رمان شکلات داغ پارت دهم
نشستیم رو صندلی ..
لیوانای مشروب جلومون بودن ..
علی : اِاا فرشته خانم .. چه میزی چیدی ..
من که کاری نکردم .. خدمتکارم این کارارو کرده ..
حالا مهم نیست کی کرده .. مهم اینه که کی دستور داده ..
آقا امید .. شما مشروب نمیخورید ؟؟
بهش نگاه کردم .. چرا میخورم ..
احسان ( دندانپزشک ) از جاش بلند شد و گفت :
دوستان بیاین یه مسابقه بدیم ..
یه لیوان خیلی بزرگ برداشت ..
هرکی بتونه تو بیست ثانیه دوتا از این لیوانا رو پشت سرهم مشروب بخوره .. یه جایزه پیش من داره .. همتون رو دعوت میکنم رستوران .. شام .. مهمون من ...
علی :
احسان یه امشبو ول کن ..
میگم همتون و میبرم شام بیرون ..
علی : اگه بعدش بستنی هم بدی میخوریم ...
همه خندیدن ..
باشه .. بستنی هم روش ..
چی تو سرته احسان ؟؟
احسان : بابا چیزی تو سرم نیست .. گفتم یه حالی بکنیم ..
یه چشمک زدم ..
حالا کی میاد اول امتحان کنه ؟؟
علی دستشو برد بالا ..
علی دستتو بنداز .. دوباره حالت بدمیشه ها ..
داداش ولمون کن بابا .. من میتونم ..
علی کتش و دراورد .. و پشت صندلیش اویزون کرد ..
احسان لیوانارو گذاشت روی میز .. لیولنا خیلی بلند و بزرگ بودن .. تقریبا ارتفاشون به ۱۵ سانتی متر میرسید ..
خیلی خب من وقت میگیرم یک .. دو .. سه .. شروع ..
علی شروع کرد به خوردن ..
۱۹ .. ۱۸ .. ۱۷ .. ۱۶ .. ۱۵ .. ۱۴ .. ۱۳ .. ۱۲ .. علی نصف لیوان بود .. ۱۱ .. ۱۰ .. ۹ .. ۸ .. ۷ .. لیوان اول و تموم کرد .. و لیوان دوم و برداشت .. ۶ .. ۵ .. ۴ .. ۳ .. ۲ .. ۱ ..
پایاننن ..
علی نصف لیوان دومم نخورده بود ..
زد رو میز ..
ای بابا .. وقت خیلی کمه ..
احسان : خب اشکال نداره .. درس بگیرین بقیه اینجوری نخورن ..
بعدی ؟؟
همین طور بچه ها میخوردن و هیچ کدوم نمیتونستن لیوان و تموم کنن ..
فقط من و موندم و خودش ..
امید شروع میکنی ؟؟
اول خودت بخور ..
میخوای جرزنی کنی ؟؟
نه .. فقط میخوام اول خودت بخوری ..
خیلی خب ..
بیست ثانیه شروع شد ..
شروع کرد به خوردن .. یه ذره از لیوان دوم مونده بود که وقت تموم شد ..
همه بچه ها .. عصبانی شده بودن ..
فرشته : بچه ها با این اوصاف شام رستوران تعطیل شد ..
علی : امید که هنوز نخورده ..
امیدم نمیتونه ..
علی : ولی امید میتونه ..
من به امید ایمان دارم ..
کتم و دراوروم ..
ابروهام و دادم بالا : خیلی هم نداشته باش ..
نه داداش تو میتونی تو روی مارو زمین نمیندازی ..
اول .. جرعه ای از یه لیوان دیگه مشروب خوردم ..
احسان : خیلی خب اماده ای ؟؟
یه چشمک زدم .. آماده ام ..
یک دو سه ..
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ .. رفتم لیوان بعدی .. ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ .. نصف لیوان دوم بودم .. ۱۵ ۱۶ ۱۷ ..
لیوان و کوبندم روی میز ..
علی زد روی میز ..
ایول .. بچه ها حال کردین ؟؟ نه حال کردین ؟؟
احسان کپ کرده بود ..
علی : امید ماست دیگه .. می بره .. من میدونستم که میبره ..
یه چشمک زدم ..
احسان :
خیلی خب .. هفته دیگه پنجشنبه شب مهمون من رستوران همیشگی ..
همه هورا کشیدن ..
ساعت نزدیکای دو بود ..
علی کاملا مست کرده بود ..
در گوشش گفتم ..
علی میشه بلند شی ؟؟
علی : واسه چی داداش ؟؟ مهمونیه دیگه ای دعوتیم ؟؟
نه ..
از جاش بلند شد ..
دوستان .. ما .. یعنی من و امید .. یه مهمونیه دیگه دعوتیم .. تو کانادا .. نه سوئد بود نه ؟؟
از جام بلند شدم .. بچه ها ما دیگه میریم .. فردا تو بیمارستان خیلی کار داریم ..
فرشته دستت درد نکنه .. همه چی عالی بود ..
علی : آره همه چی .. هم میز .. هم لباس .. هم غذا .. هم خودت ..
دستم و گذاشتم روی دهنش ..
یه چشمک زدم .. خیلی خب خدافظ ..
رفتیم سمت ماشین ..
علی : خیلی خب امید خدافظ ..
خدافظ ؟؟ میخوای خودتو فردا عمل کنم ؟؟
منو ؟؟؟؟ من که هفت ماهم نیست .. من چهل روزمه ..
علی انقدر چرت و پرت نگو بیا بریم ..
کجا ؟؟ اون پارتیه ؟؟
علی ساکت شو ..
سوارش کردم تو ماشین خودم ..
خودمم نشستم پشت فرمون ..
امید کجا میریم ؟؟
علی میریم خونه ی من ..
کلک پس مهمونی اونجاست نه ؟؟
جوابشو ندادم ..
ایول .. بریم ..امیدوارم لذت برده باشین 🌹
کانال تلگرام : @Tonnovel
YOU ARE READING
رمان شکلات داغ
רומנטיקהهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕