رمان شکلات داغ پارت ۳۷

128 13 1
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۳۷

آره گفتم یه کاری کنم به آلما خوش بگذره ‌..
یعنی فقط به خاطر آلما اومدیم ..
چیزی گفتی ؟؟
هیچی میگم که کار خوبی کردین ‌..
یه چشمک زد .. خیلی خب پیاده شو ..
پیاده شدیم ..
ماشین و قفل کرد ..
رفتیم تو ..
امید بهم نگاه کرد ..
آلمارو بده به من ..
نه بابا نمیخواد دستتون درد میگیره .. آخه تپل ..
نه دستم درد نمیگیره .. بده ..
بهش دادم ..
وای خدا چه قدر بهش میاد بابا باشه ‌..
ااااا نیاز دیگه چی ؟؟
دیدم داره میره ..
رفتم سمتش ..
امید : چرخ و فلک سوارشیم ؟؟
چرخ و فلک ؟؟
آره .. البته اگه دوست داری ..
آره بابا دوست دارم .. خیلی دوست دارم ..
رفتیم تو صف ..
بعد از چنددقیقه سوار شدیم ..
امید درش و بست ..
رفتیم بالا ..
امید آلمارو گذاشته بود روی پاش ..
دستاشو گرفتم ..
آلما خاله بیرون و نگاه کن ‌..
موبایلم و دراوردم ..
آقا امید میشه عکس بگیرم ؟؟
آره بگیر ..
گرفتمش بالا که هممون بیفتیم ..
امید دست آلمارو گرفت بالا ..
چندتا گرفتم ..
پفیلارو داد دستم ...
یه ذرشو خوردم ..
امید بهم نگاه کرد و خندید .. خودمم خندم گرفته بود ..
رفتیم جلوتر ..
یهو وایساد ..
بغل لبش و خاروند ..
رفت سمت عروسکا و یه خرس صورتی بزرگ برای آلما خرید ‌‌.‌.
چشمام گرد شده بودن ..
خرسرو گرفت دستش ..
رفتیم و سوار ماشین شدین ..
خرسرو گذاشت عقب ..
آلمارو گذاشتم عقب .. روی صندلیه مخصوصش ..
آقا امید ببخشید که صندلیشو گذاشتم توی ماشین شما ..
یه چشمک زد و گفت :
نیاز مشکلی نداره ..
نشستم جلو ..
ماشین و روشن کرد ..
پفیلارو گذاشتم تو دهنم ..
بهم نگاه کرد و لبخند زدم ...
امید : پفیلا دوست داری ؟؟
وای ببخشید به شما تعارف نکردم ..
یه چشمک زد .. من نمیخورم ..
نه بابا مگه میشه باید بخورین ..
پفیلارو گذاشتم وسط .. یه ذره خورد ..
هردومون شروع کردیم به خوردن ..
دستم خورد بهش ..
حالم بد شد .. بهش نگاه نمیکردم ..
دستم و کشیدم عقب .. نیاز .. آروم باش ..
یه نفس عمیق کشیدم ..
چندساعت بعد ..
به ساعتم نگاه کردم .. نزدیک یک نصف شب بود ..
یه خمیازه کشیدم ..
یهو از پله ها اومد پایین ..
یه تیشرت مشکی تنش کرده بود با سویشرت طوسی و شلوارش ..
زیپ سویشرتش پایین بود ..
یه لبخند زدم ..
به تیپ خودم نگاه کردم ..
یه تیشرت طوسی تنم کرده بودم با شلوارش ..
آرایشم نداشتم ..
اومد و نشست روی مبل ..
آقا امید قهوه میخورین ؟؟
ابروهاش و داد بالا و گفت :
اگر زحمت نمیشه ..
نه بابا چه زحمتی الان میارم ..
از جام بلندشدم و رفتم تو آشپزخونه ..
فنجونارو برداشتم ..
ای بابا جوش بیا دیگه ..
چندبار زدم روی میز ..
به بیرون نگاه کردم ..
بعد از چنددقیقه با یه سینی رفتم بیرون ..
سینی رو گذاشتم روی میز ..
رفتم و نشستم سرجام ..
امید : دستت درد نکنه ..
یه لبخند زدم ..
نوش جون ..
آقا امید فیلم بذارم ببینیم ؟؟
چه فیلمی ؟؟
یه فیلمی هست خیلی قشنگه .. بذارم ؟؟
بغل لبش و خاروند ..
بذار ..
رفتم جلو و فیلم و گذاشتم ..
این فیلم خیلی قشنگه .. یه دخترست که میره دنبال کار و با یه پسر تو یه تصادف آشنا میشه و پسره بهش پیشنهاد کار میده ..
امید
بهش نگاه کردم ...
داشت توضیح میداد .. خیلی صورتش قشنگ بود .. همه ی اجزای صورتش .. خیلی قشنگ بودن ..
نیاز : خیلی خب حالا شروع شد ..
یه لبخند زد ..
به تلویزیون نگاه کردم ..
فنجونم و برداشتم و جرعه ای ازش خوردم ..
اصلا حواسم به فیلم نبود ..
یه ذره بغل لبم و خاروندم ..
به ساعت نگاه کردم .. دوساعت گذشته بود ..
به نیاز نگاه کردم ..
خوابیده بود ..
دوتا دستاش زیر سرش بودن و به پهلو خوابیده بود ..
یه لبخند زدم ..
چه قشنگ خوابیده ..
کنترل و برداشتم و تلویزیون و خاموش کردم ..
از جام بلند شدم ..
رفتم سمتش ..
نیاز ؟؟
نیاز ؟؟
یه ذره تکون خورد ..
چشماشو باز کرد ..
چشمشو مالید ..
نیاز بلندشو سرجات بخواب ..
صبح شده ؟؟
نه صبح نشده .. پاشو ..
ازجاش بلند شد ..
دستش و گرفتم ..
دمپاییشو پاش کرد ..
رفت جلوتر .. داشت پرت میشد ..
یه دقیقه وایسا .. وایسا ..
دستم و گذاشتم زیرپاش و اون یکی هم گذاشتم زیر کمرش ..
بهم نگاه کرد ..
آقاامید منو بذارین پایین .. خودم میتونم ..
یه چشمک زدم ‌..
فعلا بریم بالا بعدش ..
از پله ها رفتم بالا .. رفتم تو اتاقش ..
گذاشتمش روی تخت آرام ..
دستم هنوز زیر گردنش .. بود ..
آقا امید یه دقیقه وایسین ..
چرا ؟؟
درحالی که هی چشماشو میبست و باز میکرد گفت :
میشه یه سوال ازتون بپرسم ؟؟
بپرس نیاز ..
تو خواب و بیداری گفت :
بچه های بیمارستان میگفتن که شما و فرشته خانم .. یعنی .. شما فرشته خانم و دوست دارین .. من گفتم که نه بابا آقا امید از کسی خوشش نمیاد .. اما اونا گفتن .. که ..
ابروهام و دادم بالا و گفتم : کی گفت ؟؟
همه .. هاله .. افسانه .. بهاره .. یاسمن .. و بقیشون ..
شما فرشته خانم و دوست دارین ؟؟ البته به من ربط نداره .. همینجوری میپرسم ..
یه لبخند زدم ..
چرا میپرسی ؟؟
آخه .. یعنی .. من خیلی ازش خوشم نمیاد ..
یه جوریه .. به شما خیلی بد نگاه میکنه ..
نه نیاز دوستش ندارم ..
هرکی گفته .. الکی گفته ..
همینجوری بهم نگاه میکرد ..
خیلی خب بگیر بخواب دیگه ..
چیزه پس شماهم همین جا رو تخت من بخوابین .. البته ..
یه چشمک زدم .. باشه نیاز تو بخواب ..
کم‌کم چشماشو بست ..
دستم و از زیر گردنش برداشتم .. از جام بلندشدم ..
بهش نگاه کردم ..
تو با من چیکار کردی ؟؟
پتو رو کشیدم روش ..
از اتاق رفتم بیرون ..

ای وای من تو بامن چیکار کردی ؟؟😂
پارت سی و هفت 👆🏻

رمان شکلات داغ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora