𝐂𝐡15(𝐞𝐧𝐝)

9.6K 1.5K 907
                                    

چهار‌ماه بعد

صدای رعدوبرق انقدر محو بود که به سختی به گوش اتاق میرسید. تنها تاریکی به محیط غالب بود و نوایی ثابت از قطرات بارون به شیشه. پسر نوجوونی روی صندلی نشسته و با شونه‌هایی افتاده دستاشو روی پاهاش بهم قفل کرده بود. گهگداری صدای رد شدن ماشین‌ها از چاله‌های آبی خیابون یا ورود آمبولانس به حیاط بیمارستان شنیده میشد اما پسر با نگاه بی‌حسی به دستاش خیره بود. گوشه‌ای از پنجره‌ی اتاق به خواست صاحب اتاق باز بود و نسم سردی با صداها داخل میاورد. دکتر پشت‌میز بالاخره سر از نوشتن بلند کرد و دفترچه رو سمت پسر نوجوون گرفت:«هفته‌ی دیگه جواب آزامایشتو برام بیار» شروع به نوشتن توی برگه جدیدی کرد:«تا اون موقع هم هر روزی که خودم بیمارستان بودم واسه شیمی درمانی بیا تا روی کار نظارت کنم»

پسر جوابی نداد. با کلاه کاموایی به سر بی‌موش و با چشمایی بدون مژه و ابرو به زمین خیره بود. همین باعث شد بکهیون نگاهشو روش بالا بیاره و یبار دیگه با ملایمت تکرار کنه:«باشه جه‌ها؟»

جه‌ها حرکتی نکرد. صدای بارون و رعدوبرق، بوی نم و خاک، سرمای روی تن نحیفش همگی کمک میکردن بهتر فکر کنه. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد:«نمیخوام دیگه شیمی درمانی کنم»

بکهیون برای مدتی بدون حرفی بهش خیره موند. ماشین‌ها از چاله‌های آب رد میشدن. اتاق سرد شده بود. جه‌ها هم وقتی سکوت دکترشو دید سرشو بالا آورد. بکهیون جوری بهش نگاه میکرد انگار براش سروپا گوش شده پس پسر نوجوون با همون بی‌رمقی ادامه داد:«بابام زیاد خونه نیست...همش روی کشتی و تو دریاست...فقط از پشت تلفن حالمو میبینه اما مامانم...» سکوتی کرد که برای بکهیون کل قضیه رو روشن کرد.

هرچند پسربچه اخمی کرد و دوباره گفت:«شیمی درمانی من داره موهای مامانمو سفید میکنه و ازش میگیره...من توی این چندماه هیچ بهبودی نداشتم...اگر این جلسات بخواد فقط مامانمو افسرده‌تر و گریه‌های مخفیانشو بیشتر و امیدواری های بی‌سرانجامشو افزایش بده...»

مکث کرد. لباشو روهم میفشرد و ابروهای نداشته‌اش توهم گره شده بودن:«من خواهر یا برادری ندارم...مامانم عزیز ترین آدم زندگیمه...منم برای اون همینطورم...اما این روزا...اشکای مامانم این حسو بهم میده که انگار قراره زودتر از من ترکم کنه...»

بکهیون در سکوت بهش نگاه میکرد. اون جمله‌ی آشنا رو میشنید و سلول به سلولش همدردی میکرد با حال و شرایط پسری که حس میکرد زیادی براش آشنا و قابل لمسه. به عدد بالای سرش نگاه میکرد که میگفت فقط چهل روز دیگه ‌زندست و به چهره‌ی غمبار و افسرده‌ی پسر. پسری که براش یادآور چهره‌ی آشنای پسر شونزده‌ساله سرطانی بود که ته قلبش همیشه جا داشت. احساساتشو تفکیک و کنترل کرد. بیشترین چیزی که طی این سالها باهاش روبه‌رو میشد، ناامیدی و خستگی بیماراش بود. به نوعی به این منظره عادت داشت و نداشت. برگه رو کنار گذاشت و با گذاشتن آرنجاش روی میز و جلو کشیدن خودش به آرومی شروع کرد:«گوش کن جه‌ها...»

 Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora