر از پوستش كرد-شايد نميتونست كلمات درست رو بيان كنه، ولى سعى داشت با كاراش، بهش نشونش بده. با همون سرعت آروم، بوسه هاش رو به سمت شكمش برد و جيمين حس كرد چندين سال منتظر باز شدن شلوارش موند. از اينكه هولش نميكرد ممنون بود، چون كمتر احساس ترس و اضطراب ميكرد. يونگى براى بوسيدن دوباره اش، بالا رفت و با علاقه كمرش رو بغل كرد. از تخت فاصله اش داد و توى بغل خودش نگهش داشت. به آرومى چرخيد تا جيمين بتونه روى پاهاش بشينه. بعد از بوسه ى كوتاه ديگه اى، صورتش رو توى دستش گرفت.
-من مراقبتم، جيمينى. بهترين حس دنيا رو بهت ميدم و كارى ميكنم براى چند ساعت فكرت از تمام افكار منفى پاك بشه. من ميبرمت پيش ستاره ها بيبى، قول ميدم ازش پشيمون نشى.
بهش گفت و موهاش رو به آرومى نوازش كرد.
-هيچ وقت از تعلق داشتن به تو پشيمون نميشم.
مطمئينش كرد و حلقه ى دست هاش دور گردن مرد رو تنگ تر كرد.
-و من هيچ وقت نميتونم براى داشتنت به اندازه ى كافى شاكر باشم.
جيمين لبخند زد و جواب بوسه اش رو داد. هر بوسه با احساس تر از قبلى بود و هيچ كدوم نياز نداشتن حرف بزنن، سكوتشون هزاران كلمه رو توى خودش جا داده بود. اون كلمات آهنگين، زيبا ترين شعر ها رو سروده بودن كه گوش هاشون رو نوازش ميداد؛ و اين سكوت آهنگين، احتمالاً خالصانه ترين چيزى بود كه بينشون وجود داشت.
•*•*•*•*•*•*•*•*•
جيمين پاهاش رو توى شكمش جمع كرد و سعى كرد تا جاى ممكن توى آغوش يونگى فرو بره.
-نميخواى بخوابى عزيزم؟؟
يونگى پرسيد و به ماساژ دادنش ادامه داد.
-ميخوام وقتى ميرى باهات خداحافظى كنم.
به آهستگى گفت. دلش نميخواست يونگى از كنارش تكون بخوره، آرزو كرد كاش ميتونست تا ابد پيش خودش نگهش داره.
-نيم ساعت ديگه كه خواستم برم، بيدارت ميكنم.
جيمين سرش رو تكون داد.
-اگر بخوابم، نيم ساعت از داشتنت محروم ميشم. دلم نميخواد بابت بيدار نموندنم حسرت بخورم.
يونگى محكمتر بغلش كرد و دستش رو توى موهاش فرو برد. جيمين احتمالاً با ارزش ترين هديه اى بود كه توى كل زندگيش دريافت كرده بود.
-دلم ميخواد يه دفترچه ى كامل رو صرف شعر گفتن براى تو كنم.
جيمين خنديد و نگاهش كرد.
-خوشحال ميشم بخونمشون.
يونگى لبخند غمگينى زد.
-اميدوارم يه روز بتونى بخونيشون.
جيمين سرش رو تكون داد. فكر كردن به اينكه يونگى ممكنه براى نوشتن شعر ازش الهام بگيره، قلبش رو محكمتر به سينه اش ميكوبيد.
-كاش ميشد هيچ وقت نرى، كاش ميتونستى مال من باشى، كاش عاشقت بودن انقدر سخت نبود، مين يونگى.
آه كشيد و اجازه داد يونگى ازش جدا بشه تا بتونه روى تخت بشينه.
-نميدونى چقدر متاسفم.
يونگى گفت و پيشونيش رو بوسيد.
-نميدونى چقدر آرزو ميكنم كاش همه چيز طور ديگه اى بود، ولى اين زندگى ماست جيمين، نميشه از پايه و اساس تغييرش داد.
گفت و لباس هاش رو از روى زمين برداشت تا بپوشتشون.
-بازم مياى پيشم، مگه نه؟
با لحن مطمئينى پرسيد؛ طورى كه انگار مطمئين بود يونگى قراره بازم ببينتش. يونگى كمى سكوت كرد و بالاخره از روى تخت بلند شد.
-البته كه ميام.
لبخند زد و كنار تخت زانو زد تا دست كوچك پسر رو بگيره.
-تو بايد حسابى مراقب خودت باشى و به كارت ادامه بدى، جيمينى. هركارى كه دوست دارىتوى زندگيت انجام بده و نذار بقيه برات تصميم بگيرن. هميشه لبخند بزن، هميشه بخند، هميشه عشق بورز و هميشه خودت باش. هيونگ ازت ميخواد به بهترين نحو ممكن زندگى كنى و هر روز پيشرفت كنى. خوشبختى هاى زيادى منتظرتن و من مطمئينم كه تو به همشون ميرسى. من خيلى خيلى ناراحتت كردم و به ازاى هر تركى كه زندگى روى روحم انداخته بود، بهت صدمه زدم. متاسفم، هيچ وقت نميخواستم بهت آسيب بزنم و باعث شم قلبت بشكنه. من رو ببخش، بابت تمام كارايى كه باهات كردم. تو خيلى خيلى ارزشمندى پارك جيمين، انقدر ارزشمند كه هيچ وقت نميتونم لياقتت رو داشته باشم.
جيمين اخم كرد و دست هاى مرد رو محكمتر گرفت.
-طورى باهام خداحافظى نكن كه انگار ديگه قرار نيست همديگه رو ببينيم.
كارگردان به آرومى لب هاش رو بوسيد.
-ساعت ٦، توى اسكله ميبينمت، خيلى خب؟ با هم يه چيزى ميخوريم و قدم ميزنيم عزيزم.
بهش گفت تا نشون بده قرار نيست آخرين ملاقاتشون باشه. جيمين سرش رو تكون داد و دوباره دراز كشيد. براى يونگى كه از اتاقش خارج ميشد دست تكون داد و به صداى قدم هاش گوش داد. لبخند بزرگى زد و بالشتى كه بوى يونگى رو گرفته بود، در آغوش كشيد. چشم هاش رو بست و با خودش تكرار كرد:
ساعت ٦، اسكله.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedDove le storie prendono vita. Scoprilo ora