بکهیون با پاهای بیجون و سرفههای سخت و دست سنگینی که دنبال خودش میکشید از ساختمان بیرون دوید و تو حلقهی نیروهای پلیس و پرستارهای آمبولانس محاصره شد تا کمکش کنن جایی بشینه و به وضعیتش رسیدگی بشه. هوای بیرون ساختمون بشدت سرد و برفی بود و اونا درکنار اینکه روی تخت آمبولانس نشوندنش، بهش حوله برای شونههاش و ماسک اکسیژن برای کنترل سرفههاش که بخارهای غلیظی به هوا میبخشید دادن. یکی از پرستارها اسپری تنفسی توی گلوش اسپری کرد و بلافاصبه مشغول رسیدگی به زخمهای لب و بینیش شد و دیگری ضدعفونی و بررسی زخم بازوش رو به عهده گرفت اما با نگرانی گفت:«زخمتون باید بخیه بشه دکتر بیون! خون زیادی از دست دادید، ممکنه به تاندونها یا عصب دستتشون آسیب بزنه!»
بکهیون تندتند از ماسک نفس میگرفت و با پس زدن دستی که میخواست بهش سرم بزنه بسختی گفت:«فعلا فقط زخمو ببندید! چیزی نیست. میتونم تا بیمارستان تحمل کنم. فقط مورفین بده! مورفین! مورفین! زودباش!!»
هنوز گهگاهی درد داشت و این نشونهی خوبی بود. وقتی سرنگ کوچیکی که اندازهی یک بند انگشت بود رو از پرستار که بابت این حرکتن زیاد مطمئن نبود گرفت، بلافاصله توی بازوی خودش فرو کرد تا حداقل این درد سرسام آور خفه بشه و بتونه برای دو ثانیه بفهمه دقیقا تو چه جهنمیه. چهرش توهم رفت اما فقط چند ثانیه طول کشید تا مسکن توی خونش پخش شد و پرستار تونست محکم و سریع بازوش رو ببنده تا جلوی خونریزی رو بگیره. بعدهم بیتوجه به پرستارهای نگران، ماسک اکسیژنش رو کنار انداخت و با چنگ زدن به پتوی روی شونهاش که کمک میکرد کمتر بلرزه، از روی تخت پایین رفت و لنگانلنگان سمت غلغلهی افسرهای نزدیک ساختمون رفت.
دندوناشو روهم میسابید و با چشماش دنبال چانیول میگشت تا اینکه آخرش به لباس کسی چنگ زد:«سرپرست پارک کجاست؟؟؟»
افسر جوون با سر شلوغی جواب داد:«داخل هستن!»
ازش گذشت و با دیدن تهیونگ سمتش رفت:«یول کجاست!!؟»
تهیونگ با نگرانی مشغول بررسی اوضاع سر و صورت بکهیون شد:«شما نباید اینجا باشی هیونگ!! بهتره سریعتر بری بیمارستان حالت اصلا خوب نیست!!»
بکهیون بهش چنگ زد و دوباره پرسید:«هیول کجاست؟؟ هیول حالش خوبه؟؟»
تهیونگ کمکش کرد سرپا بمونه:«چانیول هیونگ فرستادش خونهی پدرومادرتون. جاش امنه. شما فعلا باید مراقب خودتون باشید!»
بکهیون نفس راحتی از بابت امنیت دخترش کشید و تنش لرز ریزی زیر برف و سرما رفت. باور نمیکرد تا چنددقیقه پیش توی اون زیرزمین سرد و تاریک درحال مردن بود و حالا بازم میتونه این هوای سرد رو نفس بکشه. همونموقع صدای چانیول از پشتسر بهش رسید:«هیون!!!»
سمتش برگشت و با دویدن سمتش با وجود درد پاش اجازه داد مردبزرگتر به شونههاش چنگ بزنه و صورت و موها و بدنشو لمس کنه:«هیون!! خداروشکر که حالت خوبه!! حالا دیگه باید بری بیمارستان و ههسونگ رو نجات بدی!!»
VOUS LISEZ
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanfictionبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...