رمان شکلات داغ پارت ۴۴

130 7 0
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۴۴

دیدم نازی بغل در اتاقم وایساده ....
هرچی آب خوردم از دهنم پاشید بیرون ....
لبم و پاک کردم ....
نازی .... عزیزم دیگه داری روانیم میکنی .... یعنی چی همینجوری پا میشی میای تو اتاقم ؟؟ این چه وضعشه ؟؟
نازی : نیاز تو واقعا عاشقش شدی ....
همونجوری بهش نگاه کردم ....
نازی : تو واقعا دوستش داری .... نه میخوابی و نه آروم و قرار داری .... پس حتما عاشقش شدی ....
پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم سمتش ....
بازوش و گرفتم ...‌.
نازی عزیزم شب توهم بخیر برو عزیزم .... داداشم منتظرته .... بیا برو تا جیغ نکشیدم ....
دراتاقم و باز کردم و هدایتش کردم که بره بیرون ....
در و بستم .... وای خدا ....
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو تراس ....
***
با صدای سرفه های خودم از خواب بلند شدم ....
هوا روشن شده بود ....
به موبایلم نگاه کردم .... ساعت نزدیک هشت بود ....
ای وای دیرم شد .... بدبخت شدم ....
رفتم توی اتاقم ....
همون موقع یه عطسه کردم ....
وای نیاز نه ...‌ الان نه .... الان وقت مریض شدن نیست .... توروخدا ....
رفتم جلوی آینه ....
وای خدا چشامو نگاه کن ....
دوباره یه عطسه کردم ....
رفتم سمت کمدم ....
این ؟؟نه این چیه ؟؟ انگار میخوای بری مهمونی ؟؟
این چی ؟؟؟؟ اره این خوبه ....
یه چپ و راست مشکی تنم کردم با یه شلوار جین ....
موهام هم باز گذاشتم ....
یه ذره خط چشم کشیدم و رژ کمرنگ آجریم و زدم ....
رنگم پریده بود ...‌
یه دستمال برداشتم و آب بینیمو گرفتم ....
وای خدا ....
از پله ها رفتم پایین ....
مامانمو دیدم ....
مامان : نیاز ؟؟ چت شده دخترم .... شبیه روح شدی ....
مامان چیزیم نیست یه سرماخوردگیه کوچیکه ....
مامان : تو به این میگی کوچیک ؟؟
مامان بخدا چیزیم نیست ....
وایسا وایسا ...‌
مامان ....
رفت تو آشپزخونه ....
کفشای پاشنه بلند مشکیمو پام کردم ....
مامان من رفتم دیرم شد ....
مامان : وایسا ببینم وایسا ....
بعد از چنددقیقه با یه لیوان اومد سمتم ....
مامان : اینو بخور ....
این چیه ؟؟
مامان : آب و عسل و لیموی تازست .... بخور ببینم سریع خوبت میکنه ...‌.
لیوان و ازش گرفتم و لاجرعه همش و خوردم ....
خیلی خب خوردم مرسی ....
مامان : حالا برو .... برو دخترم خدا به همرات ....
درو باز کردم و رفتم بیرون ....
**
رفتم تو آسانسور ...‌.
درش داشت بسته میشد که باز شد ....
سرم و اوردم بالا و دیدم امیده ....
اومد تو ....
بغلم وایساد و به آینه تکیه داد ....
صبحتون بخیر ....
یه چشمک زد .... صبح توهم بخیر ....
نگامو ازش گرفتم ....
یهو یه عطسه کردم ....
دستمالم و برداشتم و گرفتم جلوی بینیم ....
امید : مریض شدی ؟؟؟؟
بهش نگاه کردم ....
نه .... یه سرماخوردگیه کوچیکه ....
اومد جلوم ....
بغل لبش و خاروند ....
ولی .... ولی به نظر نمیاد کوچیک باشه ....
یهو دستش و گذاشت روی پیشونیم ....
اب دهنمو قورت دادم ....
حالم بد شد .... فکر کردم که الان غش میکنم ‌....
امید : تب داری ....
دستم و گرفت تو دستش .‌.‌.. داشت نبضمو میگرفت ....
به چشمام نگاه میکرد و ته نگاش یه لبخند خاصی بود ....
پلکام میلرزیدن ....
امید : بهتر بود امروز نمیومدی ....
روی دستم و با انگشت شصتش نوازش کرد ....
نفسم بند اومده بود ....
به مانیتور طبقه ها نگاه کردم ....
ای بابا نمیدونم چرا امروز آسانسور انقدر دیر میرسه .... ؟؟
یه چشمک زد و گفت : میرسه .... میرسه ....
بعد از چندثانیه .... آسانسور وایساد ....
سریع دستم و از دستش کشیدم بیرون ....
ببخشید ....
سریع از آسانسور رفتم بیرون ....
رفتم توی اتاق رختکن ....
پشت در تکیه دادم ....
یه نفس عمیق کشیدم ....
دستم و گذاشتم روی پیشونیم ....
خدایا اگه تا پنج دقیقه پیش تب نداشتم .... حتما الان تب کردم ....
وای خدا .... من چیکار کنم .... ؟
کیف و کتم و گذاشتم تو کمد و روپوشم و تنم کردم ....
موهام و از توی روپوشم دراوردم و پرت کردم پشتم ....
اب بینیمو گرفتم .... یه نفس عمیق کشیدم ....
موبایلم و گذاشتم تو جیبم ....
رفتم سمت در .... درو باز کردم و رفتم بیرون ....
هالرو دیدم که اومد سمتم ....
هاله : وای نیاز حدس بزن کی میخواد بیا؟؟
هاله جان اصلا حالم خوب نیست ....
هاله : چرا ؟؟ مریض شدی ؟؟
یهو امید از اتاقش اومد بیرون ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
آره .. آره مریض شدم ..
هاله : خب پس چرا امروز اومدی ؟؟
کی میخواد بیاد ؟
هاله : آهان .. نیما .. نیما داره میاد ...
اصلا حواسم بهش نبود .. داشتم به امید نگاه میکردم ..
هاله : وای نیاز هرچه قدر از خوشتیپیه این مرد بگم کم گفتم .. هیچکسی نمیدونه چه قدر این مرد خوشتیپه ..
باشه هاله جان باشه فهمیدم... نیما داره میاد و تو خیلی خوشحالی.
هاله : مثکه امروز مریض شدی رو اعصابتم تاثیر گذاشته..
یهو امید برگشت...
بهم نگاه کرد و بعد از چنددقیقه رفت تو اتاقش
هاله : خیلی خب نیاز من تزریق دارم باید برم ....
سرم و تکون دادم ....
آره برو تو اتاقت .... فقط بلدی منو زجرکش کنی ....

آقامون جنتلمنه 😂😂
عزیزان دلم پارت ۴۴ 👆🏻❤

رمان شکلات داغ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora