رمان شکلات داغ پارت ۱۵

193 21 4
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۱۵

علی : دکی .. معدتون الان تعجب نمیکنه ؟؟ یعنی الان شوک بهش وارد نمیشه ؟؟
احسان : الان سکته میکنه ..
خندیدم ..
علی : دقت کردین امید بدون صدا میخنده ..
پس چرا من عین میمون میخندم .. ؟؟
ایندفعه همه باهم خندیدیم ..
مشغول غذا خوردن شدیم ..
به رو به روم نگاه کردم ..
نیازو دیدم .. نشسته بود با چندتا از پرستارا ..
داشتن غذا میخوردن ..
نوشابه گرفته بود ..
درش و باز کرد و جرعه ای ازش خورد ..
صداش میومد ..
اصلا باورم نمیشد که رو به روم یکی مثل سوگل و ببینم و انقدر راحت باشم ..
علی : بابا امشب همتون رو دعوت کرده ..
امیر : به چه مناسبتی ؟؟
سالگرد ازدواجشون ..
احسان : ما باید خبر بدیم به مامان و بابا یا قبلا گفتن ؟؟
قبلا گفتن .. من ولی الان میگم ..
دستمالشو برداشت .. و از وسط نصفش کرد ..
سوگل هم همش اینکارو میکرد ..
دستم و میزدم روی میز ..
علی : بچه ها شما زودتر بیاین ..
احسان : امیر پس طلا هم تو زودتر بیار ..
سرش و تکون داد ..
اصلا حواسم به این نبود که دارن چی میگن ؟؟
فقط داشتم به نیاز نگاه میکردم ..
علی : امید پس تو هم زودتر بیا ..
جواب ندادم ..
علی : امید ؟؟
برگشتم ‌..
بله ؟؟ منو صدا کردی ؟؟
داداش کجایی ؟؟
داشتم .... داشتم به رو به روم نگاه میکردم ..
احسان برگشت و گفت :
البته بستگی داره رو به روش کی باشه ؟؟
علی : درمورد امید این حرف و نزن .. واسه اون چوب و کاغذ و زن هیچ فرقی باهم نداره ..
غذاشو خورد ..
از جاش بلند شد ..
یه چیزی گفت و از در رفت بیرون ..
از جام بلند شدم ..
علی : کجا میری ؟؟
میرم یه هوایی بخورم ..
علی : امید امشب میبینمت دیگه ؟؟
آره علی میام .. مگه میشه سالگرد ازدواج مامان بابات و نیام ؟؟
احسان :
بیا حداقل واسه تو یه نفرو پیدا کنیم ..
احسان چرت و پرت نگو ..
احسان : مگه چی گفتم ..
علی لبش و گاز گرفت و گفت :
احسان عفت کلامت و از دست دادیا .. دکتر به این بی ادبی من که ندیدم ..
احسان :
آهان از اون لحاظ ..
علی : آره همون لحاظ ..
خیلی خب شب میبینمتون ..
رفتم تو راهرو ..
دور و برم و نگاه کردم ..
اومدم برم سمت چپ که اون زودتر اومد بیرون ..
داشتیم میخوردیم به هم که کمرش و گرفتم ..
دقیقا رو به روم بود ..
به چشماش نگاه کردم ..
اونم داشت بهم نگاه میکرد ..
کلا چند سانتی متر باهم فاصله داشتیم ..
انگار که سوگل جلوم وایساده باشه .. هیچی نمیتونستم بگم ..
میخواستم الان یه کاری بکنم یه چیزی بهش بگم اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم ..
رفتم جلوتر .. اونم رفت عقب ..
حرکاتایی که میکردم دست خودم نبودن ..
آقا امید ؟؟
سرجام وایسادم .. وقتی بهم گفت آقا امید یه جوری شدم .. مث دفعه ی اولی که سوگل بهم گفت آقا امید ..
به دستم نگاه کردم که روی کمرش بود ..
کمرش و ول کردم ..
بله خانم خدایی ؟؟
آقا امید چیزه .. یعنی .. الان عمل دارین ..
نمیتونستم جوابش و بدم انگار که یه نفر یه بالشت گذاشته باشه روی سرم و بخواد خفم کنه ..
نفسم بند اومده بود ..
یه ذره اخم کردم ..
یه زنی رو اوردن که کیسه آبش پاره شده .. مث که یه بار عملش کردین .. اما الان دوباره داره آب دفع میکنه .. و خونریزی کرده ..
سرم و تکون دادم ..
پس بگم اتاق عمل و اماده کنند ؟؟
نمیدونم ..
بله ؟؟
یعنی آره بگو ..
یه ذره بهم‌ نگاه کرد ..
آقا امید حالتون خوبه ؟؟
سرم و تکون دادم ..
خب پس من چیزکنم .. یعنی برم .
چشمام و روهم گذاشتم ..
رفت سمت بخش ..
یه دستی تو موهام کشیدم ..
خدا بخیر کنه ..
****
توروخدا تو برو ..
نیاز : ای بابا من واسه چی برم ؟؟ مگه من پرستار اتاق عملم ؟؟
بخدا کار دارم مامانم کمک میخواد .. واسه مهمونی ..
ببین بهاره بخدا اخراجت میکنه ها .. و از همه مهم تر من دیروز باهاشون تو اتاق عمل بودم ..
نمیفهمه .. تو بجام برو ..
آخه ..
من رفتم ‌.. خدافظ ..
بهاره ..
خدافظ ..
خدا من چیکار کنم ؟؟
اگه بفهمه بخدا اخراجم میکنه ..
خدا بگم چیکارت نکنه بهار ..
نفس عمیق کشیدم ..
میرم .. آره بابا چرا نرم ؟؟
رفتم تو ..
اومدم بیرون ..
دیگه چی ؟؟ راستی راستی میخوای اخراجت کنه ؟؟
به من چه ؟؟ فوقش یکی دوهفته باهات حرف نمیزنه ..
نزنه .. یه ماه ؟؟
ای بابا گناه داره خب .. کاری واسش پیش اومده .. من میرم .. میگم که من به جاش میام .. آره اینکه ترس نداره ..
رفتم تو ..
دیدم داره میاد بیرون ..
ای وای .. داره میاد .. نیاز برو .. الان بخدا اخراجت میکنه ..
برگشتم ..
کجا برم ؟؟ کجا برم قایم شم ؟؟
برگشتم رو به ستون ..
فهمیدم اومد بیرون ..
صدای پاش داشت دور میشد ..
وای رفت .. بهاره بخدا میکشمت ..
زیر چشمی بهش نگاه کردم .. داشت بر میگشت ..
ای بابا این چرا داره برمیگرده ؟؟
وای هیچی نگو هیچی ..
سرم و چسبوندم به ستون ..
خانم خدایی ؟؟

امیدوارم خوشتون اومده باشه 😘
منتظر پارتهای بعدی باشید 😍
پیج رمان اینستاگرام : hotchocolatenovel

رمان شکلات داغ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang