رمان شکلات داغ پارت ۳ 💛
یاد یه شب افتادم که با سوگل رفته بودیم بیرون و سوگل سر میز داشت درمورد همه چی باهام صحبت میکرد ....
درمورد کارش ... درمورد خواهرزادش درمورد چیزی که خورده ... چیزی که پوشیده ....
بعدشم سر هرچیز خنده داری اول خودش میزد زیر خنده .....
چشماش که همیشه با خودش میخندیدن ....
دماغش که همیشه از سرما قرمز میشد ....
همیشه میگفت آدمارو به خاطر همون چیزی که هستن دوستشون داره ....
دندونام و روی هم فشار دادم ....
این حرفش که یادم افتاد .... لیوان و فشار دادم ....
تو دستم شکست و دستم پر خون شد ....
از شدت حرص به دستم نگاه هم نکردم ....
چشمام و باز و بسته کردم ....
امیر که بغلم نشسته بود .... دستم و دید ....
امید چیکار میکنی ؟؟؟؟
دستت چی شد؟؟؟
هیچ جوابی ندادم ....
مامانم یه باند و بتادین اورد ....
بابا : امید بیا بریم دستتو بشوریم شاید شیشه رفته باشه تو دستت ....
از جام بلند شدم ....
فرناز : امید پاشو بیا بریم درمانگاه ....
لطفا .... لطفا نگران نشین .... اتفاقی نیفتاده ....
مامانم اومد سمتم ... بده به من دستتو ....
اگه اجازه بدین من برم بالا .... یه ذره خستم .... شما غذاتون و بخورین ... من میرم بالا ....
ولی آخه شام که نخوردی ....
گشنم نیست ....
امید ، عزیزم .... پسرم .... مثل پوست استخون شدی ....
خوبم .... شما نگران من نباشین ...
نگران نیستم .... فقط .... دلم یه جوریه .....
ابروهام و دادم بالا : دلت جوری نباشه ....
در خونرو باز کردم ....
رفتم تو ....
کلید و پرت کردم روی میز ناهار خوری ....
اون یکی دستم و گرفته بودم زیر این دستم که خون ازش نچکه ....
رفتم تو دستشویی ....
دستم و شستم .... احساس کردم یه تیزی تو دستمه ....
شیشه رفته بود تو دستم ....
جعبه کمک های اولیه رو آوردم و درش و باز کردم ....
یه پنس و یه موچین دراوردم ....
با پنس لای دستم و باز کردم ....
دستم و از زور درد فشار دادم ....
با موچین شیشرو دراوردم ....
دوباره شروع کرد به خونریزی .....
بالاخره با باند بستمش و روش و چسب زدم ....
رفتم بیرون ....
لباسام و عوض کردم ...
پیغامگیرو فشار دادم ....
الو .... آقای رحمتی سلام ... من فرشته هستم ...
با شنیدن اسمش یه ذره فکر کردم ... فرشته ؟؟؟؟
متخصص اطفال ....
اینو که گفت قیافش یادم اومد ...
میخواستم بگم اگه میتونین فردا به همراه دوستتون آقای معروف تشریف بیارین منزل ما یه مهمونی ترتیب دادم که تمام پزشکای بیمارستان دعوتن ... خوشحال میشم شماهم تشریف بیارین ...
نشستم روی مبل ....
صدای بعدی بلند شد ....
سلام آقای رحیمی من سیامی هستم از بیمارستان تماس میگیرم ....
آقای رحمتی برای انتخاب پرستارای جدید کی تشریف میارین ؟؟؟؟ منتظرم ....
پرستار جدید هم باید استخدام میکردم .... میگم امیر انجام بده .....
دیگه پیغامی نمونده بود ....
به سمت اتاق رفتم .... دراز کشیدم رو تخت ...
به دستم نگاه کردم ....
باند قرمز شده بود ....دوستان گلم امیدوارم از این پارت لذت برده باشین 💛
منتظر پارت بعدی باشین 💚
کانال تلگرام : @Tonnovel
YOU ARE READING
رمان شکلات داغ
Romanceهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕