رمان شکلات داغ پارت ۲۱

150 16 4
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۲۱

آره بهش بگو که همین جوری واسش اوردی ..
آره چرا میترسی ؟؟
رفتم تو سالن دوباره ..
بگیرم ؟؟ نیاز نگیر ، یهو سینی رو پرت میکنه زمین .. نگیر ..
بابا وحشی که نیست .. میگم آقا امید این غذارو بخورین .. اصلا میگم آقا علی داده ..
یه سینی غذا برداشتم با آب .. رفتم بالا ..
وای این که با علی قهره .. الان نمیخوره ..
خاک تو سرت .. با این فکرت ..
برم پسش بدم ؟؟
نه نه برو بذاز پشت در فرار کن ..
نیاز دهنتو ببند با این راه حلات ..
رفتم بالا ..
رسیدم دم اتاقش ..
یه نفس عمیق بکش ..
برگشتم ..
سلماز ؟؟
جانم نیاز ؟؟
سلماز آقا امید مریض دارن ؟؟
نه ندارن ..
در زدم ..
بعداز چندثانیه ، صداش اومد ..
بیا تو ..
در و نصفه باز کردم ..
آقا امید ؟؟
سرش پایین بود .. و داشت چیزی مینوشت ..
امید : بیا تو ..
رفتم تو و درو بستم ..
به گلدون نگاه کردم .. روی میزش بود ..
وای نشکوندتش .. لبخند زدم ..
سینی رو گذاشتم روی میزش ..
به سینی نگاه کرد و بعد سرش و اورد بالا ..
همونجوری لبخند زده بودم ..
تکیه داد به صندلیش ..
با خودکارش بغل لبش و خاروند ..
نیاز این چیه ؟؟
غذا ..
ابروهاش و داد بالا :
غذا ؟؟ میدونم غذاست .. اینجا چیکار میکنه ؟؟
آها ..
من چیز کردم .. یعنی اوردمش که شما بخورین .. بچه ها میگفتن شما دوسال به طور منظم غذا نمیخورین .. واسه ..
امید : کی گفته ؟؟
همه ..
زیر لب گفت : همه ..
مرسی نیاز من میل ندارم ..
یعنی ببرمش ؟؟
دقیقا ..
آقا امید من نمیخوام تو کارتون دخالت کنم ..
اما ..
ازجاش بلند شد ..
خودکارش و کوبوند روی میز ..
چشمام گرد شدن ..
اومد جلو .. رفتم عقب ..
انقدر اومد جلو که خوردم به دیوار ..
یکی از دستاش و کرد تو جیبش .. اون یکی هم گذاشت بغلم .. روی دیوار ..
امید : ببین نیاز .. الان یه چیزی بهت میگم .. تا وقتی که خواستی اینجا کار کنی خوب بهش فکر کن ..
چیزی شده آقا امید ؟؟
انگشتشو گذاشت روی لبم ..
وایسا من حرفمو بزنم ..
بعداز چندثانیه انگشتشو برداشت ..
دوباره دستش و کرد تو جیبش ..
من پزشک این بیمارستانم .. و توهم پرستار اینجایی ..
رابطه ی ما فقط همینه .. چیز دیگه ای وجود نداره ..
اگه دستم می بره .. وظیفته درمانم کنی ..
ولی وقتی غذا نمیخورم .. این وظیفه ی تو نیست که واسم غذا بیاری ..
وظیفه ی تو فقط درمان کردن مردم .. همین ..
فهمیدی ؟؟
امید : از این جا که بریم بیرون هم باز من پزشکم و تو پرستار ..
امید : فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟
چشم آقا امید ..
اشک تو چشمام جمع شد ..
در ضمن دیگه نمیخوام کسی راجع زندگیم نظر بده ..
یه ذره به صورتم نگاه کرد ..
بعدش رفت اونور ..
خیلی خب پس من میرم .. این سینی هم میبرم ..
نمیخواد سینی رو ببری .. واسه غذاهم ممنون ..
سرم و تکون دادم ..
رفتم سمت در و رفتم بیرون ..
یه قطره اشک از چشمام ریخت پایین ..
با دستم پاکش کردم ..
به خودت بیا نیاز .. نیاز .. آروم باش .. مگه واسه اون غذا بردی ؟؟ اصلا کی گفته واسه اون غذا بردی ؟؟
هاله و بقیه بچه هارو دیدم که داشتن میومدن بالا ..
زیرچشمم و پاک کردم ..
هاله اومد سمتم ..
نیاز چی شده ؟؟
لبخند زدم ..
چی شده ؟؟
ای بابا مگه واسه اون بردم ؟؟
نه هاله .. مگه واسه اون بردم ؟؟ کی گفته ؟؟
هاله : نیاز حالت خوبه ؟؟ درمورد کی حرف میزنی؟؟
من چه بدونم کی ؟؟
انگار واسه اون بردم ..
رفتم تو رختکن ..
لباسام و عوض کردم ..
آخه یکی بگه تورو چه به محبت کردن ؟؟ پسره ی مغرور انشالله همین الان خفه شه ..
فقط پزشک و پرستاریم .. انگار قرار بوده چیز دیگه ای باشه ..
منو بگو واسش غذا بردم ..
میگه این وظیفه ی تو نیست ..
نه بابا پس باید وظیفم باشه ؟؟
نیاز آروم باش .. توروخدا آروم باش ..
آخه شیطونه میگه برم یکی بخوابونم تو گوشش .. مرتیکه ی بیشعور ..

عزیزان دل اینم از پارت بیست و یک 👆🏻💃🏻
امیدوارم کیف کنید 🌺
پیج رمان در اینستاگرام : Hotchocolatenovel
😍

رمان شکلات داغ Où les histoires vivent. Découvrez maintenant