«بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند. چون نمیخواهی شاهد اتفاقی باشی که میافتد، هیچچیز ناپدید نمیشود. درواقع دفعهی بعد که چشمهایت را باز کنی اوضاع بدتر میشود. دنیایی که در آن زندگی میکنیم اینطوری است آقای ناکاتا. چشمانت را باز کن. فقط بزدل چشمهایش را میبندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمیشود زمان از حرکت بایستد»
_کافکا در کرانه_***
یه خاطرهی قدیمی وجود داشت. از زمانی که بکهیون برای اولین بار با قدرتش در افتاد. فقط هفت سالش بود و تازه ساز و کار اون عددایی که میدید رو یاد گرفته بود. رفته بود خونهی دوستش تا باهم روزنامهدیواری درست کنن اما تمام مدت حواسش پیش خواهر کوچولوی دوستش بود. یه دختربچهی دو ساله که عدد بالای سرش صفر بود. بکهیون کنجکاو بود. یعنی اون امروز میمیره؟ این اتفاق افتاد. درست بعدازظهر اون روز یعنی زمانی که اون و دوستش و دختربچه توی حیاط خونه بازی میکردن و دوستش فقط برای چندلحظه برگشت داخل خونه تا سه تا بستنی بیاره، بکهیون به دختربچه زل زده بود. بچهای که مثل بکهیون توی پیادهرو جلوی حیاط، لیلی بازی میکرد اما ناگهان با شیطنتی بچگونه توی خیابون دوید. ماشینها میومدن و میرفتن. بکهیون حرکت نکرد و بهش خیره موند. اون قراره بمیره دیگه؟
با دقت بهش نگاه میکرد و حتی نشنید که مادر دوستش از داخل خونه از پنجره داد میکشه تا پسربچه بره و دخترشو نجات بده. بکهیون مطمئن نبود، شاید میخواست به چشم خودش ببینه. و دید. ماشینی که روی ترمز زد و خیلی آهسته به دختربچه خورد اما جوری که بچه زمین خورد و سرش آسیب دید، اونو به کام مرگ کشوند. بکهیون دیدش. اولین مرگی که قرار بود توش به سرنوشت بقیه احترام بزاره و توش دخالت نکنه. هرچند خانوادهی دوستش بابت اینکه مراقب دختربچه نبوده کلی دعواش کردن و بکهیون از پدر دوستش کتک خورد. اینا مهم نبود. بکهیون فهمید قدرتش فقط یه هشداره. واسه دخالت نکردن و نزدیک نشدن! انگار خدایی بود که فقط شاهد اتفاقات زندگی آدما بود. یا شایدم خدا داشت بهش میگفت هیچی نگه و فقط نگاه کنه. نمیدونست. فقط گاهی میخواست بپرسه چرا من؟ چرا بکهیون باید میدونست آدما کی میمیرن اما توش دخالت نمیکرد؟ یه چرا که هیچوقت براش جواب نگرفت.
حالا بعداز این همه سال، جراحی دختربچه دوسالهای که دچار شکستگی جمجمه شده بود و خوشبختانه تونست زنده بمونه، باعث شده بود بکهیون یاد اون خاطرهی قدیمی بیوفته و روزش حتی بدترهم بنظر برسه. سرشب بود و وقتی آخرین عملش رو موفقیتآمیز به اتمام رسوند، تونست بعداز تعویض لباساش و زدن آبی به صورتش، درحالی که یه کراوات سرمهای روی پیرهن سفیدش و کت و کیفی روی ساق دستش داشت، از اتاق استراحت بیرون بیاد و سمت ایستگاه پرستاری راه بیوفته تا برنامهی فرداشو چک کنه. وقتی پروندههارو زیر و رو میکرد زن پرستار دوباره بابت چهرهی خسته و روز پرکارش حالشو پرسید. دست تنها بودن بدترین پوینت کار اینروزاش بود. دستی به چشماش کشید و توضیح مختصری واسه بیمارای بخش به پرستارا داد اما حینی که از میز دور میشد، صدای مارک رو شنید که سمتش میومد:«واو هیونگ!»
VOUS LISEZ
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanfictionبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...