رمان شکلات داغ پارت ۴۱
وایسادم جلوی آینه ..
یه پیرهن مشکی تا زانو تنم کردم ..
آستینش گشاد بود و مچش تنگ میشد ..
جلوی موهام و از وسط باز کردم و فقط جلوشو بافتم و از پشت به هم وصلشون کردم بقیه ی موهام هم باز گذاشتم و پشتم ..
یه ذره رژ اجری زدم ..
یه خط چشم نازک کشیدم و مژه هام با ریمل پر کردم ..
کیفم و برداشتم ..
از پله ها رفتم پایین ..
نازی و آرمان و دیدم ..
نازی : اوووو چه خبره نیاز جان ؟؟
وا چه خبره ؟
آرمان : آیا با این تیپ به عروسی میروید ؟؟
خجالت بکشین بابا ..
کفشای پاشنه بلند مشکیمو پام کردم ..
بنداشو دور مچ پام بستم ..
در و باز کردم و رفتم بیرون ..
**
دیدم آسانسور داره بسته میشه ..
سریع رفتم سمتش ..
وایسا .. وایسا ..
رفتم و نگهش داشتم ..
درش باز شد ..
دیدم امید به آینه اسانسور تکیه داده و یه دستش تو جیبش بود ..
بهم نگاه کرد ..
یه ذره اخم کردم ..
رفتم عقب ..
امید : نمیای تو ؟؟
نه .. شما برین من با پله میام ..
ابروهاش و داد بالا .. با پله ؟؟
در بغل آسانسور و باز کردم ..
از پله ها رفتم بالا ..
طبقه ی چهارم بود ..
دستم و گرفتم به میله .. داشتم میمیردم ..
نفس نفس میزدم ..
طبقه ی آخر و رفتم بالا ..
پشت در وایسادم ..
یه نفس عمیق کشیدم ..
در و باز کردم ..
رفتم بیرون ..
دیدم امید به دیوار سمت راستم تکیه داده .. و باز یه دستش تو جیبش بود ....
امید : صبح شماهم بخیر خانم خدایی ..
اوا .. ببخشید صبحتون بخیر آقا امید ..
یه چشمک زد ..
امید : خانم خدایی چیزی شده ؟؟
من ؟؟ نه ؟؟ چی شده ؟؟
امید : آخه رنگتون پریده ..
دستم و زدم به صورتم ..
نه بابا چم شده ؟؟ چیزیم نشده ؟؟
ابروهاش و داد بالا و گفت : مطمئنی ؟؟
اره .. یعنی بله .. چیزه .. به خاطر پلست ..
به پله اشاره کردم .. آره به خاطر پلست ..
یه لبخند زد .. ابروهاش و داد بالا ..
امید : باشه .. به خاطر پلست ..
آره اقا امید به خاطر پلست ..
همونجوری داشت با لبخند نگام میکرد ..
خدایا این چش شده ؟؟ چرا اینجوری میکنه ؟
چیزه من دیگه برم ..
یه چشمک زد ..
رفتم تو رختکن ..
روپوشم و تنم کردم ..
توی آینه خودم و نگاه کردم ..
یه نفس عمیق کشیدم ..
وای خدا .. الان غش میکنم ..
در رختکن باز شد و هاله اومد تو ..
سریع پرید بغلم ..
هاله : وای نیاز دلم برات یه ذره شده بود .. خیلی خیلی دوست دارم ..
دستم و گذاشتم پشتش .. عزیزم منم دلم تنگ شده بود برات ..
خودش و ازم جدا کرد ..
هاله : خب چه خبر ؟؟
شونه هام و دادم بالا .. چه خبر میتونه باشه ؟؟
هاله : اون یه هفته با آقا امید بهت خوش گذشت ؟؟
چشمام گرد شدن .. اخه چه خوش گذشتنی ؟؟ واسه کار بود دیگه ..
هاله : به من که خیلی خوش گذشت .. بهترین لحظه ی عمرم بود ..
اِ نه بابا چه خبر ؟؟ چرا ؟؟
هاله : ببین من رفتم خونه ی مهدی ..
به به مهدی ؟؟
هاله : خب الان که کسی اینجا نیست ..
هاله : ببین داشتم چی میگفتم ؟؟
نیاز : هاله جان الانه که صدای آقا امید در میاد بیا بریم موقع غذاخوردن بیا بگو ..
رفتم سمت در ..
در و باز کردم ..
رفتم بیرون ..
دیدم همون موقع امید از اتاقش اومد بیرون ..
روپوششو تنش کرده بود و گوشیش و انداخته بود دور گردنش ..
لبش و با زبونش تر کرد .. ابروهاش و داد بالا ..از نظرتون نیاز زنده میمونه ؟؟😂
پارت چهل و یک 👆🏻❤
ESTÁS LEYENDO
رمان شکلات داغ
Romanceهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕