رمان شکلات داغ پارت ۳۸

122 10 2
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۳۸

نیاز
بانور افتاب چشمام و باز کردم ..
کش و قوسی به بدنم دادم .. به سمت راستم نگاه کردم ..
چشمام گرد شدن .. امید رو تخت ارام خوابیده بود ..
ازجام بلندشدم ..
وای خدا من چرا اینجام ؟؟
ای بابا من که اینجا اتاقمه .. پس اون اینجا چیکار میکنه ؟؟
نه بابا یه ذره فکر کن .. قرار بود اون اینجا بخوابه تو چرا اینجایی ؟؟
رفتم سمتش ..
بالشتم و محکم گرفته بود تو دستش ..
به به .. چه قشنگ خوابیده ..
دستم و بردم سمت موهاش .. خواستم نازش کنم که یهو به خودم اومدم ..
اوا ؟؟ چیکار میکنی ؟؟
یه لبخند زدم ..
آخه خیلی قشنگ خوابیده ..
بیدارش کنم ؟؟
نه بابا به من چه ؟؟
آره آره بذارم بخوابه .. برم یه صبحونه ی خوشمزه واسش درست کنم ..
رفتم بیرون ..
اول یه دوش بگیرم .. خیلی خستم ..
رفتم تو حموم ..
نیم ساعت تو حموم بودم ..
حوله تنیم و تنم کردم ..
در و باز کردم و رفتم بیرون ..
بندمو سفت بستم ..
رفتم جلوتر ..
یهو امید اومد بیرون ..
چشمام گرد شدن ..
یه دستی تو موهام کشیدم ..
یه ذره سرفه کردم ..
امید :
ببخشید .. من میرم بیرون ..
اومد بره سمت چپ که رفتم سمت چپ .. رفتم سمت راست که اومد سمت راست ..
امید : اول تو برو ..
رفتم تو .. دراتاقم و بستم ..
نیاز چته ؟؟ نیاز به خودت بیا .. یه دستی تو موهام کشیدم ..
امید
از پله ها رفتم پایین ..
نشستم روی آخرین پله ..
امید تو چته ؟؟ چرا اینجوری شدی ؟؟
دستم و کشیدم روی گردنم ..
یه نفس عمیق کشیدم ..
بغل لبم و خاروندم ..
ازجام بلندشدم ..
رفتم تو آشپزخونه .. یه لیوان اب خوردم ..
امید لطفا به خودت بیا .. چرا اینجوری شدی ؟؟
دستم و گذاشتم روی صورتم .. امید به خودت بیا ..
رفتم بیرون ..
از پله ها اومد پایین .. دقیقا رو به روی هم بودیم ..
بوی موهاش داشت دیوونم میکرد ..
صورتش .. چشماش ..
یه ذره اخم کردم ..
رفتم جلوتر ..
یه ذره رفت عقب ..
خورد به دیوار ..
میخواستم دستم و ببرم بالا و موهاش و بگیرم تو دستم ..
چشمام و بستم و دندونام و روهم فشردم ..
رفتم کنار ..
نیاز :
آقا .. آقا امید حالتون خوبه ؟؟
جوابش و ندادم ..
می .. میخواین واستون آب بیارم ؟؟
بهش نگاه کردم ..
نه نیاز مرسی ..
پس بیاین صبحونه بخورین ..
سرم و تکون دادم ..
رفت تو اشپزخونه ..
امید داری چیکار میکنی ؟؟
چرا اینجوری شدی ؟؟
بغل لبم و خاروندم ..
به خودت بیا ..
از جام بلندشدم و به سمت آشپرخونه رفتم ..

دنبال کننده های عزیز اینم از پارت سی و هشت 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻❣
امیدوارم خوشتون بیاد 💛

رمان شکلات داغ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt