𝐂𝐡0

14.6K 2K 439
                                    

بکهیون میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. این قدرت اونه که باهاش به دنیا اومده و هیچکس نه ازش خبر داره و نه قطعا چنین چیزی رو باور میکنه. این قدرت اونه اما خودش اینو نفرین صدا میزنه چون خب اصولا هیچکس دوست نداره بدونه پدرومادر و خواهر و برادراش و دوستاش و همکاراش یا حتی همسر و بچه‌هاش کی قراره بمیرن! براستی اگر آدم میتونست بفهمه کی قراره بمیره زندگیش چطور میشد؟

قدرت بکهیون شامل حال همه میشه بجز خودش. اون نمیدونه خودش چه روزی قراره بمیره و حتی ساعتها ایستادن جلوی آیینه و زل زدن به بالای سر خودش هم کمکی نمیکنه. این توانایی بهش اجازه میده روزهای عمر آدمای اطرافشو تو ذهنش بشمره –هرچند این واقعا حتی شبیه یه بازی هم نیست- و هیچ مرگی اونو سوپرایز نمیکنه، حتی اگر مجری اخبار تلویزیون باشه یا برادرکوچکترش که سه‌ماه بعداز تولدش مرد. این نفرین مال بکهیونه.

اولین باری که بکهیون متوجه قدرت خارق‌العاده و عجیبش شد، پنج سالگیش بود و فقط خیلی ساده بین بازی و روزمرگی هاش با دوستاش و خانوادش میگفت که "عدد تو با مال اون یکی فرق میکنه" یا چیزایی مثل "مال تو کوچولوتره" ، "مال تو از دیروز عوض شده" ، "عدد مامان از مال بابا کمتره" ، و طبیعتا فقط نگاه های عجیب میگرفت و توصیه های بزرگونه واسه دست کشیدن از این بازی ناشناخته.

زمانی که هفت سالش بود و برادرکوچکترش سه ماه بعداز به دنیا اومدن و گذروندن کلی دردسر توی بیمارستان مرد، بکهیون ارتباطی بین اعدادی که بالای سر برادرش، دوست پدرش که هفته پیش مرده بود، و حتی رهبر بودایی که خبر فوتشو توی اخبار دیده بود پیدا کرد؛ ناگهانی شروع کرد به حساب کتاب کردن روزها و سالها و بعداز کلی تلاش و کوشش بچگانه که برای سنش قابل تحسین بود، با اعتمادبنفس شروع کرد به گفتن حرفایی مثل "مامان تو قراره توی شصت‌‌وسه سالگی بمیری!" یا "بابا قراره کلی زنده بمونی!" ، "آقای جونگ سال دیگه بهار میمیره اما زنش همین زمستون میمیره!" ، "یه دختره توی کلاسمون هست که سرطان داره و قراره هفته‌ی دیگه بمیره!" و...

خب قابل پیش‌بینی بود که خانم و آقای بیون با عصبانیت و جدیت شدیدی پسرشون رو از گفتن از این حرفا منع میکردن و دعواهای بزرگی بین این والدین با بچه‌ی عجیب غریبشون شکل میگرفت، مخصوصا وقتی اونا صاحب دومین فرزند سالم و دخترشون شده بودن و دوست نداشتن بکهیون مدام محاسبه کنه و جلوی همه بگه خواهرش قراره هفتاد و دو سال دیگه بمیره! بکهیون هربار خیلی جدی و مصرانه میگفت که میتونه اعدادی رو بالای سر همه ببینه که بهش میگن هرکسی چند روز دیگه زندست، اما خب اونطوری خانوادش بیشتر مطمئن میشدن لازمه پسرشونو پیش روانپزشک ببرن. هرچند کلیت این موضوع یعنی چه بکهیون مریض و روانپزشک لازم بود، یا چه نبود و فقط زیاد نمیتونستن پسرشونو بخاطر اخلاق خاصش به بقیه معرفی کنن، برای خانواده‌ی بیون یه ننگ محسوب میشد. خانواده‌ی بااعتبار و سرشناس بیون که زنِ خانواده جراح مطرح و صاحب بزرگترین بیمارستان کشور بود، و مرد خانواده قاضی مجرب و کاربلد و بانفوذ دولت!

 Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)Onde histórias criam vida. Descubra agora