رمان شکلات داغ پارت ۸

278 29 0
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۸

یه دختر جوون تقریبا بیست و سه چهار ساله .. موهاش خیلی رنگ عجیبی داشت .. مسی بود .. پوستش خیلی سفید بود .. قدش تقریبا یک و شصت و پنج ..
چشماش قهوه ای بودن و ابروهاش هم رنگ موهاش بود .. دماغشم متوسط بود ..
موهاش باز بودن و یه تیشرت آبی تنش کرده بود با یه شلوار جین ..
قیافش خیلی برام اشنا بود ..
علی : سلام بفرمایید بشینید ..
نشست روی صندلی ..
علی : خیلی خب خانم ؟؟
نیاز خدایی ..
علی : خانم خدایی .. سابقه ی کار دارین ؟؟
نیاز : بله .. چندسالی تو بیمارستان نارنیا کار کردم ..
علی : مگه چند سالتونه ؟؟
نیاز : بیست و هفت سال ..
علی : ماشاالله اصلا بهتون نمیاد ..
یه لبخند زد ..
خب انتقالی دارین ؟؟
نیاز : بله ...
میشه بدین ؟؟
گذاشت روی میز ..
البته من در اصل دکترای روانشناسی دارم ..
همونجوری نامش تو دستم موند ..
بهش نگاه کردم ..
دکترای ؟؟
نیاز : روانشناسی ..
تو کدوم دانشگاه فارغ و التحصیل شدین ؟؟
دانشگاه آک دنیز ..
از جام بلند شدم ..
ابروهام و دادم بالا ازدواج کردین ؟؟
نه .. فعلا ..
یعنی قبلا ازدواج نکردین ؟؟
یه ذره مکث کرد ..
نخیر ..
دستم و گذاشتم توی جیبم ..
علی : امید چی شده ؟؟
پروندشو و برداشتم و رفتم سمت در ....
علی : امید .. ؟؟
رفتم بیرون ..
در اتاقم و باز کردم ..
نشستم رو صندلیم ..
امید آروم باش .. همچین چیزی امکان نداره .. آروم باش ..
بغل لبم و خاروندم ..
پروندشو باز کردم ..
نیاز خدایی .. فرزند روشا ایمانی و مزدک خدایی ..
متولد سی بهمن هفتاد ..
روز چهار شنبه ..
فرزند دوم ..
بغل لبم و خاروندم ..
مجرد ..
جایزه ی بهترین روانشناس دانشگاه آک دنیز ..
تکیه دادم عقب .. و چشمام و بستم ..
سوگل: امید جایزمو .. ببین .. بهترین روانشناس شدم .. تو دانشگامون ..
مهارت در رشته ی طراحی لباس ..
پروندشو محکم بستم ..
دندونام و روهم فشار دادم ..
امید فردا واسه ی مصاحبه با شرکت طراحی قرار دارم .. بیا طرحامو ببین ..
دستم و گذاشتم پشتم گردنم ..
ازجام بلند شدم .. رفتم سمت در ..
در و باز کردم و رفتم بیرون .. دیدمش .. سرجام وایسادم ..
داشت با یکی از پرستارا حرف میزد ..
دستش یه بیسکوویت بود و میخندید ..
به چالش دقت کردم .. دقیقا همون جایی بود که سوگل هم داشت ..
مث اون .. بطریه آبش دراورد ..
اول تکونش داد بعد درش و باز کرد ..
رفتم سمتش ..
داشت آب میخورد .. منو که دید ..
در آبش و بست ..
خانم خدایی .. خانم فرامرزی بیاین اتاق من ..
رفتم تو اتاقم ..
در و محکم بستم ..
پروندشو گذاشتم توی کشوم ..
نشستم رو صندلیم ..
در باز شد و اومدن تو ..
بهش نگاه کردم .. بهم نگاه نمیکرد ..
اومدن و نشستن روی صندلی ..
نمیتونستم نگاش نکنم ..
پام و میزدم زمین ..
از صدای پام بهم نگاه کرد ..
حالت نگاش .. همه چیش .. خودش بود ..
همین جوری داشتم نگاش میکردم ..
دستم و مشت کردم ..
نگامو ازش گرفتم ..
ببینین شما شیش ماه اینجا به طور موقت کار میکنین ..
اگر از عملکردتون راضی بودم به طور کامل دیگه کار میکنین .. اما اگه از عملکرد یکدومتون راضی نباشم .. اخراجتون میکنم ..
حقوقتون رو هم از آقای معروف بپرسین ..
شیفتتون و پشت شیشه زدم .. میتونین برین ببینین .. و ..
نیاز: الهی .. چه قدر این نازه ..
سرم و بلند کردم ..

امیدوارم از این پارت لذت برده باشین 🌸
منتظر پارت بعدی باشین 🌺
کانال تلگرام : @Tonnovel

رمان شکلات داغ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora