از چشمی روی در خونهام تصویر کجوکولهای از تایلر رو دیدم.
اون نصفه شبی اینجا چیکار میکرد؟
شکمم پیچ خورد، من از پسرها نیم ساعت پیش دم در آپارتمان جدا شده بودم. لباس خواب پوشیده بودم و صورتم رو از آرایش شسته بودم. اون میدونست که من داخلم، پس نمیتونستم وانمود کنم که خونه نیستم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم:
_ تایلر، اینجا چیکار میکنی؟
_ میتونم بیام داخل؟
_ امممم... البته.
همونطور که به آرومی از کنارم میگذشت، گفت:
_ دیمین پرید تو حموم. پس فکر کردم که میتونم بیام در خونهات رو بزنم بدون اینکه اون بشنوه. اون هرچیز لعنتی رو میشنوه.
_ آره.
من بهطور عصبی لبخند زدم.
_ شنوایی فراصوت.
_ آره درواقع.
چشمهاش تا کبودی بزرگ زیر گردنم پایین اومد.
_ یا عیسی مسیح! این همون چیزیه که من فکر میکنم؟
کتمان کردنش هیچ معنی نداشت.
_ آره.
دیمین پوست گردنم رو تو دستشویی کلاب مکید و جاش قد یه فیل کبود شد.
چشمهاش گشاد شدن.
_ دیمین این کار رو کرده؟
_ آره.
_ چطوری این رو از دست دادم؟
_ خب، اونجا تاریک بود. تو هم نمیتونستی ببینیش تا الان که دیدیش.
_ نه، منظورم اینه که این چطوری اتفاق افتاد؟
_ نمیدونی چطوری اتفاق افتاد؟
اون خندید.
_ باشه. عوضی... کِی اتفاق افتاد؟
چشمهاش ریز شدن و بعد طوری که انگار جواب خودش رو پیدا کرد، بشکن زد.
_ دستشویی، تو رفتی اون هم دنبالت اومد الان احساس میکنم که یه احمقم.
_ چی تو رو کشوند اینجا، تای؟
_ این اولین باریه که امشب باهات تنهام.
آب دهنم رو قورت دادم.
_ دیر وقته.
_ میدونم.
رفتار تای نسبت به سر شب جدیتر شده بود و خیلی محسوس دیگه حالت لاسزدن نداشت.
نمیدونستم چی بگم پس پرسیدم:
_ میتونم برات آب یا یهچیز دیگه بیارم؟
_ نه، لازم نیست.
_ اوکی.
اون تا پذیرایی راه رفت و پرسید:
_ میتونم بشینم؟
_ البته.
با راحتی روی مبل نشست و پرسید:
_ واقعا چرا میخوای بری؟
وقتی که جوابی نگرفت دوباره گفت:
_ شاید باید یهجور دیگه بیانش کنم تو بهخاطر دیمین میری، درسته؟
من یهکم تامل کردم و بعد گفتم:
_ آره.
اون تو سکوت سری تکون داد. با چیزی که بعدش گفت شاخ درآوردم.
_ من هیچوقت به اعتماد داداشم
خیانت نمیکنم ولی من دنبال چیزیم که براش بهتره.
_ تو...
_ داداش من عاشق توئه.
همونطور که کلماتش رو تو ذهنم پردازش میکردم، قلبم شروع کرد به تندتر زدن.
اون واقعا چیزی رو گفت که من فکر میکردم میگه؟
من سرم رو تکون دادم.
_ نه نیست.
_ هست.
_ چرا اینو میگی؟ اون حتی نمیخواد تا باهام قرار بزاره.
اون ساعدهاش رو، روی پاهاش قرار داد و از پایین به من نگاه کرد.
_ اون دیوونته من اینو چند وقته که میدونم ولی امشب واقعا با چشمهای خودم دیدم.
قلبم هنوز بهشدت میکوبید و بهطرز فجیعی دوست داشت تا اون راست بگه.
_ اگه اینو واقعا باور کردی. پس چرا تو، میدونی...
اون ابروهاش رو بالا برد.
_ کل شب رو در حد جهنم باهات لاس زدم؟
_ آره.
_ اون یه جور بازیگری بود. من سعی میکردم تا یه نکته رو ثابت کنم. منظور من رو بد نگیر. تو دختر خوشگلی هستی ولی من هیچوقت دنبال کسی که برادرم بهش احساسات حقیقی داره نمیرم، هیچوقت. اونم توی اعماق وجودش از این خبر داره.
_ پس چرا بهنظر میاومد که برات شاخوشونه میکشه؟
_ اون قصدم رو میدونست ولی اون از این ناراحت بود که نکنه تو واقعا از من خوشت اومده باشه و اون فقط شاهد این باشه.
به مغزم فشار آوردم تا این مکالمه رو با معنی کنم. نیاز داشتم تا اون یهکم بهعقب برگرده.
_ تو گفتی که سعی داشتی یه نکته رو ثابت کنی. عذر میخوام ولی نگرفتمش. میشه لطفا توضیح بدی؟
_ سعی داشتم تا بهش بفهمونم که نمیتونه اجازه بده که تو بری. اون سعی داره تا تو رو از خودش دور کنه اما واقعا این رو نمیخواد.
_ چرا؟
من نالهای کردم.
_ چرا سعی داره تا من رو از خودش دور کنه؟
_ دیمین فکر میکنه که تو بدون اون بهتری.
_نمیفهمم!
تایلِر ساکت شد و یهکم به سقف خیره شد تا افکارش رو جمعوجور کنه.
_ یهچیزی هست که تو نمیدونی چلسی، ولی من نمیتونم اون کسی باشم که بهت میگه، این جایگاه من نیست. اون نیاز داره تا این رو برات توضیح بده. فقط میتونم بگم که چیزی نیست تا به خاطرش ناراحت باشی و یا یه منظرهی تاریکی از دیمین رو به تو نشون بده. تو وقتی که باهاش باشی خودت رو تو هر خطری ننداختی. این یهچیز تو این مایهها نیست. اون فقط یهسری احساس واقعی نسبت به تو داره که نمیخواد باهات درگیر بشه با اینکه این باعث درد کشیدنشه.
ذهنم شروع به فعالیت کرد. اون چی میتونست باشه؟
_ من گیج شدم.
_ میدونم هنوز خیلی چیزها دربارهاش هست که برای ما هم ناشناخته است. ولی خواهشا باهاش صبوری کن. میتونی براش صبر کنی، همین... اگه واقعا میخوای باهاش باشی.
_ من از خیلی قبلتر میخواستم تا باهاش باشم، از اون شب آتشسوزی تستر. من احساس میکردم که بهش پیوند خوردم، جوری که قبلا چنین احساسی نداشتم.
لبهای تایلر به یه لبخند باز شد.
_ این همون شبی هستش که اون تو رو، تو اون سایت قرار گذاشتن ثبت نام کرد؟
_ آره، اون به تو دربارهاش گفته؟
_ بهخاطر این به اعماق جهنم میرم.
_ چی؟
اون موبایلش رو درآورد.
_ بذار مسیجی که اون شب بهم داد رو بهت نشون بدم. به من یه دقیقه وقت بده چون باید کلی تو مسیجهامون عقب برم. یادمه که اون موقع، برام خیلی جالب بود و برعکس، اون از وضعیت مزخرفی که توش بود حرف میزد.
بذار پیداش کنم.
همونطور که تایلر داشت طومار توی گوشیش رو میگشت، قلبم بهشدت میکوبید. احساس میکردم که در حال تجاوز به حریم خصوصی دیمین هستم، ولی فقط خداوند میدونست که من تو این گود خیلی ناواردم. من داشتم برای اینکه بفهمم اون دربارهام چی گفته میمردم.
_ اوکی.
اون صفحهی گوشی رو به من نشون داد.
_ بیا ببین.
من گوشی رو ازش گرفتم و حرفهاشون رو خوندم.
دیمین: نابود شدم.
تایلر: چی شده؟
دیمین: من کاملا نابود شدم.
تایلر: چه اتفاق کوفتی افتاده؟
دیمین: اون دختر بلوندی که بهت گفتم همسایمه.
تایلر: باهاش خوابیدی؟
دیمین: نه!
نایلر: پس چی شده؟
دیمین: بهشدت نابود شدم.
تایلر: این بده؟ یا خوبه؟
دیمین: کاملا نابود شدم.
نایلر: آره گرفتم چی میگی.
دیمین: اون خونهاش رو آتیش زده.
تایلر: این دیگه چه کوفتیه؟
دیمین: توسترش آتیش گرفت من خاموشش کردم. همهچیز مرتبه. بعدش اون اومد اینجا.
تایلر: و حالا هم آتیش توی شلوار تو روشن شده؟ الان دارم از خنده منفجر میشم.
دیمین: درواقع آره اون خوشگله. ولی فقط همین نیست. اون فوقالعاده است. بهشدت بانمکه، صادقه آدم مزخرفی نیست. چیزی که میبینی همونه که میفهمی.
تایلر: خب این خیلی خوبه!
دیمین: نه نمیتونم خیلی اطرافش شیطنت بکنم و پرسه بزنم.
تایلر: چرا که نه؟
دیمین: اون دختر خوبیه. ولی اخیرا قلبش توسط یه کثافت آشغال شکسته شده.
دیمین: چرا نمیتونی باهاش قرار بذاری؟
دیمین: ما چند بار دربارهی این موضوع حرف زدیم؟
تایلر: این فقط یه مشت خزعبلاته.
دیمین: من برای اون تو یه سایت قرارگذاری، حساب کاربری ساختم.
تایلر: این مزخرفه. تو دیوونهی اونی و بعد تو یه سایت قرارگذاری ثبت نامش میکنی؟
دیمین: من باید یهکاری بکنم. اون من رو در حد مرگ میترسونه.
تایلر: تا حالا این رو ازت نشنیده بودم.
دیمین: دیگه هم نمیشنوی.
تایلر: پس لعنت.
این دیگه آخر مکالمهشون بود.
وقتی که تلفنش رو دادم دستهام میلرزیدن. وقتی که بهخاطر فضولیکردن توی حریم شخصیش و پیامهاش کمی بهم احساس گناه دست داد، قلبم هم پر از غم شد. وقتی که فهمیدم دیمین هم تمامی اون احساساتی که من اون شب داشتم رو تجربه کرده، از پا در اومدم. کششی که ما به هم داشتیم خارج از حد تصور بود و این من رو مطمئن کرد که من خیالپردازی نمیکردم. با اینکه اون موقع من رو با حس طردشدن تنها گذاشته بود ولی از قرار معلوم برای اون هم خیلی ساده نبوده.
تای، موبایل رو از من گرفت.
_ تو هیچوقت اینها رو ندیدی، باشه؟ ما هم هیچوقت این مکالمه رو نداشتیم. فقط... من وقتی فهمیدم که تو میخوای نقل مکان کنی، یادم اومد که میخواستم یهچیزی بهت بگم. من داداشم رو از هرچیزی بیشتر دوست دارم. دوست ندارم پشت سرش و قایمکی کاری انجام بدم و کاملا غریزی، احساس میکنم که این به نفعشه.
_ میگی بهتره چکاری رو انجام بدم؟
_ فکر میکنم که تو باید رو برنامهات باشی. اگه حتی یهکم هم دیمین رو بشناسم، اون وقتی که تو میری به فکر اشتباهاتی که انجام داد میفته، فقط به رفاقت باهاش ادامه بده. نمیتونم تضمین بدم که اون احساساتی بشه ولی فقط یه بار ببینه که تو اطرافش نیستی بهش ضربه میخوره.
_ نمیتونم بگم کاملا موافقم که اون اگه تاحالا اینکار رو نکرده الان بیاد دورو ورم بچرخه. ولی من ابدا رفاقت با اون رو قطع نمیکنم. من هیچوقت برای این برنامه نداشتم. حتی برای زندگی کردنمون اون هم عملا رو سر همدیگه شرایط زندگی کردنم تو این موقعیت برام خیلی سخته. پس بهخاطر همینه که میخوام نقل مکان کنم."
_ گرفتم، میدونی با اینکه ما خیلی بهم شبیه هم هستیم... ولی با یه دید عمیقتر، دیمین بیشتر شبیه مامانمون هستش پیچیده و احساساتی، دقیقا همونجوری که نقاشیهاش هستن. اون تصاویر اونا چه معنی میدن؟ میدونی؟ تضمین میکنم که هرکدوم یه معنی خاص دارن. من بیشتر شبیه بابامون هستن، خونسرد طوری که بهراحتی میتونی من رو بخونی.
اون موبایلش رو نگاه کرد تا ساعت رو چک کنه.
_ بهتره قبلاز اینکه صدام رو بشنوه برم. یادت باشه این ملاقات اصلا اتفاق نیفتاده.
من با شوخی گفتم:
_ کدوم ملاقات؟
بعد از اینکه تایلر رفت، خوابیدن سخت بود. با افشاسازیش احساس امید جدیدی تو من بهوجود آورده بود، ولی بازم متقاعد نشده بودم که این چیزها برای دیمین هیچوقت عوض بشه.
من بهجز اعتمادکردن به حرفهای تای چارهی دیگهای نداشتم و درهرصورت ادامهدادن با دیمین چیزی نبود که بخوام ازش نارحت بشم و باید همهچیز رو به تقدیر میسپردم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
※همسایه دوستداشتنی من※
Romanceچِلسی جِیمسِن؛ بعد از پایانی دردناک برای رابطه اش، تنها زندگی می کند. تلاش می کند تا مشکلات را پشت سر گذاشته و به جلو حرکت کند، هر چند که کار آسانی نیست؛ چراکه به عنوان شخصی که متوجه شد دوست پسر قبلی اش به او خیانت کرده و عاشق شخص دیگری شده است، احس...