حیاط ساکت بود. سکوت صبح و سکون برف نازک روی سطوح خونه و ایوان و چمن و شاخههای لخت و استخونی درختا، همگی دنیایی فارق از جهان بیرون از حصار این خونه تشکیل داده بودن. دنیایی خفقان درون آلاچیق حیاطپشتی، و دود خاکستری مملوع از مردگی و کدری که دو مرد نشسته پشت میز رو احاطه کرده بود. سیگار میسوخت. میون دو انگشت ضخیم و بزرگ پلیس جوون که نزدیک جاسیگاری روی میز بیحرکت مونده بود. چانیول به قرمزی ته سیگار که به فیلتر نزدیک میشد زل زده بود. حرف میزد اما انگار مخاطبش بکهیونی نبود که روبهروش نشسته و با جفت دست صورتشو پوشونده بود. حرف میزد اما آنچنان مرده و بیحس که گویا از روی متن میخونه. بدون حسی به لحنش، بدون رنگی به صورتش و بدون جونی به نگاهش. خیره و با صدایی بی موزون:
«وقتی بابا مرد شب تولدش بود...تمام این خونه رو باهم تزئین کرده بودیم...سالهای اول ازدواجمون بود...خانوادت هم بودن، کلی مهمون...باهم کیک درست کردیم و بادکنک باد کردیم و تو...تمام مدت میدونستی...»
بکهیون حرکتی نمیکرد. چانیول پشت چشماش تصاویر دور و آشنایی از خنده و جشن میدید که الان اصلا شادیبخش نبودن. صدای بمش ضعیف بود:«به بابا زنگ زدن و گفتن ماموریت اضطراری پیش اومده و باید بره اداره...همون موقع ها که قشر کارگرا اعتراض میکردن و خیابونارو بهم میریختن...» مکث کرد:«بابا رفت...دقیقا وسط جشن...تو میدونستی...از قبل میدونستی واسه همین عصر که از خرید اومدیم ماشین رو نیاوردی داخل حیاط...واسه همین به دروغ گفتی آبمیوه یادمون رفته بخریم و بجاش شربت بهارنارنج بدیم به مهمونا...واسه همین وقتی گوشیم خاموش شد و گفتم ولش کن، بازم زدیش به شارژ و روشنش کردی...تمام مدت میدونستی بابا قراره تمام خوشحالی مهمونی رو با رفتنش به محل اعتراضات با خودش ببره...حتی از صبح که داشتیم لباس کاپلی امتحان میکردیم و تو یه لحظه هم لبخندتو پاک نکردی...»
بکهیون هنوزم حرکتی نمیکرد. با پالتوی مشکیش نشسته و صورتشو پشت دستای قرمز شده از سرماش مخفی کرده بود اونم درحالی که چانیول خیلی ناگهانی یاد گذشته کرده و داشت روز فوت آقای پارک رو یادآوری میکرد. همون موقع که بکهیون میدونست با اوضاع کاری آقای پارک و جوری که مدام برای منع اعتراضات میره و اونجا کلی پلیس مجروح و کشته میشن، طبق عدد بالای سر اون پیرمرد قراره روز تولد خودش اتفاق بدی بیوفته. بکهیون ترسیده بود اما جلوی چانیول، بخاطر چانیول حتی یه لرزش هم به پلکش راه نداده بود.
برای جشن آماده شد و با نزدیک شدن به شب و زمان مهمونی برای آرامش خودش هم شده کارایی کرد، مثل بیرون نگه داشتن ماشینشون برای هر زمان که لازم بشه یهویی برن به بیمارستان یا اداره پلیس یا هرجایی؛ یا روشن و در دسترس نگه داشتن موبایل چانیول به عنوان اولین و تنها کسی که ممکنه بخاطر آقای پارک بهش زنگ بزنن و خبری بدن؛ درست کردن دمنوش آرامشبخش برای همه مخصوصا خانوادهی پارک؛ و حتی مخفی کردن لرزش دستاش وقتی کیک رو برای آقای پارک نگه داشت تا شمعاشو فوتش کنه و اون مثل یه پدر بهش گفت ممنونه که اومده به زندگی پسرش و خوشبختش کرده.
BINABASA MO ANG
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanfictionبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...