اولین روز کاری بکهیون تو بیمارستان مادرش داشت به مسخره ترین شکل میگذشت. بعداز اینکه نه تنها بیمارستان اونا بلکه کل بیمارستانهای سئول با فقدان جراح ماهر روبهرو شده بودن-و هیچکس مستقیما دلیلشو بیان نمیکرد چون زیادی ترسناک بود و باعث میشد جراحای بیشتری فراری بشن-، گویا برگشتن بیون بکهیون یه نعمت الهی به سر اونا بود که از صبح اینطور هزار باره ابراز قدردانی میکردن. درواقع بکهیون هم از معضلی که داشت دامن همهی پزشکارو میگرفت ترسیده بود اما چارهای نداشت. نه وقتی پروندههای بیمارستان رو نگاه کرد و با سیل عظیمی از جراحیهای سخت و حیاتی مواجه شد که هیچ پزشکی نه در صحنه بود و نه قادر که انجامشون بده. مسئولین بیمارستان فقط تا نهایت حد سپاس گزار حضورش بودن و حتی از بیمارستانهای دیگه هم برای بکهیون بیمار منتقل میشد. البته مادرش هم بعداز شنیدن اینکه دیشب چه اتفاقی برای پسرش افتاده، برای اولین بار به بکهیون میگفت بهتره تا وقتی اوضاع درست میشه بیمارستان نره که این به نوبه خودش یه رخداد بزرگ بود.
اما بکهیون اینجا بود. واسه حس مسئولیتی که بعداز سالها تو وجودش ریشه دوونده بود، نمیتونست نسبت به جون آدمایی که سرنوشتشون میگه فعلا قرار نیست بمیرن بیتوجه باشه، مخصوصا اگر اینو میدونه. حالا هم ساعت دوازده ظهر بود و بکهیون از صبح شبیه دکترای میدان جنگ، تک و تنها با حداقل دستیارهایی که توی بیمارستان بودن شیشتا عمل داشت. از اتاق استراحت بیرون اومد و حالا روپوش سفید و لباسای تمیزشو بجای روپوشهای خونی پوشیده بود. سمت ایستگاه پرستاری رفت و مطمئن شد تا عصر هیچ نوبت جراحی نداره تا بتونه بره مدرسه دنبال هیول و با پرستاری که پیدا کرده قرار ملاقات بزاره.
متاسفانه و بطرز مخوفی جمعیت پزشکا و حتی پرستارای بیمارستان کم شده بودن و وظایف افراد باقی مونده انقدر سنگین شده بودن که بکهیون در کنار جراح ارشد، مجبور بود پزشک اورژانس و بخش هم باشه. انگار یه عده با پروندهی قتلهای اخیر واقعا ترسیده بودن که طبیعی بود. بیستدوتا قتل جراح چیز کمی نبود مخصوصا وقتی این آخریش نبود. موقع نگاه کردن به پروندهی بیمارای بخش، تصویر اتفاقی که دیشب برای دکتر جانگ افتاد جلوی چشمش نقش بست و اخمی رو صورت خستهاش نشوند. دختر پرستار با نگرانی از رنگ پریده و گودی چشمای بکهیون حالشو پرسید اما اون فقط سر تکون داد و به مطالعه پروندهها ادامه داد. خوشبختانه هیچکدوم از پرسونل بیمارستان عدد کوچیکی بالای سرشون نداشتن که نشون بده مورد بعدی این پرونده خواهند بود.
ماشینی که از صبح جلوی خونه تا بیمارستان اونو تعقیب کرده بود و قطعا از افراد پلیس بودن، بهش حس امنیت میداد اما بازم وحشت این ماجرا سر زبونا میچرخید و مرگ دوست و همکارها چیزی نبود که از بقیه مخفی بشه. واقعا یه قاتل چه کینهای از پزشکا داره؟ در اورژانس که باز شد، چندین پرستار تختی حامل فرد زخمی رو با نهایت عجله سمت اتاق احیا میبردن و چندین پزشک شیفت برای رسیدگی بهش رفتن. بکهیون فقط از کنار میز پرستاری بهشون نگاه کرد. نیازی نبود جلو بره. اون فرد عدد صفر رو بالای سرش داشت پس حتی وصل کردن ماسک اکسیژن هم براش کار بیفایدهای بود.
YOU ARE READING
Lily of the valley: Muguet (COMPLETED)
Fanfictionبکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به شکل یه عدد بالای سرشون ببینه. اون ازدواج کرده، یه دختربچه داره و درظاهر کلی موفقه اما تو تمام دنیای تیره و تاریکش، فقط یکنفر هیچ عددی بالای...