رمان شکلات داغ پارت ۲۲
صدای زنگ و قطع کردم ..
از جام بلند شدم ..
وای امروز اول مهره .. ؟؟
یعنی دوماه گذشت ؟؟
تو اینه به خودم نگاه کردم ..
نیاز داری پیر میشی ..
پاهام و گذاشتم رو زمین و رفتم سمت تخت آرام ..
آرام .. ؟؟ تکونش دادم ..
آرام ؟؟
ولم کن خواهر میخوام بخوابم ..
عزیزم پاشو اول مهره .. باید بری مدرسه .. مدرسه ها شروع شده ..
وای خواهر من حوصله ندارم ..
ای بابا یعنی چی حوصله ندارم ؟؟
پتوشو زدم کنار ..
عزیزه من تو باید بری مدرسه .. درس بخونی .. بزرگ شی .. بری دانشگاه .. بعدشم .. بری سرکار .. بعدشم ..
آرام : عاشق شم و ازدواج کنم ..
برگشتم ..
آفرین .. ماشالله اینارو خوب بلدی .. کی تورو تو خونه اینجوری تربیت کرده ؟؟
آرام : مامان داشت به مامان بزرگ میگفت که امیدوارم آرام مثل نیاز نشه و عاشق شه ..
پس مامان گفت نه ؟؟
سرش و تکون داد ..
خیلی خب باشه تا بیست سال بعد تو عاشقم میشی .. پاشو پاشو دیرت شد ..
ازجاش بلندشد و رفت از اتاق بیرون ..
مامان منو نگاه کن .. میگه مث نیاز نباش ..
کیفش و اماده کردم ..
خودمم اماده شدم ..
عطرم و برداشتم و به خودم زدم ..
با کیف آرام رفتم پایین ..
سلام به همگی ..
نازی : چی شده ؟؟ خوشگل کردی ؟؟
نازی یه پیشنهاد دارم .. بیا برو یه چشم پزشکی چشمتو مایعنه کن ..
آرمان : باشه بابا دعوا نکنین .. خواهر من همینجوریش هم خوشگله ..
نازی زد تو سرش و گفت :
پس زنت چی ؟؟
تو که فرشته ای ، طلایی ..
اَه .. حالم بهم خورد .. میشه کارای چندشتون و یه جا دیگه انجام بدین ؟؟
نازی : توهم برو ازدواج کن تا با عشقت از این حرفا بزنی ..
باشه مامان جون حتما به حرفت گوش میکنم ..
آرام : خواهر من اماده شدم ..
برگشتم ..
وای عزیزم .. چه قدر ماه شدی ..
بیا بیا کیفتم بنداز ..
بیا یه دونه بوست کنم ..
کجا میری ؟؟
دارم میرم بیمارستان ..
مراقب خودت باش ..
من رفتم ..
مامان : خدا پشت و پناهت .. مواظب باش ..
چشم مامان ..
کبوترای عاشق خدافظ ..
رفتم بیرون ..
بهاره رو دیدم ..
بهاره اینجایی ؟؟
بهاره : آره گفتم باهم بریم ..
خیلی خب بیا بریم ..
رفتیم و سوار ماشینش شدیم ..
بعداز چنددقیقه گفت :
نیاز ؟؟
بله ؟؟
تو یه چندوقته یه جوری شدی ..
مگه چجوری شدم ؟؟
تو بیمارستان با دکترا مخصوصا آقا امید خیلی سرد برخورد میکنی .. در کل مثل قبل نیستی ..
یاد حرفش افتادم ..
امید : من پزشکم و تو پرستار این بیمارستان ..
نه عزیزم این چه حرفیه ؟؟ من همون نیازم ..
بهاره : مطمئن باشم ؟؟
آره بابا مطمئن باش ..
رفتیم تو بیمارستان ..
وایسادیم تا اسانسور بیاد ..
بهاره : اِ نیاز من گوشیم و تو ماشین جا گذاشتم ..
خب باشه تو برو بیارش ..
پس تو برو بالا تا من بیام ..
باشه ..
رفت تو پارکینگ ..
بعد از چنددقیقه یکی اومد و بغلم وایساد ..
به بغلم نگاه کردم ..
امید بود ..
نگام و ازش گرفتم ..
امید : صبح شماهم بخیر خانم خدایی ..
صبحتون بخیر آقای رحمتی ..
بهش نگاه نمیکردم ..
دوماهه که باهاش اینجوری رفتار میکنم ..
پسره ی پررو به من میگه پرستار باش و منم پزشک .. بخدا هروقت یاد این حرفش میفتم .. میخوام بزنم لهش کنم ..
آسانسور اومد ..
رفتیم تو ..
اومدم دکمرو بزنم که اونم زد ..
انگشتش خورد به انگشتم ..
سریع دستم و کشیدم عقب ..
امید :
بهش نگاه کردم ...
خندیدم .. با اینکه هیچوقت باصدا نمیخندیدم اما فهمید و بهم گفت :
آقا امید به چی میخندین ؟؟
هیچی خانم خدایی .. هیچی ..
رسیدیم ..
نیاز :
از اسانسور اومدم بیرون ..
هالرو دیدم ..
اومد سمتم ..
وای نیاز یه خبر دارم ..
وا چی شده سر صبحی ؟؟
هاله : وای نفسم بند اومد ..
ای بابا خب بگو چی شده ؟؟
هاله : آقا نیما داره میاد ..
نیما کیه ؟؟
هاله : وای نیمارو نمیشناسی ؟؟
نه کیه ؟؟
هاله : جراح زنان و زایمان ..
جانم ؟؟
هاله : بابا این و ولش کن .. انقدر خوشتیپ .. خوشگله .. هیکلش .. همه چی تموم ..
خب من چیکار کنم ؟؟؟
هاله : میگم ..
یهو صدای سرفه اومد ..
برگشتم ..
امید بود ..
امید : خانم نادری .. میشه بگین شما از کجا فهمیدین نیما داره میاد ؟؟
هاله : چیزه .. آقا امید .. بچه ها گفتن ..
امید : بچه ها ..
امید : خیلی خب باشه به کارت برس ..
رفت تو اتاقش ..
مغرور ..
هاله : ها ؟؟
هیچی بابا ..
صدای تلفن اومد ..
هاله برداشت ..
بله آقا امید ؟؟
چشم الان میگم بیاد ..
تلفن و قطع کرد ..
هاله : نیاز برو اتاق اقا امید ، کارت داره ..
چیکارم داره ؟؟
هاله : نگفت .. ولی خدابخیر کنه ..
یه نفس عمیق کشیدم ..
زدم رو در ..
صداش اومد : بیا تو ..
رفتم تو ..
دروبستم ..
بفرمایید آقا امید کارم داشتین ؟؟
بهم نگاه کرد ..
نیاز از طرف بیمارستان مرکز شهر واسمون بازرس فرستادن ..
میخوام همه چی طبق برنامه و نظم باشه .. هیچ کم و کاستی هم نباشه ..
ازتون امتحان میگیره .. و بعد یکی رو به عنوان سرپرست پرستارا قرار میده .. یعنی اون فرد میتونه بغل دکتر وایسه و کارای دکترشو انجام بده .. و ..
پریدم وسط حرفش و گفتم :
کِی میان ؟؟
امید : نیاز حرف منو قطع میکنی ؟؟
ای وای ببخشید بخدا منظوری نداشتم ..
امید : فردا ..
فردا ؟؟
بغل لبش و خاروند ..
یعنی چی فردا ؟؟ این همه کار باید انجام بدیم فردا خیلی زوده ..
امید : خب تقصیر من چیه ؟؟ خودشون روزشو تایین میکنن ..
درآخرهم .. هرپرستار و با یه دکتر انتخاب میکنه ...
سرم و تکون دادم .. بله فهمیدم ..
نه ببخشید نفهمیدم .. یعنی چی هرپرستار با یه دکتر ..بله اینم از پارت بیست و یکم شکلات داغ 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻🌺
ببینم چه میکنید دیگه با نظراتون 🤗🤗🤗🤗
پیج رمان در اینستاگرام : Hotchocolatenovel
ŞİMDİ OKUDUĞUN
رمان شکلات داغ
Romantizmهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕