وقتی اون روز زلزله اومد، وقتی دنیا داشت به پایان میرسید، فکر میکردم برمیگردی تا حداقل آخرین روز از دنیارو کنارم باشی.
-اگر دنیا داشت به پایان میرسید-***
زمانی که چانیول برگشت خونه هنوز برف پاییزی میبارید. کفشای خواهرشو کنار در دید. تو این چندسال یورا آخر هفتهها بهش سر میزد اما از وقتی که مادرشون فوت کرده بود و یورا دیگه کسیو نداشت که روی ویلچر بنشونه و تا اینجا بیاره، خودش به تنهایی چندوقت یبار میومد و برای برادرش غذایی میپخت و دستی به سر و روی خونه میکشید. حالا هم بنظر میرسید با اطلاع از اوضاع کاری امروز برادرش اومده اینجا و کلی هم انتظار کشیده چون لامپ آشپزخونه روشن بود و بوی غذا میومد و موبایل چانیول هم کلی تماس بیپاسخ داشت و مردبزرگتر سایهی خواهرشو روی تخت اتاق مهمون میدید که موبایل به دست به خواب رفته.
یورا لایق محبت و توجه بود اما چانیول تو این لحظه شبیه مردهی متحرکی بود که هیچی از اطراف حس نمیکنه و یکراست به طبقهی بالا سمت اتاقش رفت که زمانی اتاق مشترک خودش و همسرش بود، درست چسبیده به اتاق شلوغ و صورتی دخترش که هرسال تابستون رنگ و بوی شادابی میگرفت و چانیول تا سال بعد بعضی از شبها با دلتنگی عروسکای دخترشو بغل میگرفت و روی تختش میخوابید اونم چون توی اتاق خودش تختی که یکطرفش خالیه، کمدی که یکطرفش عاری از لباسه و میزی که یکطرفش هیچ وسیلهای به چشم نمیاد، به اندازه کافی روحشو به آتیش کشیده.
این هم یه شب دیگه بود. با شونههای پهن و خمیدهای وارد اتاق شد و با رها کردن کاپشنی که روی ساق دستش بود و سرما و رطوبت برف رو داشت، خودشو روی تخت انداخت. گوشهای سردش با ملهفه گرم شدن. به سقف زل زد و حس کرد این حال رو قبلا هم داشته. همهچی شبیه زمانی بود که بکهیون چهارسال پیش هم ترکش کرد. تنها، بیچاره و غمبار با یه دنیا حرص و ناسزا که آخرشم به ناله و زاری ختم میشن و گله از مردی که میتونه به همین راحتی ترکش کنه. توی تاریکی به سقف زل زده و سکوت و خلع رو حس میکرد. واقعا بکهیون چطوری انقدر توی اینکار مهارت داره؟ اون توی ترک کردن و رد کردن و بیرحم بودن به شکل ترسناکی مصممه. هرچقدر فکر میکرد یادش نمیومد بکهیونی که توی نوجوونی میشناخت، کسی باشه که در آینده اینطور بیتفاوت بودن ازش بر بیاد آخه چانیول همهی عشق و آرامش و امنیتش بود و مردبزرگتر هم آمادگیشو نداشت توی زندگی مشترکشون در عرض چهارسال دوبار با چنین شدتی رد و ترک بشه!
یاد اولین بارش افتاد. درواقع بکهیون امشب گفته بود از همون موقعی که به این نتیجه رسید که باید ازهم جدا بشن همهچی تا ابد براش تموم شده. منظورش کدوم زمان بود؟ اولینباری که اسم جدایی رو پیش چانیول آورد؟ چانیولی که تا سرحد مرگ روی این قضیه حساس بود و نمیخواست کلمهی طلاق رو از زبون همسرش بشنوه اما بکهیون حتی فقط به گفتنش بسنده نکرده بود.
ESTÁS LEYENDO
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanficبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...