رمان شکلات داغ پارت ۲۰
حالا فکر بد نکنه ؟؟
نه بابا واسه چی فکر بد بکنه ؟؟ مگه دارم چیکار میکنم ؟؟ دارم گلدون میخرم ..
الان باخودش میگه این دختره چه قدر اویزون ..
نه بابا نمیگه من که کار بدی نمیکنم ..
بهاره چشماشو مالید ..
نیاز الان دو ساعت و نیم تو گلفروشیم .. میشه سریع تر انتخاب کنی ؟؟
بابا خب توهم یه کمکی بکن .. همینجور ..
ای وای .. این چه قشنگه ..
آقا من این گلدون و میخوام ..
اومد برشداشت ..
میشه دورشم یه ربان بزنین ..
یه کارتم بهم بدین ..
خودکارو از بغلم برداشتم ..
آقا امید این گلدونو دیگه نشکونین ..
این کارتم بزنین روش ..
بهاره : نیاز .. ؟؟
بله ؟؟
نیاز واسه اون مرتیکیه مغرور اینکارارو میکنی ؟؟
واسش گلدون خریدم بهش آب بده .. کار بدی که نمیکنم ..
من که بودم صد سال سیاه هیچکدوم از این کارارو نمیکردم ..
بهاره تو فعلا کار اون روزتو جبران کن که نزدیک بود به خاطرت اخراج بشم ..
خیلی خب بابا ..
دستش و از سمت چپ لبش کشید به راست که یعنی به کسی نمیگه ..
رفتیم تو بیمارستان ..
حالا از نظرت میفهمه من بودم ؟؟
نه پس خره ..
خب من که اسمم و ننوشتم ..
عزیزه من ننوشته باشی اما بالاخره تو فقط به گلاش اهمیت میدادی .. من که میگم میفهمه ..
بفهمه .. من که کار بدی نمیکنم ..
باشه عزیزم باشه ..
بهاره تو دم در وایسا نذار بیاد تو ..
چی ؟؟ چیکار کنم ؟؟
بابا حواسش و پرت کن ..
نیاز ..
من رفتم ..
در و باز کردم و رفتم تو اتاقش ..
همه جا مرتب شده بود ..
رفتم سمت پنجره ..
گلدون و گذاشتم رو لبه ی پنجره ..
یه جوری گذاشتم که کارت معلوم باشه ..
رفتم بیرون ..
بهاره : چی شد ؟؟
گذاشتم دیگه ..
واقعا ؟؟
آره عزیزم رفتم گلدون و گذاشتم تو اتاقش و اومدم بیرون ..
خیلی خب بیا بریم لباسامون و عوض کنیم ..
****
هاله و افسانه و بهاره داشتن باهم صحبت میکردن ..
پس چرا نمیاد ؟؟ اگه نیاد چی ؟؟ گلدون و نمیبینه که ..
هاله : نظر تو چیه ؟؟
به آسانسور نگاه میکردم ..
نیاز ؟؟
ها ؟؟ بله .؟؟
میگم تو چه نظری داری ؟؟
درباره ی چی ؟؟
افسانه : نیاز حالت خوبه ؟؟ حواست کجاست ؟؟
عزیزم همین جاست میخوای کجا باشه ؟؟
در آسانسور باز شد و امید اومد بیرون ..
چه عجب اومد بالاخره ..
هاله رفت سمتش ..
آقا امید این لیست کسانیه که ..
وایساد ..
به تیپش نگاه کردم ..
یه تیشرت مشکی تنش کرده بود با کت و شلوار مشکی ..
وای نیاز چه قدر تو هیز شدی .. بسه دیگه خوردیش ..
خجالت بکش ..
سرم و انداختم پایین ..
امید : خیلی خب هاله بعدش بیار اتاقم ..
چشم آقا امید ..
رفت تو اتاقش ..
وای یعنی الان میبینه ؟؟
بهاره اومد سمتم ..
نیاز ؟؟
بله ؟؟
الان میبینه ..
آره الان میبینه .. بدبخت شدیم ..
صبح که بهت میگفتم .. فکرش و نکرده بودی ؟؟
فکر چیرو ؟؟
اینکه الان ممکنه بیاد بیرون و بگه این گلدون و کی واسم خریده و بعد بزنه بشکونتش ..
وای توروخدا نگو ..
حالا از ما گفتن بود .. اینکه تعادل روحی و جسمی نداره ..
در اتاقش باز شد و اومد بیرون ..
امید : خانم نادری این چیه ؟؟
هاله : آقا امید چی چیه ؟؟
وای بهاره فهمید .. بدبخت شدیم ..
بهاره ؟؟
بهاره رفته بود زیر میز ..
بهاره توروخدا بیا بیرون .. من دارم سکته میکنم ...
امید : این تی و جارو باید الان تو اتاق من باشه ؟؟
خودم و پرت کردم روی صندلی ..
بهاره : فهمید ؟؟
نه بابا منظورش تی و جارو بود ..
بخدا این دیوونست .. تو بگو نه .. این واقعا تعادل جسمی و روحی و روانی نداره ..
هاله : الان میگم بیان بردارن ببخشید ..
امید : زودتر ..
وقتی که داشت میرفت بهم نگاه کرد و بعدش رفت تو اتاقش ..
چشمام گرد شدن ..
فهمید ؟؟
***
امید : رفتم تو اتاقم ..
در و محکم پشت سرم بستم ..
رفتم کتم و از تنم دراوردم و روپوشم و تنم کردم ..
به پنجره نگاه کردم ..
چشمم افتاد به یه گلدون ..
این چیه ؟؟
برشداشتم ..
بغلش یه کارت بود ..
توش و نگاه کردم ..
آقا امید این یکیو دیگه نشکونین ..
یه لبخند زدم ..
گلرو بو کردم ..
گذاشتمش رو میزم ..
آبپاش و برداشتم ..
یه ذره بهشون آب دادم ..
نشستم روی صندلی ..
هنوز لبخند روی لبم بود ..
بغل لبم و خاروندم ..
چند بار زدم رو میز ..
نیاز ..
زنگ روشن شد ..
خودکارم و برداشتم ..
در باز شد و یه خانم و یه آقا اومدن تو ...
بفرمایید ..
**
هاله : بچه ها بعد از اینکه تعطیل شدیم بریم بیرون و یه دوری بزنیم ؟؟
خیلی وقته میخوام یه لباس بخرم ..
افسانه : آره بریم ..
بهاره :
پس با ماشین من بریم ..
هاله : نیاز توهم میای دیگه ؟؟
بچه ها من یه ذره خستم میرم خونه ..
افسانه : خب بیا دیگه ..
بخدا خستم انشاالله یه دفعه ی دیگه ..
هاله : باشه ولی دفعه ی بعد میای ..
خیلی خب میام ..
هاله : فعلا بریم ناهار بخوریم ..
رفتیم تو سالن غذاخوری ..
یه ذره غذا برامون کشیدن ..
یه بطری اب برداشتم ..
رفتیم و نشستیم روی صندلی ..
هاله :
بچه ها وقتی که آقا امید و آقا علی نیستن اینجا خیلی سوتوکوره ..
بهاره :
آره والا .. هفته ی پیش یادته وقتی اینجا بودن چه قدر فضا خوب بود .. ؟؟
افسانه :
من که میگم باهم قهر کردن ..
هاله : آره حتما قهر کردن صدای دعواشون دیروز میومد ..
یهو امید اومد تو سالن ..
بهاره : بچه ها آقا امید اومد ..
هاله : حتما میخواد تنهایی غذا بخوره ..
یه آب معدنی برداشت ..
در یخچال و باز کرد و یه بیسکوییتم برداشت و رفت بیرون ..
وا غذا نمیخوره ؟؟
هاله : این دوساله اینجاست .. هیچوقت تاحالا من ندیدم غذا بخوره ..
مگه میشه ؟؟
باور کن من دوساله اینجام .. من که تاحالا ندیدم ..
بهاره : من که میگم این تعادل نداره چون غذا نمیخوره دیگه ..
بچه ها آقا علی هم اومد ..
هاله : بچه ها من میگم صداش کنیم ببینیم چی شده ؟؟
از نظر من که اصلا فکر خوبی نیست ..
افسانه : بابا نیاز تو چرا انقدر ترسویی ؟؟
اصلا به من چه هرکاری میخواین بکنین ..
هاله دستش و تکون داد ..
هاله : آقا علی ؟؟
علی برگشت و هالرو دید .. اومد سمت میزمون ..
علی : چی شده خانم نادری ؟؟
هاله : آقا علی ما فکرمون خیلی مشغوله ..
هاله : شما با آقا امید قهرین ؟؟
علی : کی به شماها گفته ؟؟
هاله بهمون نگاه کرد و گفت :
آخی .. بالاخره خیالم راحت شد .. دیدین گفتم ؟؟
بهاره : آقا علی چرا دعوا کردین ؟؟
علی : به خاطر یه سری مشکلات .. چیز مهمی نیست ..
افسانه : خب تا کی میخواین اینجوری باشین ؟؟
امید .. خودش بامن .. یعنی اون خودش خواست که چندوقت باهم اینجوری باشیم ..
آقا علی ؟؟؟ آقا امید غذا نمیخوره ؟؟
بهم نگاه کرد .. یه پوزخندزد و گفت :
امید دوسال که غذا نمیخوره ..
هاله یه چشمک زد و گفت : واسه همون قضیست ..
خب اینجوری که مریض میشن ..
خب نیاز چیکارکنیم ؟؟ هم من هم خانوادش .. هممون هرکاری کردیم که غذاشو درست حسابی بخوره ..
سرم و تکون دادم ..
خب دیگه من میرم .. شماهاهم غذاهاتون و بخورین ..
سرمون و تکون دادیم ..
رفت بیرون ..
هاله : دیدی گفتم ؟؟
من میدونستم اینا قهرن ..
افسانه : یعنی آقا امید الان دوسال که درست حسابی غذا نخورده ؟؟ مگه میشه ؟؟
هاله : عشق همینه .. دیگه .. عشق آدم کور میکنه .. آدم و سیر میکنه ..
هاله جان این که داری میگی عشق نیست .. شکست عشقیه ..
حالا هرچی هست .. خیلی خوبه ..
بهاره : بچه ها از نظرتون اول آقا امید عاشق اون دختره شده بوده یا دختره ؟؟
هاله چه چیزای چرتی میپرسی .. مگه خیلی مهم ؟؟؟؟
نیاز عزیزم تو تازه اومدی اگه دوسال پیش اینجا بودی هیچوقت اینو نمیپرسی ..
دوسال پیش آقا امید صد برابر الان مغرور و بداخلاق بود .. اصلا نمیشد باهاش حرف بزنی ..
خیلی خب بچه ها من میرم بالا ..
هاله : وا کجا میری ؟؟
بالا تزریق دارم ..
داشتم میرفتم که یادم افتاد غذا نخورده ..
بیا برو .. به توچه ؟؟ والا من میگم تو مشکل پیدا کردی .. میگی نه ..
رفتم بیرون ..
آخه اینجوری مشکل پیدا میکنه .. باید بخوره ..وای وای از دست این نیازمون 😂
عزیزان دل پارت بیستم گذاشتم واستون
امیدوارم لذت ببرین 🌺
پیج رمان در اینستاگرام : Hotchocolatenovel
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
YOU ARE READING
رمان شکلات داغ
Romanceهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕