آخرشب بود و بکهیون توی جادهای خارج از سئول به سمت کوهستانی میرفت که خونهی ویلایی پدرومادرش اونجا قرار داشت. بارون در ابتدای ماه دوم پاییز بقدری شدید میبارید که سروصداش به گوشای بکهیون درد میداد و برفپاکن به سختی از پسش برمیومد. جادهی کوهستانی توی تاریکی شب در خلوت و غلغلهی بارون گم شده بود و نور تیرچراغها چندثانیه یکبار روی چهره سرد و دستای لاغر بکهیون روی فرمون میوفتاد. بکهیونی که همین امروز ساعت شیش صبح، اونم بعداز چهارسال از آمریکا به کره برگشته بود و بلافاصله بعداز شروع ساعت کاری و گذاشتن دخترش پیش پدرومادر خودش، سراغ کارای بیمارستان و مدرسهی هیول رفته بود.
حالا بعداز یه روز پرکار واسه تحویل گرفتن جایگاهش به عنوان جراح ارشد توی بیمارستان مادرش پروفسور بیون، و هماهنگ کردن مدرسهی جدید دخترش واسه پذیرفتن هیول از فردا توی کلاس اول دبستان و همچنین تحویل گرفتن خونهای که خانوادش طی این هفته برای اون و هیول آماده کرده بودن، بالاخره میتونست برگرده خونهی پدرومادرش تا از فردا خانوادهی دونفرهی خودش و دخترش زندگی جدیدشون رو توی خونه و بیمارستان و مدرسه و حتی شهر جدیدی شروع کنن.
چقدر خسته بود. از اون حجم از تعرف و تمجید مسئولین بیمارستان که فقط چون پسر خانم بیونه یا چون از آمریکا برگشته یا چون پزشک نابغهایه سرشو واسه دوتا کاغذبازی خورده بودن. یا پیدا کردن بهترین مدرسه برای هیول و جستوجو برای یافتن یه پرستار مطمئن نیمه وقت که ظهر تا عصر که بکهیون برمیگرده، به تغذیه و رفتوآمد دخترش رسیدگی کنه اما کسی رو پیدا نکرده بود. هلن، پرستاری که توی نیویورک داشتن معرکه بود. واقعا از اینکه مجبور شد آمریکارو ترک کنه ناراحت بود. اگر بخاطر هیول که داشت بزرگ میشد و نیاز به ارتباطات وسیعتر و تعیین امنیت و توجه کافی داشت نبود، هرگز راضی نمیشد اون موقعیت شغلی و آزادی بینظر آمریکارو رها کنه و برگرده، چون درواقع بکهیون توی آمریکا زیادی کار میکرد و دخترش حتی اگر دوستای مهدکودک زیادی هم داشت اما بدون هیچ خویشاوند یا خانودهی بزرگی اونم فقط با پدرش تکوتنها، قرار نبود یسری بلوغ های اجتماعی رو طی کنه پس بکهیون هیول عزیزشو برگردوند تو جمع شلوغ خانوادهی خودش. هرچند دلیل اصلی برگشتن بکهیون یه چیز دیگه بود!
سکوت ماشین که تنها با هیاهوی بارون شکسته میشد، جز تقویت افکار سرسام آورش و خیره موندن نگاه خمارش رو جادهی خیس جلوش هیچ کمکی نمیکرد. پاییز کنار جاده رو پر از برگ کرده بود و بکهیون باخودش فکر میکرد فقط چهارسال گذشته اما سئول بقدری براش غریبهست که انگار وقتی ترکش کرده، واسه همیشه پشت سرش رهاش کرده بوده. شهری پر از خاطره که صاحبش هیچ دوست نداره مرورشون کنه. بکهیون خیلی زود به آمریکا دل باخت. یجور آرزوی قدیمی که بهش میرسی و هیچوقتم ازش سیر نمیشی. گاهی حس میکرد از اولشم مناسبِ بودن توی زندگی قبلیش نبوده و زندگیش تو نیویورک تلعقگاه واقعیشه. بهرحال چهارسال پیش فقط محل زندگی و کارشو عوض نکرد بلکه تمام شخصیت و دنیاشو به سمتی که ترجیح میداد تغییر داد و تا آخرین حد احساس رضایت و خوشبختی میکرد. مرد امروز، پسر جوون و پر از حسرت دیروز نبود که از جهتهای مختلفت محدود بشه. اون امروز تنها صاحب زندگیش بود.
YOU ARE READING
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanfictionبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...