رمان شکلات داغ پارت ۴۵

449 18 7
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۴۵

خانم خدایی ؟؟؟؟
برگشتم یکی از پرستارا بود ....
خانم خدایی میشه این لیست و بدین به آقا امید ؟؟؟؟
به لیست نگاه کردم ....
من .... ؟؟؟؟ من بدم ؟؟؟؟
بله چون من همین الان باید برم بالاسر یه مریض اورژانسی .... اگر میشه شما اینو بهشون بدین ....
لیست و ازش گرفتم ....
خدایا یعنی امروز هرکاری میکنی که من با این روبرو شم .... نه ؟؟
رفتم سمت اتاقش ....
اب دهنمو قورت دادم ....
در زدم ....
صداش اومد .... بفرمایید تو ....
در اتاقش و باز کردم ....
بهش نگاه کردم ....
سرش پایین بود و داشت با لپ تاپش کاری انجام میداد ‌....
رفتم تو ....
آقا امید ؟؟
بهم نگاه کرد ....
سرش و بلند کرد .... در لپ تاپش و بست ....
لیست و بردم بالا و گفتم : یکی از پرستارا گفت این لیست و بهتون بدم ....
یه چشمک زد و گفت : بیارش ....
با لیست رفتم سمتش ....
لیست و گذاشتم روی میز ....
بهش نگاه کردم ....
اونم بهم نگاه کرد ....
خب .... اگه کاری ندارین من دیگه برم .... ؟؟؟؟
ابروهاش و داد بالا و گفت :
کاری که ندارم .... ولی ....
از جاش بلند شد و رفت سمت در اتاقش .... در اتاقش و قفل کرد ....
یه لبخند زد ....
امید : نمیذارم بری ....
چشمام گرد شدن .... تپش قلب گرفتم ....
اومد سمتم .... نشست لبه ی میزش .... جوری که یه پاش روی زمین بود و یه پای دیگش و چسبونده بود به میزش ....
دقیقا رو به روی من بود ....
یه تیکه از موهام و گرفت تو دستش ....
بهم نگاه کرد ....
امید : نیاز ....
وقتی اسمم و صدا کرد یه جوری شدم ....
آب دهنمو قورت دادم ....
آقا امید .... من .... من حالم خوب نیست ....
بغل لبش و خاروند و گفت : چرا ؟؟؟؟ تب داری ؟؟؟؟
دستش و گذاشت روی گردنم جوری که شصتش روی گونم بود .... شصتش و روی گونم حرکت داد ....
امید : ولی داغ نیستی ....
وای .... چرا داغم ... یعنی ....
امید : شاید از درون داغی ....
نفس تنگی دارم .... یعنی نفسم بالا نمیاد ....
امید : شاید به خاطر هوا باشه ....
آره .... آره حتما به خاطر هواست چون هوا خیلی کمه ....
ابروهاش و داد بالا و گفت : که هوا کمه ؟؟؟؟
وای .... آقا امید توروخدا اینجوری نکنین ....
امید : مگه من چیکار میکنم ؟؟؟؟
نمیدونم .... همین جوری که انقدر به هم نزدیکیم من .... یعنی من نفسم بالا نمیاد ....
از جاش بلند شد .... دیگه خیلی باهم فاصله نداشتیم ....
امید : اینجوری خوبه ؟؟؟؟
پلکام میلرزیدن .... اصلا حالم خوب نبود ....
اون یکی دستش و گذاشت پشت کمرم ....
و کشیدم جلو ....
خوردم بهش ....
اون یکی دستش هنوز روی گردنم بود ....
امید : دیروز وقت نشد حرف بزنیم ....
حرف ؟؟؟؟ چه حرفی ؟؟؟؟
امید : نیاز .... این چندوقت که باهات آشنا شدم و شناختمت .... یه .... یعنی یه حسی دارم .... یعنی از وقتی .... از وقتی که باهات آشنا شدم .... فکر میکنم .... یه آدم دیگه شدم ....
اصلا مثل قبل نیستم .... یعنی اصلا نمیدونم چجوری شدم .... وقتی که تو پیشمی کلا یه آدم دیگه ای میشم .... دلم نمیخواد که بری ....
دلم نمیخواد وقتی پیش توام زمان بگذره .... اصلا دلم نمیخواد وقتی کنارتم هیچ چیز دیگه این فکرمو مشغول کنه .... من نزدیک دوسال که این حس و تجربه نکرده بودم .... اما الان تجربش کردم ....
تپش قلب گرفتم و از طرفی وقتی اینارو بهم میگفت آرامش میگرفتم ....
امید : نیاز ..
یهو صدای در اتاقش اومد ..

عزیزان دلم پارت چهل و پنج 👆🏻
امیدوارم که دوست داشته باشین

Naabot mo na ang dulo ng mga na-publish na parte.

⏰ Huling update: May 13, 2020 ⏰

Idagdag ang kuwentong ito sa iyong Library para ma-notify tungkol sa mga bagong parte!

رمان شکلات داغ Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon