سالن پذیرایی عمارت بیون در باشکوه ترین حالت خوش بسر میبرد مخصوصا با تزئیات تولد و کیک چندطبقهی گوشهی سالن و میزهایی که مهمونای زیادی دور و اطرافش درحال صحبت و نوشیدن بودن. چانیول خوشحال بود که برای کار سادهای مثل کشیدن بخیههاش، اما بخاطر بکهیون هم که شده لباس خوبی به تن کرده بوده. حالا درحالی که کت و شالگردنیشو به خدمتکار داده بود، با پیرهن سفیدی که آستیناشو بالا زده بود کنار میز گردی ایستاده و یبار دیگه تمیز بودن کفشاش و خط اتوی شلوارشو چک کرد. زندگی با بکهیونِ وسواسی اونو هم ریزبین و حساس کرده بود چون یه زمانی بکهیون تا بوی مواد شوینده روی لباسش، بوی عطر و شامپو روی موها و پوستش، خط اتو روی لباساش، خط شونه روی موهاش، و تصویر خودشو توی برق کفشاش و دکمههای سرآستین و صفحهی ساعت مچیش نمیدید باهاش هیچجا نمیرفت.
و حالا داشت حوصلهاش سر میرفت. با تمام فامیلای بکهیون و آشناهایی که چه به عنوان سرپرست واحد جنایی، چه پسر رئیس پارک سابق و چه به عنوان داماد خانوادهی بیون میشناختنش معاشرت کرده بود و درنهایت برگشت تا گوشه ای منتظر "همسرش" بمونه. بعداز دقایق طولانی بالاخره بکهیون به مهمونی اومد و درحالی که حموم کرده، موهای خامشو روی پیشونی ریخته و ژیله و شلوار کرمی خوش دوختی روی پیرهن سفیدش به تن داشت و اونو شبیه اشرافزادهها کرده بود، با لبخندی که فقط چانیول میدونست چقدر اجباریه، شروع به احوالپرسی و گپ زدن با مهمونا کرد که بهش بابت تولد مادرش، برگشتنش به کره، جایگاه موفقش تو آمریکا، وراثت بیمارستان آسان و شهرت و محبوبیتی که توی این دوهفته به دست آورده تبریک میگفتن و اون باید فقط جملات تکراری به زبونمیاورد و به چهرشون نگاه میکرد، نه عدد بالای سرشون. چانیول با لبخند کجی دستشو روی میز پایه کرده و بهش نگاه میکرد. حس قدیمی و آشنایی داشت. انگار همونقدر که بکهیون خودشو به اینجا متعلق نمیدونست، چانیول خودشو اهل این زندگی میدونست. عضوی از خانوادهی بزرگ بیون و صاحب این مرد زیبا، بیون بکهیون.
مدتی گذشت تا دکتر جوون تونست از شر معاشرتهای اجباری خلاص شه و با پیدا کردن چانیول سمتش بیاد. متوجه نبود مرد پلیس چطور با اون لبخند و نگاه دلخستهاش بهش خیره شده بوده. وقتی بهش رسید دستی به موهای لختش کشید و پوفی بیرون داد:«واقعا نمیفهمم اینجا چرا انقدر شلوغه و مجبورم کسایی رو ببینم که سالها پیش تصمیم گرفتم دیگه نبینم» و دست توی جیب شلوارش کرد و کراواتی که از کشوی خودش آورده بود رو سمت مرد گرفت:«برات یدونه آوردم»
چانیول ازش گرفتش و حینی که دور گردن خودش میبستش با لحن خاصی پرسید:«پسر عمهات هم شاملشون میشه دیگه؟»
بکهیون نگاش کرد و با خستگی سرشو به دوطرف تکون داد:«دوشیک هیونگ واقعا مرد خوبیه. رفتارای عمه هانمیوک باعث میشه اون آدم عجیبی بنظر برسه اما اون هرگز رفتار بدی نه با من نه حتی تو و بقیه نداشته و برام فرد قابل احترامیه. اینکه عمه میوک مدام مسخره و تحقیرش میکنه دلیل نمیشه دوشیک هیونگ مرد سبک و بیمرزی باشه. اون خودش یبار ازدواج کرده و اگر قصد و نیتی داشت سالها ساکت نمیموند»
ESTÁS LEYENDO
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanficبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...