خواهر کوچکتر من یه ملکهی احساسیه. "جید" یک بازیگر در بِرادوِیه.
اون دستاش رو بههم زد؛ شروع به تشویقکردن دانشآموزانی کرد؛ که تنها جید اونقدر شجاع بود تا اونها را از برادوی برای گرفتن تست استعداد بیرون بیاره.
برای: (Josef and Amazing Technicolor Dreamcolor)*
_ امروز همهی شما عالی بودید! فردا ما نقشها رو بازی میکنیم و اولین تمرینمون رو شروع میکنیم.
جید برای ملاقات با خانوادمون باید برای یک هفته بهمنطقه خلیج برمیگشت همچنین بهخاطر پیشنهاد کار داوطلبانه در مرکز جوانان، جایی که من کار میکنم .
از وقتیکه، وقت کافی برای ارائهدادن یه نمایش خوب نداشتیم، جید تصمیم گرفت تا بچهها رو بهسمت صحنه کلیدی یک نمایش موزیکال که باید دیرتر و توی هفته برگزار میشد، جذب کنه.
من عاشق شغلم، بهعنوان کارگردان کارهای هنری در مرکز جوانان، بودم. این تنها چیز خوبی بود که تو زندگیم اتفاق افتاده؛ تنها چیز بدش هم حقیقت بود. اینکه این دیوارها از خاطرات من و دوستپسر سابقم الک، پر شده بود. کسی که اینجا مشاور جوانان بود.
این طریقهی آشنایی ما بود. اونم عاشق کارش بود. تا وقتی که بعد از تموم کردن رابطهمون به نیویورک رفت. اون رفت تا با "گرتا" باشه. سرم رو تکون دادم تا هرچی فکر دربارهی الک و گرتا دارم از سرم بیرون برن.
جید کیفش رو برداشت و گفت:
_من به خونهی تو میرم تا از دستشویی استفاده کنم. سریع برمیگردم.
من به آپارتمان جدیدم که فقط چندتا مغازه با محل کارم فاصله داشت نقل مکان کرده بودم. کرایه خونهای که من و الک توی مرکز شهر اجاره کرده بودیم تموم شده بود. حتی با وجود اینکه دوستپسر سابق من بعد از نقل مکانش سهمش از کرایه خونه رو فرستاده بود؛ من نمیتونستم برای تخیلهکردن اونجا صبر کنم. هرگوشهی اونجا من رو بهیاد الک و بدبختیهایی که بعد از تموم کردنمون وجود داشت، میانداخت.
خونهی جدید من دقیقا توی بخش مرکزی جنوب "میشندیستریکت"** بود. من عاشق فرهنگ محلهی جدیدم بودم؛ سطلهای میوه و کافههای تو خیابون. اینجا یه مرکز برای فرهنگ لاتین بود، که معرکه بودش. بهجز اینکه من رو یاد الک مینداخت؛ کسی که از طرفی اکوادوری بود. یادآوریهای کوچیکی که من رو یاد پسری مینداخت که قلب من روشکسته بود، همهجا بودن.
من و جید توی پیاده رو راه میرفتیم. جلوی بساط میوهفروشی وایسادیم، اون میخواست چندتا انبه برای برنامه بعدازظهری که کشیده بود تا به خونهام برگرده بخره. ما همچنین دوتا قهوه خریدیم.
من کمی خم شدم تا در قهوهام رو باز کنم.
_خب آبجی کوچیکه، من هیچوقت فکر نمیکردم ما قراره همزمان تو یه مخمصه بیفتیم.
جید هم جدیدا با دوست پسر نوازندش تموم کرده بود.
_ آره ولی فرقش اینه که، من تو زندگیم حواسپرتیهای بیشتری نسبت به تو دارم. اینجوری نیست که من به جاستین فکر نکنم و ناراحت نباشم. ولی خب میدونی، نمایشهام اونقدر مشغولم میکنن که نتونم تو ناراحتی دستوپا بزنم.
_ بهت گفتم که این جلسات درمان تلفنی رو انجام میدم، درسته؟
______________
* یک نمایش موزیکال
** نام یک محله در سان فرانسیسکو
______________
YOU ARE READING
※همسایه دوستداشتنی من※
Romanceچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...