رمان شکلات داغ پارت ۱۷

208 20 4
                                    

رمان شکلات داغ پارت ۱۷

نمیدونم چرا صداش و شنیدم .. یه حسی بهم دست داد ..
بفرمایید خانم خدایی ..
آقای رحمتی میشه من فردا یه ذره دیرتر بیام ؟؟
چرا ؟؟ یعنی مشکلی پیش اومده ؟؟
نه .. خواهرم فردا بچش و به دنیا میاره .. خواستم بیمارستان باشم ..
مبارک باشه .. اگر میخوای اصلا نیا فردا ..
نه .. میام چون ملاقاتی کلا دوساعت بیشتر نیست ..
باشه هر طور راحتی .. پس ، فردا میبینمت ..
از حرفی که زدم تعجب کردم ..
نیاز : باشه مرسی .. شب خوبی داشته باشین ..
همچنین ..
تلفن و قطع کردم ..
موبایلم تو دستم بود ..
بغل لبم و خاروندم ..
عمو کی بود ؟؟
بهش نگاه کردم ..
همکارم .. یعنی یکی از پرستارا ..
زن ؟؟
آره ..
خیلی خوشگله ؟؟
ابروهام و دادم بالا ..
که خوشگله ؟؟ شروع کردم به قلقلک دادنش ..
باشه .. با .. باشه ببخشید ‌..
راه افتادم ..
فردا میبینمش ؟؟
چرا این حرف و زدم ؟؟
امید .. ؟؟ آروم باش ..
رسیدیم دم خونه ی علی .. ماشین و پارک کردم ..
از ماشین پیاده شدم ..
دست طلارو گرفتم .. رفتیم تو ..
زنگ و فشار دادم ..
علی در و باز کرد ..
به به .. دکی ..
طلا رو دید ..
اااوووو طلاخانم هم که اینجاست ..
یه چشمک زدم ..
طلا بیا بغلم ..
بهم نگاه کرد ..
چشمامو روهم گذاشتم ..
رفت بغل علی ..
رفتیم تو ..
از پله ها رفتیم پایین ..
جمعیت تقریبا کم بودن ..
احسان و بقیه واسم دست تکون دادن ..
رفتم سمتشون ..
با همشون روبوسی کردم ..
نشستم روی صندلی ..
احسان و آرشام و پرهام و نیما و مهدی با علی ..
اکیپمون بود ..
احسان : چیه امید خوشتیپ کردی ؟؟ واسه امشبه ؟؟
خندیدم ..
آرشام : نه بابا .. این خودش و واسه سوپور سر کوچه خوشتیپ میکنه .. واسه دخترا .. حرفش و کشید و بقیه گفتن ..
نمیکنه ..
پرهام : مهدی هم خوشتیپ کرده ..
حالا بگی مهدی یه چیزی گفتی که با عقل جور در میاد ..
مهدی : چقدم من دختربازم ..
ابروهام و دادم بالا : نیستی ؟؟
پرهام : من از همتون دخترباز ترم ..
احسان : فقط نیما پسر چشم پاکیه .. دخترارو درسته قورت میده ..
همه خندیدیم ..
بعد از چنددقیقه .. یه دختر اومد سمتمون ..
سلام آقایون ..
اول از همه مهدی گفت :
سلام بفرمایید مشکلی پیش اومده ؟؟
به احسان نگاه کردم ..
داشت از خنده منفجر میشد ..
میخواستم بگم که من ماشینم و نمیتونم درست بین دوتا ماشین پارک کنم میشه یکی از شماها بیاین و این کارو واسه من انجام بدین ؟؟
مهدی بلندشد ..
کجاست ؟؟
دوتا کوچه بالاتر ..
بریم ..
درحالی که داشت میرفت سمت دختره گفت :
شما تو این مهمونی هستین ؟؟
بله ..
رفتن از پله ها بالا ..
پرهام منفجر شد ..
نیما : خداییش عجب عوضیه .. تا دو دقیقه پیش میگفت من دخترم بازم ؟؟ من ؟؟
یه چشمک زدم .. بذار حالشو ببره ..
یهو طلا اومد سمتم ..
عمو .. بغلم میکنی ؟؟
نشوندمش رو پام ..
احسان : ای وای طلاخانم و نگاه کن .. چه خوشگل شده ..
طلا چتری داشت و موهاش و دم موشی کرده بود و پوست خیلی سفیدی داشت ..
یه تاپ و شلوارک ست سفید مشکی تنش کرده بود‌ ..
یه دستی رو موهاش کشیدم ..
پرهام : طلا عمو .. عمو امیدتو دوست داری ؟؟
سرش و تکون داد ..
چه قدر ؟؟
خیلی ..
مثلا از ده تا چندتا ؟؟
ده تا ..
لپش و بوس کردم ..
نیما :
میای بغل من ؟؟
بهم نگاه کرد .. و منم جواب مثبت دادم ..
رفت بغل نیما ..
نیما هم شروع کرد باهاش حرف زدن ..
موبایلم و برداشتم ..
شماره ی نیاز و چی سیو کنم ؟؟
خانم خدایی ؟؟
بغل لبم و خاروندم ..
نیاز خدایی ؟؟
سیو کردم خانم خدایی ..
بعد از چنددقیقه مهدی اومد ..
پرهام هم گفت :
چطوری مرغ ؟؟
مرغ عمته ..
نیما : مشکل خانوم حل شد ؟؟
کدومش ؟؟
احسان : مگه چندتا مشکل داشت ؟؟
مهدی : حالا دیگه ..
پرهام : حالا دیگه و مرگ ..
آرشام : کی زنگ میزنی ؟؟
مهدی : به کی ؟؟
به همین خانم گرامی ..
من که شمارشو ندارم ..
نیما : نگفتی من تعمیرکار ماشینم این شمارمه و شماهم شمارتون و بدین اگه مشکلی داشتین تماس بگیرین ؟؟
مهدی : نه بابا چرا دروغ بگم ؟؟
گفتم من نمایشگاه ماشین دارم اگر نیاز به تعویض یا خرید داشتین حتما تشریف بیارین ..
زدم رو شونش و گفتم : پس بالاخره کار خودت و کردی ؟؟
مهدی خندید و گفت : امید تو دیگه چرا ؟؟
طلا : عمو امید .. عمو مهدی دختربازه یعنی چی ؟؟
همه خندیدیم ..
مهدی :
عزیزم طلا جان .. دخترباز یعنی اینکه من دخترای کوچولو رو مث تو مث خواهر زادم و مث دخترای کوچولویه دیگه خیلی دوستشون دارم ..
طلا هی سرش و تکون میداد که یعنی فهمیده ..
نیما زد زیر خنده .. و گفت :
جناب دکتر آقای مهدی رحیمی کلمه ی دختربازو تشریح کردن .. به افتخارشون ‌..
همه واسش دست زدن ..
بعد از چنددقیقه ..
امیر و فرناز و مامان و بابا و آرامش .. اومدن تو ..
طلا بلند شد و گفت :
اااا مامانم ..
رفت از پله ها بالا و پرید بغل فرناز ..
امیراومد سمتمون و نشست روی صندلی ..
امیر : چطورین بچه ها ؟؟
نیما : هیچی داشتیم از مظهر آقا مهدی فیض میبردیم ...
امیر : چرا تدریس داشتن ؟؟
آرشام : اونم چه تدریسی ؟؟
پرهام : تشریح دختربازی یعنی چه ؟؟ برای فرزندی به نام طلا ..
امیر به شوخی زد تو سر مهدی و گفت :
تو غلط کردی دختربازی و واسه دختر من تشریح میکنی ..
مهدی : خواهش میکنم قابلی نداشت ..
همه خندیدم ..
از جام بلند شدم از پله ها رفتم بالا یه سالن دیگه بود .. دوباره از پله ها رفتم بالا ..
رفتم سمت حیاط ..
در کشویی بود .. بازش کردم ..
رفتم تو ..
رفتم دم استخر نشستم روی مبل بغل استخر ..
دستام و بهم قلاب کردم ..
من چم شده ؟؟ چرا انقدر بی قرارم ؟؟
چرا مدام دلم میخواد تنها باشم .. چرا نمیتونم از فکرش بیام بیرون ؟؟
یعنی .. دلم دوباره برای سوگل تنگ شده ؟؟
یه دستی تو موهام کشیدم ..
امید به خودت بیا .. امید .. تو از سوگل متنفری .. امید تو از سوگل متنفری ..
دیگه بهش نباید فکر کنی ..
چرا اینجوری میکنم ؟؟ از وقتی نیاز و دیدم مدام همین فکرارو میکنم .. دست خودم نیست وقتی نیاز و میبینم انگار سوگل نشسته باشه بغلم ..‌‌
علی اومد تو و دوتا فنجون دستش بود ..
چیه تو فکری ؟؟
ابروهام و دادم بالا ..
علی .. فکرم خیلی مشغوله ..
همش به سوگل فکر میکنم .. اگه یه بار ببینمش نمیدونم چیکار کنم ؟؟
اگر ببینمش نمیدونم خوشحال میشم یا ناراحت ..
نمیدونم اگه ببینمش چجوری باید رفتار کنم .. ؟؟
باید انتقاممو ازش بگیرم یا ازش بگذرم .. یا ..
علی : یا دوباره عاشقش بشی ..
بهش نگاه کردم ..

عزیزان دلم عاشقتونم پارت هفدهم و گذاشتم واستون 💃🏻💃🏻❣❣
پیج رمان در اینستاگرام : hotchocolatenovel

رمان شکلات داغ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz