𝐂𝐡5

6.7K 1.3K 978
                                    

چانیول دنبالش رفت اما فهمید چخبره. خودشم با دیدن اون بیمار تصادفی یاد دوست قدیمیش افتاده بود اما حالا فقط نگران بکهیون بود. طوری که رنگش پریده و میلرزید باعث میشد یادش بیاد قضیه‌‌ی اون‌سال چه بحرانی تو زندگی مرد جلوش بوده. پشت‌سرش به اتاق بکهیون رفتن و مردکوچکتر با بستن در سکوتی به وجود آورد تا بتونه بهش توی آروم شدن کمک کنه. درحالی چند سرفه‌ی عصبی میکرد، جلوتر از چانیول سمت آب‌سردکن رفت و مردبزرگتر فرصت کرد اتاق رو تماشا کنه. بزرگ بود و سایل زیاد و مختلف و البته منظمی توی کمدهاش داشت، مثل جایی که هم محل استراحته و هم ویزیت بیمار‌. به عبارتی...با سالهایی که چانیول همراه همسرش میومد توی این اتاق و خیلی کارها میکردن هیچ فرقی نکرده بود. هنوزم همون مبل و همون میز و حتی همون حس رو داشت، حداقل برای چانیول.

درحالی که بکهیون آب زیادی خورد و کمی از اسپری تنفسیش استفاده کرد، لیوان پلاستیکی رو توی سطل زباله کنارش انداخت و اسپری رو به کشوی میزش برگردوند. چانیول قدمی سمتش اومد و با اخم پر اهمیتی پرسید:«حالت خوبه؟»

بکهیون پشت بهش دستی به صورت و موهاش کشید. نفسای عمیق کشید و سعی کرد معمولی باشه و سمتش برگشت اما طبق معمول بهش نگاه نمیکرد:«آره...آره خوبم...» سمت پنجره رفت تا طبق عادت پرده‌هارو بکشه اما همچنان طبیعی و ساده گفت:«واسه کشیدن بخیه‌هات اومدی درسته؟ رو اون تخت دراز بکش. الان میام»

چانیول انتظارشو نداشت. بعداز آخرین باری که همو دیدن، فکر میکرد بکهیون ازش عصبانی و دلخور باشه چون هربار که توی این ده رو رفته بود دنبال هیول و برگردونده بودش خونه، بکهیون خودشو نشون نداده بود و حالا هم انتظار لحن ساده و رفتار خوبشو نداشت. بکهیون همینه. غیرقابل پیش‌بینی چون معلوم نیست توی اون سرش چه فکرایی میره و میاد که میتونه مودشو خوب یا بد کنه. سمت تخت گوشه‌ی اتاق رفت و قبلش کت اسپرت و شال گردنیشو درآورد. دکتر جوون که مشغول آماده کردن سینی وسایلش از کمد بود دوباره به حرف اومد:«درمورد افرادت...خیلی وقت میگذره...بنظرت باید همچنان دنبالم بیان و مراقبم باشن؟ اون قاتل که حرکت جدیدی نداشته مگه نه؟»

چانیول همونطور که لباساشو روی چوب‌لباسی کنار تخت میانداخت گفت:«تا وقتی کاملا گیرش ننداختیم نمیتونیم ریسک کنیم...اون قاتل هنوز یه جایی اون بیرونه و ممکنه درحال بررسی مورد جدیدش باشه...لازمه همچنان تحت محافظت باشی» بکهیون چیزی نگفت. میدونست چانیول از روی اهمیت کاری و حفظ امنیت خودش اینکارو میکنه نه واسه‌ی گرفتن آمارش.

مردبزرگتر که ایستاده کنار تخت به پشت‌سر دکتر نگاه میکرد، برای گفتن حرفاش مکث کرد و بعد با لحن جدی اما ملایمی قدمی جلو اومد و گفت:«هیون...میخواستم درمورد حرفایی که دفعه‌ی قبل زدم معذرت خواهی کنم...میدونم نباید اونطور یهویی دخالت میکردم و از نظر خودم همچیو قضاوت میکردم اما-»

 Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora