رمان شکلات داغ پارت ۳۱
اوناهم گذاشت توی چرخ ..
رفتیم سمت مواد غذایی ..
داستان از زبان شخص سوم :
رفتن سمت یخچال ..
امید یه گوشت برداشت ..
نیاز ازش گرفت و یکی دیگه بهش داد ..
نیاز : این بهتره زودتر میپزه ..
امید یه چشمک زد و گوشت و گذاشت توی چرخ ..
نیاز چندتا سیب زمینی برداشت و امید کیسرو باز کرده بود که نیاز سیب زمینی هارو بریزه توش ..
کیسرو گذاشتن توی چرخ ..
نیاز چندتا لواشک برداشت ..
امید خندید .. مثل همیشه بی صدا ..
نیاز هم لواشکارو گذاشت توی چرخ ..
امید یه بسته قارچ برداشت ..
نیاز صورتش و جوری کرد که دوست نداره ..
امید ابروهاش و داد بالا و بسترو گذاشت توی چرخ ..
رفتن سمت شیرینی ..
نیاز شروع کرد به تست کردن ..
به امید تعارف کرد .. امیدهم دستاش و اورد بالا و نشون داد که کثیفن ..
نیاز یه تیکه گذاشت تو دهنش ..
امید بغل لبش و خاروند و یه بسته ازاون شیرینی ها خرید ..
امید برگشت و نیاز شروع کرد به خنده ..
امید : به چی میخندی ؟؟
نیاز : وای آقا امید صورتتون ..
چی شده ؟؟
یه دقیقه وایسا ..
یه دستمال برداشت و بغل لبش و پاک کرد ..
بغل لبتون شکلاتی بود ..
ابروهاش و داد بالا و گفت :
مرسی ..
بعد از اینکه خریدکردن و خندیدن .. رفتن سمت صندوق ..
کیسه هارو برداشتن و رفتن سمت ماشین ..
نشستن تو ماشین ..
نیاز شیرینی هارو گذاشته بود تو جعبه و داشت میخوردشون ..
امید :
اگر خواستی به منم بده ..
وای ببخشید ..
یه دونه برداشت و گذاشت تو دهنش ..
موبایلش زنگ زد ..
دوتاشون زدن زیرخنده ..
امیدبرای اولین بار از ته دل میخندید ..
نیاز یه دستمال از جلو برداشت و بهش داد ..
لبش و پاک کرد ..
امید درو باز کرد ..
رفتن تو خونه ..
رفتن تو اشپزخونه ..
خریدارو گذاشتن روی میز تو آشپزخونه ..
نیاز خریدارو درمیاورد و میدادشون به امید .. امیدم جابه جاشون میکرد ..
نیاز اجازه گرفت که در یخچال و باز کنه .. امیدم اجازه داد ..
نیاز خریدارو گذاشت توی یخچال ..
بعدش کیسه هارو جمع کرد و دادشون به امید ..
دستاشون و شستن ..
امید : خیلی گرمه ..
آقا امید شما بشینین من واستون قهوه درست میکنم ..
چشمک زد و گفت : فکر خوبیه ..
بعد از چنددقیقه با یه سینی قهوه رفت تو پذیرایی ..
نشستن روی مبل ..
امید : حالا غذا چی بخوریم ؟؟
آقا امید استیک دوست دارین ؟
آره ..
پس من استیک درست میکنم ..
باهم درست میکنیم ..
پس پاشین چون دیر میشه ..
رفتن تو اشپزخونه ..
امید یه سینی برداشت ..
نیاز قارچارو شست و دادشون به امید ..
امید درحال خرد کردن قارچ بود ..
نیاز یه شیرینی برداشت که همون موقع امید برگشت .. دوتاشون زدن زیرخنده ..
قیافه ی نیاز دیدنی بود ..
یه دستش شیرینی بود که یه ذرش تو دهنش بود و دست دیگش قارچا ..
امید شروع کرد به خندیدن ..
رفت و قارچارو ازش گرفت ..
نیاز گوشت و برداشت ..
داشت بهش نمک و فلفل میزد که فلفل رفت توچشمش و از چشماش اشک اومد ..
هی با دستش چشماشو باد میزد ..
امید خندش گرفت ..
یه آینه برداشت و داد به نیاز ..
تمام خط چشمش زیر چشمش پخش شده بود ..
خودشم زد زیر خنده .. رفت تو دستشویی و صورتش و شست .. الات بدون آرایش بود ..
اومد بیرون ..
امید گوشت و گذاشته بود تو فر ..
دیدش و یه لبخند زد ..
شروع کردن به خرد کردن کاهوها ..
امید هی چیزی میگفت و نیاز میخندید ..
امید به چالش دقت کرد ..
فقط لبخند زده بود ..
نیاز داشت یه چیزی واسش تعریف میکرد .. اما امید فقط به صورتش نگاه میکرد ..
بعد ازچنددقیقه نیاز دماغش و داد بالا ..
آقا امید یه بویی نمیاد ؟؟
رفتن سمت گاز ..
از چیزی که دیدن .. خندشون گرفته بود ..
نیاز زد زیر خنده ..
امید ابروهاش و داد بالا و با حالت خنده گفت ..
خب مث که قسمت نیست که امروز قارچ بخوریم ..
مث که دعاهات گرفت نیاز ..
ای بابا به من چه ..
خیلی خب میریزیمش دور ..
نیاز دوتا بشقاب برداشت و گذاشت روی میز ..
امیدم استیک و گذاشت توی یه ظرف ..
نیاز میزو چید ..
امیدم استیک و سالاد و گذاشت وسط میز ..
نشستن رو صندلی ..
امید :
قرار بود امروز تو آشپزی کنی اما خب ..
نیاز : من مطمئنم غذا خوب شده ..
ابروهاش و داد بالا و گفت : امیدوارم ..
نیاز یه چنگال برداشت و یه ذرشو خورد ..
وای آقا امید خیلی خوشمزه شده .. واقعا راست میگم ..
نوش جان ..
شروع کردن به خوردن غذا ..
امید بشقابش و داد به نیاز ..
نیاز واسش سالاد ریخت ..
سرمیز هی خندشون میگرفت ..
امید هی شیرینی رو میاورد سر میز و به نیاز تعارف میکرد ..
نیاز انقدر خندیده بود که اشک از گوشه ی چشمش میومد پایین ..
امید یه دستمال بهش داد ..
نیاز ماجرای تلفن که زنگ خورد و امید دهنش پر بود و سرمیز دوباره تعریف ..
این دفعه امید زد زیر خنده ..
امید یه ذره آب ریخت و داد به نیاز ..
بعد از خوردن غذا .. نیاز ازجاش بلندشد و به سمت ظرفشویی رفت ..
شروع کرد به شستن ظرفا ..
امید میخواست کمکش کنه که نیاز نذاشت ..
امید رفت پایین و نشست روی مبل ..
تحقیقارو برداشت و شروع کرد به خوندشون ..
نیاز هم بعداز چنددقیقه با یه سینی قهوه رفت پایین ..
امید بهش نگاه کرد ..
خسته نباشی ..
کاری که نکردم ..
امید : نیاز فکر کنم این تحقیقا کافی باشن .. دیگه لازم نیست تحقیق بیاری .. باید بریم سراغ مرحله ی بعد ..
مرحله ی بعد چیه ؟؟
آموزش ..
آموزش ؟؟
باید بهت روش سزارین و یاد بدم ..
وای آخ جون .. انقدر من دوست دارم بچه به دنیا بیارم ..
واقعا ؟؟
آره .. خیلی حس خوبیه ..
یه چشمک زد و گفت :
پس فردا یاد میگیری ..
بذار برم چندتا چیز از تو اتاق بیارم ..
سرم و تکون دادم ..
بلندشد ..
از پله ها رفت پایین و رفت تو اتاقش ..
به خونش یه نگاهی انداختم .. خونه ی خیلی قشنگی بود ..
حیاطش خیلی بزرگ بود ..
از جام بلندشدم و رفتم سمت حیاطش ..
درش و باز کردم ..
رفتم تو ..
یه حیاط با چمن و میز و صندلی و یه استخر بزرگ ..
رفتم و روی یکی از صندلیها نشستم ..
وای یعنی هرروز اینجا شنا میکنه ؟؟
امید
رفتم تو پذیرایی ..
نبودش ..
یه ذره به دور و برم نگاه کردم ..
رفته بود تو حیاط و نشسته بود روی صندلی ..
رفتم جلو .. رسیدم به حیاط ..
در و باز کردم .. اما نرفتم تو ..
از دور بهش نگاه میکردم ..
من چم شده ؟؟ چرا همش دوست دارم اینجا باشه .. چرا دوست دارم همش پیشم باشه ؟؟
نکنه .. نکنه .. نه امید امکان نداره .. نه امید به خودت بیا ..
رفتم سمتش ..
نشستم روی صندلی ..
بیا .. اینا همون جزوه هایین که گفتم ..
مرسی آقا امید ..
گرفتم سمتش ..
دستش و دراز کرد که بگیره ..
برگه تو دستم بود ..
به صورتش نگاه میکردم ..
صورت سفیدش که انقدر بانمک بود ..
من چی دارم میگم ؟؟
امید به خودت بیا ..
برگرو ازم گرفت ..
نیاز : خب من برم دیگه ..
الان ؟؟ یعنی .. اگه میخوای بیشتر بمون ..
نیاز : آخه امشب داریم میریم خونه ی خواهرم ..
خواهرت ؟؟ همون که .. ؟؟
بله همون که بچش و به دنیا اورد ..
سرم و تکون دادم ..
خیلی خب من میرسونمت ..
نه بابا دیگه چی ؟؟؟؟ من تا همینجاش به شما خیلی زحمت دادم ..
زحمتی نداره .. میرسونمت ..
آخه ..
نیاز .. انقدر نگو آخه .. وقتی بخوام یه کاری رو انجام بدم انجامش میدم ..
سرش و تکون داد ..
خیلی خب بیا بریم تو ..
آقا امید شما زمین تنیس دارین ؟؟
آره .. چطور ؟؟
همین جوری .. فقط میخواستم ببینم چه شکلیه .. ؟؟
یه چشمک زد ..
خیلی خب بیا بریم ببین ..
بیام ببینم ؟؟
آره .. بیا ..
ازجام بلندشدم ..
باهم از کنار خونش رد شدیم .. رسیدیم به یه فضای بزرگ دیگه ..
از چندتا پله رفتیم بالا ..
بالاخره رسیدیم به زمین ..
اینجاست ..
نیاز : وای چه قدر قشنگه ..
آقا امید من بچه که بودم کلاسش و میرفتم ولی الان یادم رفته ..
یه گیم بازی کنیم ؟؟
نه .. واقعا نه .. هیچی یادم نمیاد ..
اشکال نداره من بهت یاد میدم ..
آخه ..
بیا ..
رفتیم تو زمین ..
امید دوتا راکت اورد ..
آستینش و داد بالا ..
میدونی که راکت و چجوری باید بگیرن ؟؟
آره این یادمه ..
خب .. بیا بگیرش ..
پات و بازکن ..
بازکردم ..
خب حالا من توپ و میندازم تو با راکت بزنش ..
باشه ولی مطمئن نیستم که بتونم ..
یه چشمک زد ..
میتونی ..
رفتم عقب تر ..
شخص سوم :
امید رفت عقب ..
توپ و پرت کرد و نیاز هم اومد بزنه .. که زودتر زد و توپ افتاد روی زمین .. به چپ و راستش نگاه کرد ..
امید خندید ..
نیاز : وای آقا امید توروخدا نخندین دیگه من گفتم که مطمئن نیستم ..
امید : خیلی .. خیلی خب باشه ..
یه بار دیگه انداخت ..
این دفعه دیرتر زد ..
پاش و کوبید زمین .. ای بابا ..
امید رفت سمتش ..
ببین .. باید اینجوری بزنی ..
رفت و پشتش وایساد ..
دستش و گذاشت روی دستش از پشت ..
این دستتو بیار بالا و با این یکی دستت ضربه بزن ..
چندبار برد بالا و ضربه زد ..
نیاز صورتش و برگردوند سمت چپ .. که صورت امید و دید .. صورتشون خیلی نزدیک به هم بودن ..دوستان عزیزم اینم از پارت ۳۱ 👆🏻👆🏻💃🏻💃🏻
امیدوارم لذت ببرین ❣
YOU ARE READING
رمان شکلات داغ
Romanceهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕