𝐂𝐡14

6.6K 1.2K 523
                                    

یک‌ماه بعد

بکهیون چشماشو باز کرد اما جایی که ایستاده بود رو باور نمیکرد. سروصدای شلوغی از بازی بچه‌ها به گوش میرسید. نور خورشید چشماشو اذیت میکرد و اون دقیقا وسط حیاط مدرسه ایستاده بود. دبیرستان آشنایی که حیاط بزرگش با دخترها و پسرهای آشنا پر شده بود. آسمون به سان دریا آبی بود و درختای بلند و کوتاه حیاط شکوفه‌های سفید و صورتی داشتن. بچه‌ها گروهی برای امتحانات آخر سال درس میخوندن و کنارش از تغذیه‌شون میخوردن. بعضیا پوستر تبلیغاتی کلاب موسیقی رو برای فستیوال آخرسال پخش میکردن، بعضیا هم از گرمای هوا غر میزدن و جیرجیرک هارو با چوب بستنیشون انگولک میکردن. بکهیون زیر سایه درختی ایستاده بود و بولیز مردونه‌ی سفیدش روی شلوار مشکیش و حتی ظاهر بالغش توجه هیچکس رو جلب نمیکرد. انگار هیچکس اونو نمیدید. و بکهیون هم هیچ عددی بالای سر هیچکس نمیدید!

صدای افتادن توپ تو سبد و فریاد خوشحال عده‌ای از پسرا باعث شد سمت زمین بسکتبال سر بچرخونه. منظره‌ای که میدید شبیه شیرین ترین ماده‌ی دنیا، آرامش‌بخش‌ترین دارو، و لذت‌بخش ترین خاطره‌ی جهان بود. پسر شونزده‌ساله‌ای که کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه بود و با آخرین گلی که به سبد تیم حریف از مدرسه‌ی دیگه‌ای زده بود، حالا داشت زیر هجوم بغل هم‌تیمی‌هاش له میشد. قد بلندی داشت، موهای قهوه‌ای رنگ شده و گوش های بزرگی که از کنار هدبند سفیدش بیرون زده بودن. اون پارک چانیول بود. پسر محبوب مدرسه که مهم نبود سال اولیه چون همین حالاهم دخترای مدرسه از هر پایه‌ای فقط برای دیدن بازی اون دور زمین جمع شده بودن، و هیچ عددی بالای سرش نبود.

بکهیون سرجاش خشک شده بود. به چانیول نگاه میکرد که با تیشرت و شلوارک نارنجیش تو جمع دوستاش به عنوان کاپیتان و برگ برنده‌ی بازی حتی توسط هم‌تیمی‌های سال بالاییش هم تحسین میشد. به چانیول نگاه میکرد که دوستداشتنی و جذاب و اجتماعی بود، دقیقا برعکس بکهیون. به اطراف نگاه کرد. خودشو نمیدید. احیانا باید همین اطراف میبود. اون از اولین روز مدرسه با چانیول دوست شد و وقتی کم‌کم بهمدیگه حس پیدا کردن، دقیقا همین روزای بهاری بود که بهمدیگه اعتراف کردن پس بکهیون شونزده‌ساله هم باید همین اطراف درحال مخفی شدن از قلدرهای مدرسه و دید زدن کاپیتان تیم بسکتبال باشه چون حتی اگر بسکتبالش خوب بود اما اعتمادبنفس عضویت تو تیم مدرسه رو نداشت. با چشمای تنگ شده ای بخاطر نور خورشید به اطراف نگاه کرد اما ناگهان با صدای چانیول برگشت:«هی! هیون!!»

به امید اینکه بکهیون کوچولو رو ببینه برگشت اما چانیول داشت به اون نگاه میکرد. مرد سی‌وشیش ساله‌ای که فکر میکرد کسی نمیبینتش اما حالا چانیول با اومدن سمت فنس بلند دور زمین بسکتبال و چنگ زدن بهش، روبه بکهیون با چهره باز و بشاشی صدا میزد:«مسابقه رو دیدی؟! لعنتی رو شرفم قسم خورده بودم ببریم! اسلم دانک آخرمو دیدی؟؟»

 Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)Where stories live. Discover now