فصل بیست‌وپنجم: لبخند مونالیزا

264 17 0
                                    

برنامه‌ی عروسی بزرگ‌ترمون به بعد از تولد بچه افتاده بود. از آماده کردن اتاق نوزاد گرفته تا عادت‌دادن سگ‌ها به شرایط جدید، ما کلی کار برای نگران بودن داشتیم و اضافه کردن یک مهمانی بزرگ به نگرانی‌ها، ایده‌ی خوبی به‌نظر نمی‌رسید.
ما تصمیم گرفتیم تا جنسیتش رو نفهمیم، با این‌که دیمین هنوز هم معتقد بود که دختره. از اعماق قلبش باور داشت، روحی که با اون توی خوابش و یا هرچیز دیگه‌ای که اسمش رو می‌شد گذاشت، روبه‌رو شده بود، مونث بود. اون رو به‌حس ششم پدرانه‌اش نسبت داده بود. 
وسایلی که خریداری کرده بودیم، همگی به رنگ‌های طوسی، سفید و سبز بودند. اما خب دیمین گاهی که بیرون می‌رفت وسایل کوچک صورتی هم می‌خرید و اون‌ها رو با ترتیب مشخصی اطراف اتاق می‌چید، اساساً اتاق دخترونه شده بود.
حالت شکمم پایین و گرد بود و باعث شده بود تا دیمین اونو "توپ ساحلی کوچولوی من" صدا کنه.
ما هردو کلی استرس داشتیم، چراکه جنا به‌طور ناگهانی به ما خبر داده بود که می‌خواد به همراه دوست پسر جدیدش، به “ایالت کُلُرادو” نقل مکان کنه. همچنین تصمیم گرفته بود تا سگ‌ها رو که درواقع برای خودش بودند، با خودش ببره.
دیمین سعی می‌کرد تا جنا رو قانع کنه و به اون گفت که کالیفرنیا بهترین جا برای سگ‌ها است، چرا که اون‌ها خونه‌ای جز اون نمی‌شناسن. اون قبول نکرده و تهدیدمون کرد که ما رو برای گرفتن کامل حضانت اون‌ها، به دادگاه بکشه. این به‌هیچ‌عنوان خوب به‌نظر نمی‌رسید.
من خیلی احساساتی شده بودم و به‌خاطر فشار خون بالا، باید روی تخت می‌موندم. پس دیمین نه تنها درباره‌ی سگ‌ها و دوریشون، بلکه درباره‌ی سلامت من و بچه‌ی به دنیا نیومده هم نگران بود و بدین ترتیب، من هم نگران قلبش که پذیرای حجمی عظیم از استرس بود، بودم.
سگ‌ها، تنها دلخوشی‌ام طی دوره‌ی استراحت مطلق بودند، اون‌ها بعدازظهرها که دیمین باید به مشکلات ساختمان رسیدگی می‌کرد، روی تخت می‌اومدند و همدمم بودند. دیمین دیگه اون‌ها رو به‌خاطر روی تخت بودن، توبیخ نمی‌کرد؛ چرا که از راحتی و آرامششون برای من، خبر داشت. با این‌حال، باز هم شب‌ها از اتاق بیرون انداخته می‌شدند. دیمین از نزدیکی جنا به بُرد، می‌ترسید و می‌دونست که سگ‌ها رو به‌زودی می‌بره‌. به‌همین‌دلیل، سگ‌ها می‌تونستند کلی خراب‌کاری به بار بیارن. 
یه روز، دیمین برای خرید دوچیز که ویار کرده بودم رفته بود و دو ساعت بیش‌تر از اون‌چه که باید، کشش داده بود.
وقتی که بالاخره برگشت، در محکم بسته شد و صداش رو شنیدم که گفت:
_ تموم شد.
_ چی؟
_ تموم شد. اون اجازه داد تا سگ‌ها رو داشته باشیم.
_ چی؟ چطوری؟
_ یه قرارداد باهاش تنظیم کردم و با پول دهنش رو بستم.
_ چیکار کردی؟
_ هوارتا بهش پول دادم، اون‌قدر که دهنش رو ببنده. دیگه نمی‌خواستم تا ذهنمون بیش‌تر از این درگیر باشه. نمی‌خواستم سگ‌ها رو ازمون دور کنه.
_ چقدر بهش دادی؟
_ نگرانش نباش، پولش رو داریم و اونا هم ارزشش رو دارن.
بازهم، دیمین از یه موقعیت افتضاح ما رو خلاص کرده و ما رو نجات داده بود. اشک‌ شوق روی صورتم جاری شد. تازه در اون لحظه بود که متوجه شدم ترس از دست‌دادن سگ‌ها، تا چه حد بر سلامت و شادابی‌ام تاثیر گذاشته بود. 
معمولاً دیمین با ما روی تخت نمی‌موند، اما اون روز بعدازظهر، اون هم خودش رو در قسمتی از تخت به زور جا کرد. با درازکشیدن توی تخت به همراه سه دی*، آرامشی فوق‌العاده منو دربرگرفت. بچه هم لگد می‌زد. خانواده‌ی ما کامل بود و هیچ‌کس هم نمی‌تونست اون رو در هم بشکنه.
نمی‌تونستی هیچ قیمتی روی اون بذاری.
_______________
*منظورش از سه دی، دِیمیِن و دادلی و دروفسِ که اسم هر سه تا شون با دی شروع میشه😉
_______________

※همسایه دوست‌داشتنی من※Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang