چانیول دنبالش رفت اما فهمید چخبره. خودشم با دیدن اون بیمار تصادفی یاد دوست قدیمیش افتاده بود اما حالا فقط نگران بکهیون بود. طوری که رنگش پریده و میلرزید باعث میشد یادش بیاد قضیهی اونسال چه بحرانی تو زندگی مرد جلوش بوده. پشتسرش به اتاق بکهیون رفتن و مردکوچکتر با بستن در سکوتی به وجود آورد تا بتونه بهش توی آروم شدن کمک کنه. درحالی چند سرفهی عصبی میکرد، جلوتر از چانیول سمت آبسردکن رفت و مردبزرگتر فرصت کرد اتاق رو تماشا کنه. بزرگ بود و سایل زیاد و مختلف و البته منظمی توی کمدهاش داشت، مثل جایی که هم محل استراحته و هم ویزیت بیمار. به عبارتی...با سالهایی که چانیول همراه همسرش میومد توی این اتاق و خیلی کارها میکردن هیچ فرقی نکرده بود. هنوزم همون مبل و همون میز و حتی همون حس رو داشت، حداقل برای چانیول.
درحالی که بکهیون آب زیادی خورد و کمی از اسپری تنفسیش استفاده کرد، لیوان پلاستیکی رو توی سطل زباله کنارش انداخت و اسپری رو به کشوی میزش برگردوند. چانیول قدمی سمتش اومد و با اخم پر اهمیتی پرسید:«حالت خوبه؟»
بکهیون پشت بهش دستی به صورت و موهاش کشید. نفسای عمیق کشید و سعی کرد معمولی باشه و سمتش برگشت اما طبق معمول بهش نگاه نمیکرد:«آره...آره خوبم...» سمت پنجره رفت تا طبق عادت پردههارو بکشه اما همچنان طبیعی و ساده گفت:«واسه کشیدن بخیههات اومدی درسته؟ رو اون تخت دراز بکش. الان میام»
چانیول انتظارشو نداشت. بعداز آخرین باری که همو دیدن، فکر میکرد بکهیون ازش عصبانی و دلخور باشه چون هربار که توی این ده رو رفته بود دنبال هیول و برگردونده بودش خونه، بکهیون خودشو نشون نداده بود و حالا هم انتظار لحن ساده و رفتار خوبشو نداشت. بکهیون همینه. غیرقابل پیشبینی چون معلوم نیست توی اون سرش چه فکرایی میره و میاد که میتونه مودشو خوب یا بد کنه. سمت تخت گوشهی اتاق رفت و قبلش کت اسپرت و شال گردنیشو درآورد. دکتر جوون که مشغول آماده کردن سینی وسایلش از کمد بود دوباره به حرف اومد:«درمورد افرادت...خیلی وقت میگذره...بنظرت باید همچنان دنبالم بیان و مراقبم باشن؟ اون قاتل که حرکت جدیدی نداشته مگه نه؟»
چانیول همونطور که لباساشو روی چوبلباسی کنار تخت میانداخت گفت:«تا وقتی کاملا گیرش ننداختیم نمیتونیم ریسک کنیم...اون قاتل هنوز یه جایی اون بیرونه و ممکنه درحال بررسی مورد جدیدش باشه...لازمه همچنان تحت محافظت باشی» بکهیون چیزی نگفت. میدونست چانیول از روی اهمیت کاری و حفظ امنیت خودش اینکارو میکنه نه واسهی گرفتن آمارش.
مردبزرگتر که ایستاده کنار تخت به پشتسر دکتر نگاه میکرد، برای گفتن حرفاش مکث کرد و بعد با لحن جدی اما ملایمی قدمی جلو اومد و گفت:«هیون...میخواستم درمورد حرفایی که دفعهی قبل زدم معذرت خواهی کنم...میدونم نباید اونطور یهویی دخالت میکردم و از نظر خودم همچیو قضاوت میکردم اما-»
ESTÁS LEYENDO
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanficبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...