𝐂𝐡4

6.7K 1.4K 812
                                    

ادامه فلش‌بک

بکهیون فهمید همون‌لحظه که فکر کرد میتونه مثل بقیه‌ی آدما زندگی کنه و فقط با اتفاقات بد روبه‌رو بشه، بدترین تصمیم عمرشو گرفته بوده. اون نمیتونست. با دونستن اینکه فلانی قراره امروز و فردا بمیره، از پس اینکه بازم باهاش گپ بزنه برنمیومد و این مال قبل بود. چه‌بسا بعداز اتفاقی که برای یوهان دقیقا جلوی چشمای خودش افتاد، وضع انزواطلبی و افسردگی بکهیون انقدر بدتر شد که متقابلا فشار بیشتر از سمت خانواده و مدرسه و پلیس رو به همراه داشت چون یه عده در صحنه شهادت داده بودن دیدن که بکهیون یوهان رو هل داده و عده‌ی دیگری میگفتن فقط میخواسته اونو بکشه سمت خودش و نزاره بیوفته. اینا مهم نبود. بکهیون تونست با دادن یسری تعهد و کارای اداری از اتهامش خلع بشه چون خانواده‌ی یوهان نه از بکهیون نه از راننده‌ی تاکسی دلخوری نداشتن اونم وقتی پسرشون به زور زنده بود. اما خیلیا هنوزم وجود داشتن که بکهیون رو قاتل یوهان میدونستن و تک‌به‌تک با نگاهشون میکشتنش ازجمله بچه‌های مدرسه که هیچ‌وقت از اون پسر گوشه‌گیر و ساکت خوششون نمیومد.

حالا هم یه روز دیگه بود. خانم بیون برای بار هزارم تو این هفته، بکهیون رو بابت نمره‌های بدش و افسردگی حادش اونم بعداز اون فاجعه برای اعتبار خانوادشون دعوا کرده بود؛ دکترش بابت آسم عصبیش و اینکه ممکنه سرفه‌هاش به خون بیوفته هشدار داده بود؛ تمام مدت نگاه عجیب معلم‌ها و زمزمه‌ی بچه‌هارو تحمل کرده بود؛ و در آخر وقتی بعداز چند روز مخفیانه اومدن جلوی کلاس دوست پسرش و دیدنش از دور بالاخره گیر افتاده بود، با مشت بعدی از سمت چانیول کف راهرو افتاد و خون از بینیش روون شد.

پسرهای زیادی جمع شده بودن چون اینطور دیدن بکهیون و چانیول هردوش یه اتفاق بزرگ بود. چانیول از لحظه‌ای که از یکی از بچه‌ها شنیده بود بکهیون بازم اومده در کلاسش، بیرون اومده و بی‌وقفه به پسرکوچکتر مشت میزد و ناسزا میگفت. حالا هم بکهیون با چشم کبود و بینی خون‌آلود سعی میکرد بشینه و گریه‌اش بند نمیومد اما چانیول که قرار نبود بزودی دست از عزاداری برای رفیقش برداره و صورتش از خشم میسوخت، جلو اومد و یه لگد دیگه تو شکمش کوبید:«کثافت!! آشغال عوضی!!» بکهیون سرفه میکرد و چانیول با حرص لگدی به شونه اش زد و زمین انداختش:«چطور جرئت میکنی هنوزم این اطراف بچرخی؟؟ فکر میکنی نمیتونم با دستای خودم بکشمت؟!»

بکهیون روی زمین سرفه میکرد و بزاقشو آغشته به خون بینیش تف میکرد. صورتش از درد بی‌حس اما داغ شده بود. پسر مو قهوه‌ای جوری که انگار خیلی بیشتر از اینا ناراحت و عصبانیه اما نمیدونه چطوری خودشو خالی کنه مشتاشو کنار بدنش فشرد و با فک و شونه‌هایی لرزون گفت:«دوست؟ رفیق؟» چشماش رنگ خون بود:«تو یه عوضی بی‌لیاقتی که من بهترین دوستمو بهت سپردم اما تو با چشمای کور از حسادت و دستای کثیفت اونو کشتی!! آخرش کار خودتو کردی ها؟؟» با صدای بم و بلندی فریاد کشید که به تن بقیه رعشه انداخت:«بعداز اون حرفات آخرش پسر بی‌گناهی که باهات اونقدر مهربون بود رو کشتی عوضی؟!!»

 Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant