رمان شکلات داغ پارت ۲۹
امید یه بار یه فرصت بده ...
علی گفتم که بسه دیگه این قضیه تموم شده است واسه ی من ...
علی : آخه چرا نمیذاری یه بار یکی خودش و بهت ثابت کنه ؟؟
ثابت کنه ولی من دیگه فریب نمیخورم ...
آخه مگه همه عین همدیگه ان ؟؟
نه نیستن ولی ... من دیگه ...
نیاز چی ؟؟
یعنی چی نیاز چی ؟؟
به نیازم هیچ حسی نداری ؟؟
بغل لبم و خاروندم ...
علی ... ؟؟
پس هست ...
نه ...
نه نداره ... پس هست ... از اولشم معلوم بود ...
علی لطفا ...
من دیگه الان ازت یه جواب گرفتم که فهمیدم هست ...
نه نیست .... یعنی نمیدونم ....
امید ... فهمیدم ... هست اگر نبود قاطع میگفتی نه ...
علی به این حس نمیگن ...
امید اگه منو میخوای گول بزنی خودتو دیگه گول نزن ...
علی این بحث و تمومش کن ...
باشه داداش تمومش میکنم ... اما من میدونم نیازو دوست داری ...
باشه بیا بریم ...
دوستش داری ...
علی بریم ...
رفتیم بیرون ...
هاله : آقا امید فردا ساعت چند باید بریم ؟؟
همرو جمع کن ...
چشم آقا امید ...
بعد از چنددقیقه همه اومدن ...
چشم چشم کردم ... نیاز نبود ...
هاله پس نیاز کو ؟؟
نیاز: من اینجام ... ببخشید یه لیست بود باید تکمیلش میکردم ...
خیلی خب بیا وایسا ...
علی : آره نیاز برو بغل امید وایسا ...
نیاز : چرا ؟؟
همینجوری ... همینجوری گفتم ... چون همگروهیته واسه همین گفتم ...
وایساد بغلم ...
خب دوستان فردا ما بیمارستان و تعطیل میکنیم ... میدونم که خیلی سخته ... هم برای بیمارا و هم برای شما ... اما خب این یه قانونیه که هرسال تو هر بیمارستاتی ایجاد شده ... و واسه همین نمیشه نادیدش گرفت ...
هاله : آقا امید خب کی همدیگرو میبینیم ؟؟
تقریبا یه ماه دیگه ...
همتون همه ی تلاشتون و بکنین واسه اینکه بتونین برنده شین یعنی اول بشین ...
به افتخار خودتون یه دست بزنین ...
نیاز
هاله : نیاز دلم واست تنگ میشه ...
عزیزم منم خیلی دلم تنگ میشه ...
هاله : بخدا هرروز باید بهم زنگ بزنی ...
باشه عزیزم بهت زنگ میزنم ...
از همگی خدافظی کردم ...
رفتم بیرون ...
تو آسانسور بودم که امیدم اومد تو ...
یه لبخند زدم ...
امید :
فردا منتظرتم ...
آقا امید میخواین شما بیاین خونه ی ما ؟؟
نیاز چه فرقی میکنه ... نمیخوام خانوادت به زحمت بیفتن ...
نه بابا این چه حرفیه ؟؟ اصلا به زحمت نمیوفتن ...
پس ...
پس ، فردا منتظرتونم ...
خیلی خب ...
سرم و تکون دادم ...
الان به مادرم بگم خیلی خوشحال میشه ...
لطفا بگو خودشون و به زحمت نندازن ...
نه بابا چه زحمتی ...
رفتیم بیرون ...
امید : خیلی خب فردا میبینمت ...
پس منتظریم ...
یه لبخند زد ...
****
نازی : نیاز امید از چه غذاهایی خوشش میاد ؟؟
وا من چه بدونم ؟؟
چشماش و ریز کرد ... یعنی تو نمیدونی ؟؟
نه نازی جان من نمیدونم ... برو از دوستش ، مادرش یا هرکس دیگه ای که میخوای بپرس ... چرا از من میپرسی ؟؟
نیاز ؟؟ نیاز بیا پایین ...
اومدم مامان ...
بیا بریم پایین ... بیا ببینم مامان باهامون چیکار داره ؟؟
رفتیم پایین ...
به میز نگاه کردم ...
یه میز چیده بود پراز غذا ...
نازی : اوووو مامانت تاحالا واسه خودمونم همچین سفره ای نچیده بوده ...
یعنی دلیلشو نمیدونی ؟؟
ااااووو واسه ی امیده پس ؟؟
سرم و تکون دادم ...
مامان : نیاز پاشو برو اون پیرهن خوشگلتو بپوش ...
ای بابا مامان مگه دارم میرم عروسی همین خوبه دیگه ...
ای بابا خیلی خب پس حداقل بیا این ظرفارو بچین ...
نازی :
خدا بخیر کنه ...
نازی بدبخت شدیم ...
خندید ...
رفتم پایین ...
زنگ و زدن ...
مامان : ای وای اومد ... اومد بدبخت شدیم ... نیاز من خوبم ؟؟
آره مامان خوبی ...
نیاز وایسا ببینمت ...
موهات که خوبه ... لباست که خوبه شلوارتم که خوبه ...
خیلی خب میشه درو باز کنم ؟؟
نازی : آره دیگه بازکن ...
دروباز کردم ...
امید اومد تو ...
سلام ...
مامان : سلام پسرم خوش اومدی ...
نازی : سلام خوش اومدین ...
بهم نگاه کرد ...
خوش اومدین آقا امید ...
مرسی ... ببخشید که مزاحم شدم ...
تا اومدم حرف بزنم مامانم گفت :
مزاحم چیه پسرم مراحمی ...
یه تیشرت سرمه ای پوشیده بود با شلوار مشکی ...
مامان : بفرما ... بیا بشین اینجا ...
رفتیم و نشستیم روی صندلی ...
مامان و نازی بغل هم نشستن و منم مجبور شدم بغل امید بشینم ...
نشستم ...
امید پسرم از این غذاها خوشت میاد ؟؟
امید : خیلی ممنونم ... ولی من زیاد غذا نمیخورم ...
مامان : وا مگه میشه ؟؟ یعنی چی پسرم اینجوری از بین میری ...
مامان آقا امید زیاد اهل غذا خوردن نیستن ... بیشتر قهوه میخورن ...
بهم نگاه کرد ...
ابروهاش و داد بالا و گفت :
که قهوه میخورم ؟؟
وا مگه نمیخورین ؟؟
چرا ... چرا ... میخورم ...
مامان : بعد از غذا میگم نیاز واست قهوه درست کنه ... قهوه هاش انقدر خوشمزست که حرف نداره ...
یه لبخند زد ...
شروع کردیم به خوردن ...
مامان : نیاز واسه امید آب بریز ...
نازی : آره بریز ... زودباش ...
یه لبخند زورکی زدم ...
ازجام بلندشدم و خم شدم ...
امید
خم شد که آب و برداره ... موهاش ریخت رو به روی صورتم ...
یه لبخند اومد روی لبم ... چشمام و بستم ...
موهاش و بوکردم ...
حس خوبی داشتم ...
از اینکه میتونستم موهاش و بو کنم حس خوبی داشتم ...
رفت عقب ...
واسم آب ریخت ...
لیوان و گرفت سمتم ...
ازش گرفتم ...
یه چشمک زدم ...
مرسی ...
سرش و تکون داد ...
نشست روی صندلی ...
جرعه ای از آبو خوردم ...
نازی : آقا امید میشه یه سوال بپرسم ؟؟
نیاز : نازی ... میخوای بعدا ...
بپرس ...
نازی: دکترای چی دارین ؟؟
جراح زنان و زایمان ...
اوووو ... پس کارتون خیلی سخته ...
نه زیاد سخت نیست ...
دکتر عمومی هم هستین ؟؟
بله هم عمومی هستم و هم جراح ...
نیاز : نازی جان ...
نازی : نیاز تو بیمارستان چجوره ؟؟ خوب کارمیکنه ؟؟
نیاز : نازی جان میخوای اول غذاتو ...
امید : آره خیلی پرستاره خوبیه ...
نازی : پس شماازش راضیین ؟؟
آره من و بقیه ازش راضییم ...
نیاز
سفررو جمع کردیم ...
امید بلندشد که کمک کنه ...
آقا امید اینجوری زشته شما توپذیرایی بشینید منم الان میام ...
نه چه زشتی داره بالاخره منم باید کمک کنم ...
آخه ...
ابروهاش و داد بالا و گفت : آخه نداره نیاز ...
بشقابارو برداشت ...
مامان : خدا از بزرگی کمت نکنه پسرم ...
رفتن تو آشپزخونه ...
آخه یعنی چی ؟؟ مگه من آدم نیستم ... چرا هیچ کس به حرف من گوش نمیکنه ؟؟ نگاه کن انگار صدساله میشناسنش ...
داشتن باهم میخندیدن ...
یکی از دستام و گذاشتم روی میز ...
آقا امید چه قشنگ میخنده ... یه لبخند زدم ...
اوا ... دیگه چی ؟؟ نیاز خودتو کنترل کن ... دیوونه شدی ... حرفای نازی روت تاثیر گذاشته ... ؟؟خداوکیلی قشنگ میخنده 😂😂
دوستان گلم پارت بیست و نهم 👆🏻👆🏻
عشقین 😘❣
Hotchocolatenovel اینستاگرام
@Tonnovel تلگرام
YOU ARE READING
رمان شکلات داغ
Romanceهمیشه از کسی ضربه میخوری که ازش انتظار نداری ، ولی من تجربش کردم .☕☕